🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_شانزدهم
این کوچه ی خلوت...
این در سفید رنگ...
این درختای سرو که قامتشون از تو کوچه هم پیدا بود...
عجیب بر استرسش دامن میزد!..
پنج دقیقه ای بود که رسیده بودن جلوی در خونه.ولی هنوز جرئت پیاده شدن پیدا نکرده بود...
نه اینکه دلتنگ نباشه ها...نه...
از رفتار آدمای توی خونه میترسید!
از برخورد پدر مستبد و مغرورش میترسید...
قلبش دیوانه وار تاپ تاپ میکرد و قصد پاره کردن قفسه سینشو داشت...
چرا آروم نمیشد؟!
نفس پر صدایی کشید...
بی فایده بود...حتی نفس های عمیق هم از استرسش کم نمیکرد...
با فشار دست رایان روی دستش کمی دلگرم تر شد و در ماشین رو باز کرد.
جلوی در خونه پر استرس نگاهی به رایان انداخت.
رایان اما با لبخند دلگرم کننده ای گفت:
+زنگ بزن خانومم...همه منتظرن...
نالید:
_مطمئنی همه منتظرن؟!
+شک نکن...
دست برد دست رایان رو گرفت...
گرمای این دست کمی دلش رو گرمتر میکرد...
رایان متعجب از یخ زدگی دست الینا دستشو محکم تر دور دست الینا پیچید...
بالاخره با چند بار عقب جلو کردن دستش زنگ رو فشرد...
به ثانیه نکشیده در باز شد...
رایان با دست آزادش در رو هل داد تا باز تر بشه و بعد قدمی به داخل رفت.
الینا هم مثل جوجه اردکی مادر خودش رو دنبال میکرد!
وسط باغ بود که رایان دستشو از دست الینا بیرون کشید...
تا الینا خواست سوالی بپرسه پاسخ داد:
+عزیز قشنگم...اونا که جریان صیغه رو نمیدونن...
مستاصل سری تکون داد و راه افتاد...
هنوز چند قدمی تا پله های جلوی در ساختمون فاصله داشت که در باز شد و هیکل ظریف نینا پیدا شد...
الینا با دیدن مادرش ثانیه ای توقف کرد و بعد با تمام سرعتش پله ها رو طی کرد و ...
بالاخره رسید...
بالاخره به آغوش مهربان مادرش راه یافت و به این نتیجه رسید که هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه...
پنج دقیقه بود؟!بیشتر؟!کمتر؟!هیچ کس نمیدانست چند دقیقست که این مادر و دختر مست آغوش یکدیگر شدن و هیچ کدوم حاضر نیستن همدیگر رو ول کنن...
چشمای هردو از اشک میسوخت...
بالاخره بعد مدتی که هیچ کس نفهمید چند دقیقه بود صدای آشنایی باعث شد الینا کمی فاصله بگیره
+الینا؟!
از رو شونه های مادرش نگاهی به روبروی در ورودی انداخت...
کریستن...برادرش...
چشمای اونم بارونی بود...
نگاهی به مادرش انداخت.انگار میخواست اجازه بگیره تا از آغوشش خارج بشه...
نینا با اینکه هنوز کامل سیر نشده بود لبخندی زد و با گذاشتن دستش پشت کمر الینا رضایتشو اعلام کرد.
نینا که کنار رفت کریستن با گام های بلند خودش رو به خواهرش رسوند و سفت و سخت در آغوشش کشید...
چند بار محکم شقیقه های الینا رو بوسید به حدی که الینا حس کرد مغزش جابه جا شد!
بالاخره صدای رایان توام با خنده بلند شد...
خنده ای که الکی و مصنوعی بودنش زیادی تو ذوق میزد..
+اوووف...بسه دیگه...له کردی زنمو...
بعد رفت سمت الینا تا دستشو بکشه و بیاد اینور که الینا سریع متوجه منظورش شد و با همون چشمای خیسش به اطراف اشاره کرد...
رایان معنای اشاره ی الینارو سریع گرفت اما بدون اینکه خودش رو ببازه کیف الینارو گرفت کشید اینور رو به کریستن که هنوز گریه میکرد گفت:
+مال خودمه به توام نمیدم...هرچقد میخوای گریه کن!
بعد هم مثل پسر بچه ای تخس زبونشو بیرون آورد...
کریستن پوزخند تلخی گوشه لبش نشست...
بالاخره همه رضایت دادن تا برن داخل...
الینا هنوز منتظر بود!
منتظر کسی که انگار نبود!
رایان که چشم چرخوندنای الینا تو سالن رو دید متوجه انتظارش شد و آروم زیر گوشش زمزمه کرد:
+پدرت کارخونس قشنگم!!!
چیزی شبیه یک سیب در گلوی الینا افتاد...
الینا بعد از یکسال بی خبری به خونه برگشته بود و پدرش کارخونه بود؟!
یعنی برگشت الینا انقدر بی اهمیت بود که کارخونه نسبت بهش برتری داشت؟!
برای جلو گیری از ریزش اشکش چشمو دور تا دور سالن چرخوند...
با کشیده شدن دستش به سمتی همراه مادرش شد و به پذیرایی رفت...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_شانزدهم
همین بود یہ مرد چہار شونہ و قد بلند و بہ قول معروف ریشو ،مے تونست دخلش رو بیاره ،آخہ این چہ سوالیہ ؟ خوبہ خودم بلند داد زدم ڪہ مزاحمم شدم نمے دونم چے شد ،اینطورے شیر شدم ولے بلہ بلندے گفتم .مرد قلدر بے خیال من شد و بہ سمت اون بر گشت: چیہ؟ بہ تو ربطے داره؟ زنمہ بے شعورے ڪرده مے خوام بڪشمش
-دروغ میگہ
-گیریم راس بگے اگہ مے خواے بڪشیشم برو تو خونہ بڪشش نہ تو ڪافے شاپ
همہ ڪافے شاپ برگشتہ بود سمت ما، سارا دستم رو میڪشہ یعنے اینڪہ بدو فرار ڪنیم بہ سمتش بر مے گردم و با سر باشہ اے میگم .بہ سمت در ڪافے شاپ مے روم ڪہ چیزے درسٺ وسط گلوم سنگینے مے ڪنہ ،بہ سمٺ مرد ماسڪ دار بر میگردم اگہ این حرف رو نمے زدم مے مردم جلو میرم ،سارا دستم رو میڪشہ و هے تڪرار میڪنہ دارے چے ڪار مے ڪنے بیا بریم؟ نزدیڪ میز مے رم ،حتے سرش رو هم بلند نمے ڪنہ .
-اے ڪاش بہ اندازه دوستتون غیرت داشتین
چیزے نمے گہ ،منم چیزے نمے گم و با سارا همراه مے شم اگہ نمے گفتم مے ترڪیدم ،با هم با اضطراب شروع مے ڪنیم بہ دویدن با تمام قدرت،با تمام وجود !نفسم بریده بود روے جدول مے شینم ،سارا بطرے آب معدنے رو سمتم مے گیره :بیا یڪم از این بخور
بے حرف مے گیرم ،همانطور ڪہ نفس نفس میزد رو بہ روم میشینہ .
-مے شماختیش ؟
سرے بہ معنے نہ تڪون میدم با اون وضع نفس ڪشیدن بے خیال نمیشہ :چے ڪارت داشت؟
-نمے دونم
بے حرف روے جدول میشینہ و بطرے رو ازم مے گیره و چند تا قلوپ مے خوره:چے ڪار بہ اون بنده خدا داشتے؟
-بنده خدا ؟ مے بینہ مزاحم ناموس مردم شدن انگار نہ انگار بےغیرت
-آخہ بہ اون چہ ربطے داره؟
-ربطے نداره تسبیح نگیره دستش یہ دم ذڪر بگہ
ساڪت میشہ ،بازم حضورمرد رو ڪنارم احساس میڪنم ،نمے دونم چرا مصمم میشم ڪہ با سلمان ازدواج ڪنم حداقل مراقبم هست.
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌