eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ مهرناز خانم مدام قربان صدقه ی نجابت الینا میرفت و توجهی نداشت که شاید یک عدد قلب با این حرف ها از کار بیفتد یا برعکس تند تر خودش را به در و دیوار بکوبد... میگفت و امیر فرار میکرد... میگفت و امیر در اتاقش پناه میگرفت... برنامه ی همه جور شده بود... آقای رادمهر،کلاس های تابستانه ی دخترا،همه چیز حل بود برای رفتن... همه چیز جز دل امیر... اول از رفتن امتناع کرد ولی مگه میتونست در جواب چشم غره های مادرش بگه نه؟! به ناچار همه باهم روز دوشنبه شیراز رو به مقصد تهران ترک کردن... 🍃 مانتو کتی صورتی رنگی که با رایان خریده بود رو با شال و شلوار سفید پوشید... آرایش کمرنگ و ملیحی روی صورت نشوند و با لبخند و استرس به دختر توی آینه خیره شد... ینی داشت به آرزوش میرسید؟! ینی خواب نبود؟! چقدر شبیه خواب ها و رویاهای شیرینش بود... نه این شیرین تر بود...این واقعی بود... 🍃 دکمه ی آستینای پیرهن سفیدش رو بست.جلو آینه کت مشکیشو تنش کرد و به خودش خیره شد... ابرویی برای خودش بالا انداخت و زیر لب گفت: _نه بابا...انگار کت و شلوار دامادی به ماهم میادا... صدای کریستن از چارچوب در اتاق بلند شد: +صدالبته... با خنده برگشت سمت در: _فضولی؟! کریستن ابرویی بالا انداخت: +شک نکن... رایان نگاهی به قد و بالای کریستن کرد... اونم پیرهن سفید با کت تک مشکی و شلوار کتون مشکی پوشیده بود... با تحسین گفت: _نه بابا...انگار یکی قصد داره امشب دل ماریا رو ببره... کریستن لبشو پایین داد و گفت: +شاید... رایان بار دیگه براندازش کرد و گفت: _کراواتت؟! کریستن شیطون و زیرکانه چشمکی زد و گفت: +خواستیم با برادرمون ست باشیم... رایان به زیرکی رایان خندید... میدونس کریستن یه بوهایی برده و میدونه رایان،دیگه رایان سابق نیست... 🍃 رایان زودتر از مادر پدرش از خونه بیرون زد تا بره دنبال الینا... دو دقیقه بعد از فشردن زنگ آیفون در باغ باز شد و الینا اومد بیرون... اما بیرون اومدنش همانا و خیره شدنشون به همدیگه همان... این اولین بار بود که الینا رایان رو با این جور کت شلوار میدید... تاحالا همیشه و همه جا رایان رو با تیپ اسپرت دیده بود و حالا... رایان زودتر به حرف اومد و به شوخی گفت: +ببخشید خانم من با الینا کار داشتم... الینا خندید و گفت: _چکارشون دارین؟! رایان سرشو زیر انداخت و گفت: +نه فقط باید به خودشون بگم که خیلی دوسش دارم... الینا قدمی به سمت رایان برداشت و دستشو گذاشت رو یقه کت رایان و با ناز گفت: _اوو...خوش به حال الینا خانووم... بعد چشمکی زد و در حالیکه میرفت سمت در ماشین گفت: _حالا نمیشه من جای الینا خانوم بیام؟! رایان برگشت زل زد تو چشمای شیطون الینا و گفت: +آخه خانوم شما زیادی خوشکلی...یه وقت دیدی دزدیدمت شر شدا... الینا خنده ی از ته دلی کرد و گفت: _کاش همه دزدا انقدر خوشکل و خوش تیپ بودننن... 🍃 بی سر و صدا صیغشونو لغو کردن و با عاقد هماهنگ کردن چیزی از دین رایان نگه... ساعتی بعد همه اومدن و اول خیلی عادی با الینا سلام کردن... انگار نه انگار که الینا مدت طولانی ازشون دور بوده... البته نادیا چند ثانیه ای الینارو در آغوش گرفت و سفارش پسرش رو کرد... ماریا هم گرم و طولانی الینا رو بغل کرد و گریه کرد... عاقد خواست شروع به خوندن خطبه کنه که خانواده ی رادمهر با سروصدای دوقلوها وارد شدن... به محض ورودشون الینا با شوق و خنده و رایان با تعجب از حضور امیرحسین از جا بلند شدن... مهرناز خانم و دوقلوها مهربون الینا رو بغل کردن... حتی آقای رادمهر هم پدرانه رایان رو در آغوش گرفت و امیرحسین هم دست داد... الحق که مهر و محبت ایرانیها یه چیز دیگه بود... خانواده ی الینا و رایان انگار زیاد از حضور افراد جدید راضی نبودن ولی خب فقط یه امروز نیاز به تحمل بود... بالاخره عاقد شروع کرد... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 دستے بہ اسباب و اثاثیہ مے ڪشم و نگاهے بہ خاڪ روے انگشتم میڪنم ،ڪنار پنجره مے ایستم و نگاهے بہ حیاط میڪنم ،همون پرده اے ڪہ محمد حسین و من زدیم .صداش مے اومد مخصوصا وقتے با محمد حسین روے اپن مشستیم . -میگما -هوم؟ -یڪم بگیر بالا اون متر رو الان مے افتم متر رو پایین تر مے گیرم . -ا پناه چے ڪار مے ڪنے؟ مترو میگیرم پایین و پایین تر از رو نردبون میفتہ روے زمین .پرده رو ڪنار میزنہ . -خوبے؟ -آره فقط ڪمرم نصف شد همین خنده اے میڪنم و پرده رو ڪنار میزنم ،ڪمڪش میڪنم بلند شہ دستے بہ ڪمرش میگیره . -مے خواے دامادت دست و پا شڪستہ باشہ ؟ -چہ دامادے بشہ اون دستے بہ پرده میڪشم و لبخندے میزنم ،یادش بخیر ... -تو خانواده ما همہ دخترا موهاشون فر بود -اونوقت جناب عالے آمار همہ دخترا رو از ڪجا دارین -خب بچہ بودن دیدم (لحن خیلے معصومانہ اے داشت ،خنده ام مے گیره) -حالا این دفعہ مے بخشمٺ -لطف مے ڪنے (یہ پر ابروش رو بالا میده و دوباره دستے تو موهام میڪنہ)...خدا سر خلقتت خیلے وقت گذاشتہ ها -پس چے؟ -هر چے هم میگم جواب بده ها -چشم -چشمت بے بلا خوبہ تو این خونہ زندگے نڪرده ،این همه خاطره دارم .چطورے باور ڪنم رفتے ؟ یعنے باید دنیا رو بدون ٺو بسازم؟ مگہ میشہ؟ محمد حسیݧ من چرا نبودٺ رو قبول نمے ڪنم؟ **** گوجہ ها رو خرد ڪردم .مامان فرشتہ ڪنار مہمونش نشسٺ .لبخندے میزنم و نگاهے بہ دست گو جہ اے میڪنم . -ماشاء اللہ چہ عروسے فرشتہ خانوم لبخندے زد : ماہ! ولے حیف پسرے نیست ڪہ عروسے باشہ -فرشتہ چقدر تو ناشڪرے خیره میشم بہش و بہ حرف هاش تا الان هیچ نا شڪریی نڪرده ،پس خیلے خوشہ !اون روے روزگار رو ندیده .ڪژال خانوم ڪه چهره ش تو پیرے ماه شب چهارده اس چہ برسہ بہ پیرے جلو میاد . -دخترم روزگار بہ من وفا نڪرد چقدر زود جواب سوالم رو داد ،اصلا وقت نداد ڪه از ذهنم بیاد بیرون . -تو سردشت زندگے مے ڪردیم با شوهرم .زندگے خوبے داشتیم با هژار .هژار رفت جبہہ .ڪژال شد تنها. اشڪ تو چشاش جمع شد ،سرش رو پایین گرفٺ تا گریہ نڪنه . -اون موقع ڪہ سردشت رو بمبارون ڪردن ،سردشت نبودم ،ارومیہ بودم پیش یڪے از فامیلام ،دخترم اسمت چے بود؟ -پناه -آره پناه گلم وقتے برگشتم سردشت همہ فامیلام شہید شده بودن ،هیچ ڪس نمونده بود چقدر صبور ،چقدر مہربون بود. -شدم زار و پریشون و آواره نہ خونہ اے نہ فامیلے شوهرمم داشت با صدام ڪافر میجنگید خنده ای میکنم و سراغ پیاز ڪوچیڪے میرم ڪہ فرشتہ خانوم داده بود ،تو تمام این مدت اسم کژال خانوم رو شنیده بودم ولے ندیده بودمش تو صبر ضرب المثل این خونہ بود . -یہ روز قلبم شڪست ،ناشڪرے نڪردما نشستم جلو بیمارستان ،خط هام خراب بود نمے تونستم زنگ بزنم بہ هژیر بگم چہ خاڪے تو سرم شده ،نگرانش بودم ،دلم مثل سیر و سرڪہ مے جوشید ،دوره افتادم ٺو بیمارستاناے سردشت تا همرزم هژیر رو پیدا ڪنم .ڪہ حاج محمود شما رو پیدا ڪردم فرشتہ خانوم ،خدا بیامرزه هم هژیر و هم حاج محمود رو فرشتہ خانوم جملہ معروفش رو نگفٺ فقط هیڪل نسبتا تپلش را تڪان داد و پاهاش رو دراز ڪرد .ڪژال خانوم شروع ڪرد: خدا خیر بده پدر شوهرٺ رو،آوردم تہران با همون هواپیمایے ڪہ منتقلش ڪرد تہران ڪہ بره بیمارستان ! هژیر رو پیدا ڪردم ولے چہ پیدا ڪردنے؟! ...هژیر موجے شده بود یہو بہ قول خودش ڪانال عوض میڪرد و داد و بیداد میڪرد ..یہ وقتایے تشنج میڪرد پرت میشد روے زمین خودش با خنده مے گفت میزنیم زمین هوا میرم نمے دونے تا ڪجا میرم... 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌