eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2.8هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_صد_چهاردهم ب
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ +عههه...چه خانوم بی ذوقی...اصن نمیگم که من حتی محضر رو هم جور کردم... الینا از جا پرید.برگشت سمت رایان و فریاد زد: _چیییی؟! رایان خونسرد سر تکون داد و گفت: +چی؟! الینا با لبخند خیلی بزرگی گفت: _تو...تو...ینی...محضرم جور شده؟! رایان باز هم خونسرد شونه بالا انداخت و گفت: +نمیدونم چون من اصلا نمیخوام بهت بگم که سه شنبه هفته دیگه تو میشی خانوم من... الینا پرید هوا و از ته دل خندید و از خوشحالی جیغ زد: _رایاااان... رایان هم خندید: +جان دلم؟! 🍃 تصمیم داشت اسما و حسنا رو هم برا سه شنبه دعوت کنه... انقدر خوشحال بود که یادش رفته بود کس دیگه ای هم طبقه پایین زندگی میکنه که با این خبرا خوشحال نمیشه... یادش رفته بود ممکنه همون یه نفر در رو باز کنه... یادش رفته بود و زمانی یادش اومد که با دو جفت گوی عسلی چشم تو چشم شد... با دیدن امیرحسین دستپاچه آب دهنشو قورت داد و گفت: _س...سلام.. امیرحسین با سری افتاده و صدایی که دیگه مثل قدیما مهربون و شوخ نبود جواب داد: +سلام...الآن میگم دخترا بیان... الینا از لحن صدای امیر جاخورد...به هیچ وجه دلش نمیخواست امیرحسین ازش دلگیر باشه... امیرحسین قدمی به داخل خونه برداشت که الینا تمام انرژیشو جمع کرد و گفت: _آقا امیر... امیرحسین متوقف شد. _میتونم یه لحظه باهاتون صحبت کنم؟! امیرحسین دلش میخواست بگه نه... داد بزنه و بگه نه... بگه نه لعنتی منو تو حرفی نداریم... بگه تو الآن ناموس یکی دیگه ای پس برووو... ولی متین و صبور بی هیچ حرفی ایستاد و منتظر شد الینا حرفشو بزنه... _راستش...من... کلمات در ذهنش ردیف نمیشدند... _من یه...معذرتخواهی به شما بدهکارم...ینی...خب شما... لبشو گاز گرفت...لعنتی!چرا کلمات به یاریش نمیرفتن؟! _خب میدونین...شما از من خوا... صدای خشک و جدی امیرحسین بلند شد: +فراموشش کنید...هراتفاقی که چند ماه پیش توی پارک افتاد رو فراموش کنید...منم فراموش کردم... الینا مستاصل نالید: _به هرحال من معذرت میخوام... صدای امیرحسین به حدی سرد بود که لرزی رو بر تن الینا نشوند: +لزومی نداره بخواید...شما دو تا گزینه برا انتخاب داشتید...من جز اون انتخاب نبودم...ایشالا با انتخابتون خوش بخت بشین...یا علی... بعد هم سریع به داخل رفت و خواهراشو صدا زد... 🍃 اتوبان قم تهران بودن و کمتر از یک ساعت دیگه تا تهران. الینا در حال صلوات فرستادن بود... از صبح تاحالا این دو هزارمین صلواتی بود که میفرستاد... صلوات میفرستاد تا قلب بی قرارش آروم بگیره ولی بی فایده بود! دست رایان نشست رو دستش.رایان متعجب از سرمای دست الینا گفت: +چقدر یخی گل بانو! _استرس دارم رایان...خیلی. +آروم باش عزیزم...استرس برا چی؟! _نمیدونم... همونطور که حواسش به اتوبان شلوغ روبروش بود گفت: +Elina?!I should tell you something!(الینا؟!باید یه چیزی بهت بگم!) _what thing?!(چه چیزی؟!) آب دهنشو قورت داد و گفت: +Ummm...well...(اممم...خب...) الینا که از دست دست کردن رایان حس کرد اتفاق بدی افتاده ترسیده گفت: _Rayan what happend?!(رایان چه اتفاقی افتاده؟!) رایان برای اینکه الینارو بیشتر نترسونه سریع گفت: +Nothing baby nothing...it's just...kind of strange...about Cristen and Maria...(هیچی عزیزم هیچی...این فقط...یه جورایی عجیبه...در رابطه با کریستن و ماریا...) لبخندی زد و گفت: +well...they're together...(خب...اونا باهمن...) الینا متعجب و با بهت پرسید: _what do you mean they're together?!(منظورت چیه که اونا باهمن؟!) رایان لبخند شیطونی زد و گفت: +well...I mean...well christen love her and Maria...(خب...منظورم اینه...خب کریستن اونو دوست داره...) شونه ای بالا انداخت و گفت: +and I think Maria love him too(و فکر میکنم ماریا هم اونو دوست داره) الینا با ذوق دستاشو کوبید به هم جیغ زد: _great(عااالیه)... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 سارا با غرور و جدیٺ تمام سفارشاٺ رو داد ،مرد هم با احترام از ڪنار میز ما جدا شد و بہ سمت دیگہ اے رفت . -پناه جان ٺو نمے خواے بہ زندگے عادیٺ برسے ‌؟ -زندگے عادے؟! با بهت بہ پوز خندم نگاه ڪرد ڪہ ادامہ دادم:دلٺ خوشہ این زندگے ڪہ من دارم عادیہ؟ -خب عادیش ڪن! -سارا من دیگہ هیچ وقٺ اون پناه سابق نمے شم -چرا؟ -چون یہ خاطره خوب از این زندگے ندارم -پناه! ایݧ چہ حرفیہ! -سارا ولم ڪن حوصلہ ندارم مرد با سینے پر از سفارشاٺ ما نزدیڪ میز اومد ،دو لیوان رو روے میز گذاشت و بعد بے حرف رفت ،نگاهے بہ حلقہ تو دستم ڪردم ،سارا با غم نگام ڪرد . -پناه جان چرا بہ خواستگارٺ جواب مثبت نمے دے؟ بہ پشت سر سارا نگاه میڪنم ،مردے تنهاے تنها نشستہ بود ماسڪ سفیدے داشٺ ،بے هوا یاد اولین دیدارم افتادم با محمد حسیݧ ،اون روز سرد بلند شد بره ، بہش ماشین زد ،اون هم تنہا بود .مرد ڪہ متوجہ نگاه سنگینم شد نگاهے بہم ڪرد ،سریع چشمم رو پایین انداختم . -پناه با تو اما -سارا آدمے زاد از ریسمان سیاه و سفید میترسه چند بار از یہ سوراخ گزیده شم -آدما نیاز دارن بہ یہ همدم -بجز سارا بیاتے نہ؟ تو ڪہ لالایے بلدے چرا خوابت نمے بره ؟ -من فرق دارم -چہ فرقے؟ ملکے؟ -نہ من هنوز شخص مورد علاقہ ام رو پیدا نڪردم -توهم بہونہ میارے -پس قبول دارے تو هم بہونہ میارے؟ -نمے دونم شاید این بار بہش جواب مثبٺ دادم خنده اے مے کنہ و ڪمے از آن معجون روبہ روش مے خوره من هم بے حرف آب پرتقالم رو بر مے دارم و ڪمے از آن آبمیوه سرد مے خورم ،مردے جلو مے آد،اشاره اے بہ صندلے خالے میڪنہ:خانوما این صندلے رو می خواین ؟ -نہ بہ جاے اینڪہ صندلے رو برداره ،روے صندلے میشینہ و بعد هم دست هاش رو روے میز میذاره ،با حرص بہش نگاه میڪنم . -شما همیشہ پاتوقتون اینجاسٺ؟ سارا با تعجب بہ مرد ڪہ آدامسش رو ڪج مے جوئہ نگاه میڪنہ تا چیزے از حرفاش بفہمہ . -متوجہ منظورتون نمے شم -مے شے خودت رو بہ اون راه نزن داشٺم از ترس مے مردم ،چرا آنقدر خودمونے حرف میزد؟ نکنہ بہ قول سرهنگ از دار و دستہ ے محمد حسن باشہ ،سارا اخمش رو غلیظ تر میڪنہ . -بلند شو برو گمشو تا سرو صدا نڪردم بر میگرده و چشماے هیزش رو مے دزده بہ من !نگام رو مے گیرم بہ مردے ڪہ ماسڪ داشت بہ نظر مے رسہ ڪہ مرد مذهبی باشہ، التماس چہره ام رو مے فہمید یا نمے فہمید !بے توجہ روزنامہ اش رو بالاتر مے گیره ،بے هوا یاد محمد حسین مے ڪنم اے ڪاش محمد حسین اینجا بود . -شما باید پناه میلانے باشے دیگہ چهارستون بدنم داشٺ مے لرزید ولے سعے مے ڪردم کنترلش ڪنم ،سرهنگ بہم هشدار داده بود ڪہ حواسم باشہ ولے بے تفاوت مے رفتم ،مردے ڪنار اون مرد بے توجہ ڪہ ماسڪ سفید زده بود میشینہ ڪہ مرد اشاره اے بہ ما میڪنہ .هنوز اون غریبہ آشنا خیره بود بہم -ڪاریٺ ندارم البتہ هنوز نہ تا وقتے کہ یہ چیزے رو بهمون بدے ڪمے از روے صندلے اش بلند میشہ با پا محڪم بہ صندلے ضربہ میزنم مرد تعادلش رو از دست میده و روے زمین مے افتہ با سارا با عجلہ بلند میشیم ڪہ مرد بند ڪیفم رو مے گیره :ببین اگہ گیره ما بیفتے زنده ات نمے زاریم شروع میکنم بہ داد و فریاد ڪردن: خجالت نمے ڪشے مزاحم ناموس کردم شدے؟واقعا ڪہ خیلے ... حرفم تموم نشده بود ڪہ دوست مرد ماسڪ دار جلو میاد پشت بہ مرد قلدر رو بہ من : مزاحمتون شدن؟ 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌