#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_نهم_اخر
#قسمت_پایانی
با ناراحتی به چن تاخادم که کمی دورتر وایسادن نگاه میکنم.حالا که نتونستم پیداش بهتره بجاش دورکعت نماز براش بخونم
بعد از اتمام نماز نیما میاد و کنارم میشینه
نیما ــ راستش رو بگو کلکـ!اونی که دویدی دنبالش همونیه که قبل از من عاشقش بودیــ؟؟
رومو اازش برمیگردونم
ــ میدونستی خیلی بی مزه ای؟؟.!!
نیماــ من که نماز روزه ام سرجاشه از دیوار مردم هم بالا نمیرم...
ــ وااا یه جوری میگی انگار این کارا به خاطر منه
منت هم میزاره
نیماــ روشنا شاید باورت نشه اما اگه همش به خاطر تو نباشه.ولی بخش بزرگیش واسه توهه
ــ یعنی اگه من نباشم؟؟
ــ تو بیخود میکنی نباشی...
ــ نیما سعی کن کارات رو فقط و فقط بخاطر خدا باشه
ــ وقتی تو هستی نمیتونم
ــ پس من میرم
ــ بیخود...
ــ اگه من نباشم تو نماز نمیخونی
ــ چـــرا ولی...
ــ پس هنوز مردی که من میخوام نشدیـــــ...
نیـما ــ روشنا زود باش دیگه.....
زیپ چمدون رو میبندم.و چادرم رو برمیدارم
ــ واااای نیما اینکه دیگه خرید نیس اینقد میگی زود باش زود باش!
نیـمـاــ ساعت چهار باید ترمینال باشیم الان دو ونیمه
ــ خب باشه...؛هنوز که دیر نشده...
ــ میدونی از چی میترسم؟
ــ نه از چی؟؟
ــ از اینکه امروزم مثه اون روز توی دانشگاه سرم بیاد
ــ کی؟
روی مبل کنار من میشینه
ــ همون روز که قرار بود کار نقاشی رو تحویل بدیم من آن تایم اومدم ولی جنابعالی یه ساعت تاخیر داشتیـ
با اشتیاق نگاهش میکنم
ــ هنوز یادته؟
ــ روشنا هنوز یه سالم از اون روز نگذشته هاـ...
ــ اون روزم عاشقم بودی؟
ــ من از همون روزی که تودانشگاه با چشمای گریون اومدی تو کلاس عاشقت شدم...
ــ جــدا؟؟
ــ بعله....؛راستی اون روز تو چت بود؟
ــ هیچی...
نیما یکی از روسری هامو از تو چمدون برمیداره و سر میکنه و شروع میکنه به ادا در اوردن
ــ به نظر من زن و شوهر نباید هیـــچ مسئله ای رو تحت هــــیـــچ عنوان از هم پنهان کنند.زن و شوهر محرم هم هستن....
بعد رو
سری رو ازسرش در میاره
نیما ــ روز اول خاستگاری یادته..!؟حرفای خودتون هستاااااا خانومِ روشـــــنا خانــوم
ــ وااااایی نیما از دست تــو..
ــ خب میشنوم...
من ــ هیچی بابا اون روز چن تا ازبچه ها متلک بارم کردن منم بدجوری خورد تو ذوقم دلمم خیلی گرفته بــود...دیگع بقیشم که خودت میدونی اومدم تو کلاس و گریه کردمو...
ــ الهی من فدای اشکات بشم
ــ مرض...
ــ ضایع بوددارم الکی میگم
ــ بــلــه خیلی...
نیما گردتش رو ماساژ میده و سرش رو میچرخونه
ــ که اینطـــور...
همینطور درحال چرخوندن گردنش هست که یکهو از سرجاشـ میپره...
با تعجب بهش خیره میشم
ــ چیشد نیـــما؟؟؟
ــ روشـــــنـــا
ــ ها؟
ــ میکشمت
ــ چیشد؟
ــ ساعت سه و ربعه
یاسمین مهرآتین
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید