رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_صد_دوازدهم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_سیزدهم
بعد با سرعت مانتو و شالشو از رو چوب لباسی چنگ زد و به بیرون رفت...
با رفتن دایی اینا پدر رایان به حرف اومد:
+منظورت چی بود رایان؟!تو واقعا جدی بودی؟!...
رایان بی حوصله جدی و محکم گفت:
_من با هیچ کس شوخی ندارم...من و الینا میخوایم باهم ازدواج کنیم...
بعد با قدمهای بلندی خودشو به اتاق رسوند و در رو محکم بست...
🍃
ساعت دوازده بود و مهمانها ساعتی میشد که رفته بودن...
حالا خونه غرق سکوت بود و هرکس توی اتاقش خواب بود...
روی تخت دراز کشیده بود و گزارش اتفاقات امشب رو با کمی سانسور برای الینا تایپ میکرد که در اتاقش به آرومی باز شد.
به سرعت گوشی رو خاموش کرد و برگشت سمت در.
پچ پچ کریستن بلند شد:
+بیداری؟!
_آره کاری داری؟!
بدون روشن کردن چراغ اتاق با تردید نزدیک اومد و نشست انتهای تخت.
رایان هم بلند شد و به تاج تخت تکیه داد و پاشو ضربدری گذاشت تو بغلش و دستشو دور زانوش حلقه کرد.
دوباره کریستن پچ پچ کرد:
+رایان؟!میشه...میشه از الینا بگی؟!
صداش بغض داشت:
+کجاست؟!چکار میکنه؟!چ...چجور پیداش کردی؟!
رایان بغض صدای برادرشو حس کرد...
هرچی باشه این دو باهم بزرگ شدن...برادر بود و دلتنگ خواهر...
شروع کرد همه چیز رو برای کریستن تعریف کرد...از اولین روز دیدارشون تو فروشگاه تا بدرقه ی دیروزش توسط الینا...
از همه چیز گفت الا تغییر دین خودش و صیغه ی خونده شده...
کریستن دستی به صورتش کشید و آرنجشو گذاشت رو پاش:
+نمیتونم باور کنم...رایان...ینی...ینی خواهرم...
سرشو بالا گرفت:
+آخ خدایا شکرت...
رایان خودشو به برادرش نزدیک کرد.دستشو رو شونه ی کریستن قفل کرد و گفت:
_کمکم میکنی دایی رو راضی کنم تا دیدش نسبت به الینا عوض شه؟!
کریستن مطمئن سر تکون داد:
+هر کاری میکنم...
بعد ماه ها انتظار بالاخره روز پر استرس فرا رسید...
شب قبلش تا صبح از شدت استرس بیدار بودم...
روز کنکور...
روزی که نتیجه تلاشامو میدیدم...
نتیجه بیخوابیام...
بعد از خوردن صبحانه رفتم سمت حوزه آزمون...
اکثرا با خانواده اومده بودن...
آخ کاش یکیم با من اومده بود...
رایان دوهفتس تهرانه و فقط اس ام اسی با من در ارتباطه...
چون همش تو خونه هستو نمیتونه با من حرف بزنه...
تو تمام پیاماشم در جواب "چه خبر"من جواب میده"نگران نباش همه چیز مرتبه!"
اما خودم که بهتر میدونم هیچی مرتب نیس!...
اگه مرتب بود انقدر طول نمیکشید!
خودم برای خودم دعا خوندم و خودمو سپردم به خدا.بعد هم خود عزیزمو راهی جلسه آزمون کردم!
کاش یکی اون پشت برا من دعا میخوند!
🍃
چهار ساعت آزمون خستم کرده بود ولی چون خیلی خوب داده بودم دلم یکیو میخواست که انرژیمو باهاش تخلیه کنم...
دلم جیغ میخواس...
دیوونه بازی...
گوشیمو در آوردم و به دوقلو ها زنگ زدم اما هیچ کدوم جواب ندادن...با نگاهی به ساعت فهمیدم الآن هردوشون سر کلاس زبانین که تازه ثبت نام کرده بودن...
چشمم افتاد به شماره رایان...
مردد بودم زنگ بزنم یا نه...
میترسیدم ولی واقعا الاگ به یکی احتیاج داشتم که باهاش حرف بزنم...
آخر کار خودمو کردم و زنگ زدم...
به سختی خودمو از بین جمعیت خانواده ها بیرون کشیدم...
چند بار بوق خورد و بعد صدای بوق ممتد که نشون از قطع کردن توسط رایان بود...
ناراحت و مغموم گوشیو انداختم تو کیفو بی حال راه افتادم سمت خونه...
🍃راوی
با صدای زنگ تلفن از خواب پرید...
بی حوصله و با چشمای بسته دستشو کشید زیر بالشت و گوشیو برداشت نیم نگاهی به گوشی کرد و با دیدن اسم رایان تماس رو وصل کرد.خمیازه بلندی کشید و گفت:
_سلام؟!
صدای پرخنده رایان بلند شد:
+علیک سلام خوابالو ی خودم...خوبی؟!...
خواست جواب بده که صدای رایان مشتاق تر و بلند تر گفت:
+راسی کنکور چی شد؟!
با یادآوری صبح و اینکه کنکورش رو داده و راحت شده سریع نشست و شاد گفت:
_عاااالی بود...عالی...راااحت شدم حالا...
رایان با خنده گفت:
+خب بگو بینم 20 میشی؟!
خندید و جواب داد:
_22میشم!
هردو بلند خندیدن که الینا متعجب گفت:
_رایان کجایی؟!چرا داری بلند بلند حرف میزنی؟!
رایان خنده ی سرخوشی کرد و گفت:
+دیدی خانومم دیدی همه چی حل شد؟!آماده شو که دارم میام دنبالت بیای تهران خانوم خودمم بشی...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_سیزدهم
فرشتہ خانوم در رو باز میڪنہ ،لبخندے بہ صورتم می پاچد.
-خوش اومدے عزیز دلم
بغلم میکنہ و بعد بہ سمٺ داخل خونه هدایٺ مے کنہ .دستے بہ پاشا میده و سلام علیڪ گرمے مے کنہ ،چادر رنگیش رو در مے آورد .بعد نفس نفس بہ سمٺ تخٺ حیاط مے رود ،همون تختے کہ محمد حسیݧ روش میشسٺ .
-پاشا جون پسرم ،هر وقٺ ٺو رو مے بینم یاد محمد حسین مے افتم (گریہ ش میگیره)..محمد حسینم تازه اول جونیش بود ،مے خواستم بچہ دار شدنش رو ببینم
حال دیگہ حسابے گریہ مے کرد مثل ابر بہارے .دلم براش سوخٺ جلو رفتم ،ڪنارش نشستم .
-مامان فرشتہ چقدر غصہ میخورے
-راضیم بہ رضاے خدا ولے اے ڪاش حداقل نمے سوخٺ
شونہ هاش رو ماساژ میدم ،ملکا پلہ ها رو پایین میاد و سلامے بہ پاشا میڪنہ ،پاشا هم لبخندے نثار جونش میکنہ و بعد بہ من سلام میڪنہ .
مامان فرشتہ نگاهم کرد با غم ،چقدر پیر شده بود ،جلو رفتم و لبخندے بهش زدم ،در جوابم لبخندے زد .پیاز رو ازش گرفتم:من خرد مے کنم
پیاز رو نداد ممانعت کرد با دلخوری گفتم: به آشپزے من ایمان ندارے؟
-چرا ولے به دل خودم نه
-دلتون؟
-آره ،می ترسم کہ بغضم بشکنہ
از پشت بغلش کردم محکم و آروم گفتم: قربون بغضتون بشم
به سمتم برگشت و آروم گفت :خدا نکنه
-مامان باید کارے کنےیادت بره
-تو گوشه اے از وجودت رو یادت میره؟
- نہ
ناراحتیم رو که دید سر پایین افتاده ام رو بالا آورد : ناراحتیتو نبینم
لبخندے میزنم و سعے میڪنم شاد باشم اگر چہ خیلے سخت بود .
-دخترم ..تو باید سر و سامون بگیرے
بازم بحث تڪرارے فرشتہ خانوم ،پیاز را ڪمے تفت میدهد و نمڪ میزند .
-فڪر ڪردم اون بحث تموم شده اسٺ
-پناه تو هنوز جوونے
-مامان فرشتہ من دوتا ازدواج نا موفق داشتم
-بہت حق میدم ولے سلمان مرد خیلے خوبیہ
-خوش بہ حال مادرش
فرشتہ خانوم دوباره بہ پیاز ها نمڪ میزنہ و لبخندے نثار من میکنہ
-پناه بہ خاطر من با سلمان ازدواج ڪن
-فعلا ڪہ نمے خوام
فرشتہ خانوم نمک دون رو بر میداره و ڪمے نمڪ بہ پیاز داغ ها میزنہ .پرے کاهو بر میدارم و میخورم .ملکا و پاشا با هم خلوٺ ڪرده بودند یاد محمد حسین بہ خیر! فرشتہ خانوم بازم بہ یہ مایتابہ پیاز نمڪ میزنہ این بار صدام در میاد:چقدر نمڪ میزنین مامان فرشتہ؟
-مگہ نمڪ زدم ؟!
اینم آثار نبودٺ آقا محمد حسیݧ...
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌