eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2.8هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_هجدهم دیگه
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ چندتا نفس عمیق کشید و بعد چند قدم اومد جلو و همونجور که انگشت اشارشو به حالت تهدید جلو صورتم تکون میداد گفت: +بالاخره کار خودتو کردی آره؟فکر میکردم آدم شدی...فکر میکردم اون سیلی که تو صورتت زدم کارساز بود...ولی نگو تاثیر حرفای اون دوتا امل بیشتر از منیه که یه عمره پدرتم...چی تو گوشِت خوندن که اینطور شدی هان؟تو که سرت به کار خودت بود... پوزخندی زد و ادامه داد: +یا نه...شاید من اینطور فکر میکردم...منِ احمق این همه سال فکر میکردم تو سرت به کار خودته...گفتی هیچ دوستی نداری گفتم دخترمه امکان نداره دروغ بگه...مطمئنن هیچ دوستی نداره...برا همین به کریستن گفتم این دختر دوستی نداره بیشتر هواشو داشته باش...سرشو گرم کن...نذار کمبودی حس کنه... ولی منِ احمق به این فکر نکرده بودم که شاید دخترم بخواد بهم رودست بزنه...حالا هم به درک...برو هر غلطی میخوای بکن...البته فکر نکنم دیگه غلطی مونده باشه که انجام نداده باشی...ولی این رو خوب تو گوشت فرو کن تو با این کارت دیگه جایی تو این خونه و خونواده نداری...حالیته؟ یک قدم بهم نزدیکتر شد و تو صورتم داد زد: +از خونه ی من گمشو بیروووون.... صداش اونقدر بلند بود که ناخودآگاه چشمام رو بستم... بعد از دادی که زد با سرعت طول اتاق رو طی کردو از اتاق خارج شد و در اتاق رو هم محکم به هم کوبوند... با خارج شدن بابا از اتاق دیگه طاقت نیاوردم...زانوهام خم شد و افتادم روی زمین... زمان و مکان و همه چیز رو فراموش کردم و فقط گریه کردم... دلم میخواست در اتاق باز بشه و مامانم بیاد دل داریم بده...بیاد بگه من با پدرت حرف میزنم...قانعش میکنم...ولی میدونستم نمیاد...از اونجایی که تو خانواده ما مرد سالاری هست میدونستم مادرم جرأت نمیکنه بیاد تو اتاقم... نمیدونم چند ساعت گذشته بود...نمیدونم چقدر گریه کردم...فقط میدونم ظهر شده بود...از آفتابی که نورش کل اتاقم رو فرا گرفته بود فهمیده بودم ظهره... سرمو بلند کردم که نگاهی به ساعت اتاق بکنم ولی لایه اشک جلو دیدمو گرفته بود...دستی به چشمام کشیدم و خواستم دوباره نگاهی به ساعت بندازم که در اتاق به شدت باز شد و از برخوردش با دیوار صدای بدی ایجاد کرد... نگاهی به چهارچوب در انداختم... بابا با قیافه ای سرخ از عصبانیت واستاده بود... به ثانیه نکشیده شی بزرگی جلوی پام پرت شد و صدای بدی داد... متعجب نگاهی به جلوی پام انداختم که دیدم یه چمدونه... هنگ کرده بودم...توانایی تجزیه و تحلیل این چمدون رو نداشتم... با صدای گرفته و خش داری زمزمه کردم: _what...wh...what is...this?(این...ای...این...چیه؟!) نمیدونم بابا زمزمه من رو شنیده بود یا نه فقط با عصبانیت داد زد: +go away...pack your bags and get out of here...soon...I don't wanna see you any more...(بروگمشو...وسایلتو جمع کن و از اینجا برو بیرون...زووود...دیگه نمیخوام ببینمت...) باورم نمیشد...بابا داشت منو از خونه پرت میکرد بیرون... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 -رشتت چیه؟ -زبان خارجی می خونم -به قیافت نمی خوره -مگه قیافم چشه؟ -قیافه کسی که زبان انگلیسی بخونه نیس نگاهی به خودش توی آیینه کرد ،خنده م گرفت . -اصلا تو خودت چی می خونی؟ -هنر -به تو هم نمی خوره...راستی چند سالته؟ -بیست و دو -عه منم بیست و دوسالمه لبخندی زدم و اتاقش رو دوباره از بر کردم ،بلند شدم و نگاهی به حیاط انداختم . -من عاشق پنجره ام دوست دارم از پنجره بیرون رو ببینم -چه جالب روسری قرمزش رو باز کرد و موهای فر دو طرف بافته اش بیرون زد .فهمیدم تنها تفاوتش با برادرش موهاشه ،موهای ملکا فر و موهای محمد حسین لخت بود . -مامان فرشته -محمدحسین بلند شد بی توجه به حرف هاش کنار پنجره می شینم و نگاهی به حوض فیروزه ای می کنم ...! -شما چند تایین؟ -سه تا -مثل ما -برعکس شما -یعنی چی؟ -یعنی دوتا دختر یه پسر -اسماتون چیه؟ -پاشا ،پناه‌،نگاه -قشنگه -ممنون یهو مثل برق گرفته ها به سمت ملکا بر می گردم ،ملکا می ترسه و می گه چته؟ لبخندی می زنم و می گم :باباتون کجاست؟ لبخند از لبش پاک می شود و غباری از اشک در چشمانش موج می زند .تا می خوام بحث رو عوض کنم جواب میده: تا حالا سردشت رفتی؟ -نه -ولی بابام رفته بود -خب این که ناراحتی نداره -آخه با دو پا رفت ولی رو تخت بیمارستان برگشت -وای چرا؟ - چون یه نامردی می خواست اسطوره پدر رو برا دختر خراب کنه -چطور؟ -می دونی یه دختر دلش بخواد بدوهه و باباش نفسش بگیره و نتونه پا به پاش بدوئه چون نفسش می گیره یعنی چی؟ -بابات آسم داشتن؟ -نه بابام فقط ماسک نداشت -نمی فهمم -بابام رزمنده بود رفته بود سردشت که اونجا رو بمبارون شیمیایی می کنن و بابام شیمیایی میشه و بعد از اون هممون دیدیم که بابام داره آب میشه این آخری ها حالش خیلی بد بود ،محمد حسین نون می آورد و بابا خجالت می کشید .یه وقتایی وقتی سرفه می کرد ،سرفه هاش خونی بود وقتی سرفه می کرد می ترسیدم پناه ،هی می گفتم نکنه بابا آسمونی بشه ،یه وقتایی کارش به بیمارستان می کشید -چرا بابات ماسک نداشت ؟ خوب نگاهم کرد از نگاهش چیزی نفهمیدم ...جز غم های چهره اش و حس یتیمی اش -چون ماسک کم بود ،بابام داشت ولی برای نجات دوستش ماسک رو داد بهش -آخه چرا؟ چطور دوستش راضی شد؟ -دوستش بیهوش بود ،بابام هم داد دیگه چیزی نپرسیدم ،دلم نمی خواست بیشتر ناراحتش کنم ،دوست نداشتم که حس یتیمی اش رو بیشتر شرر بزنم . -این خونه قشنگ رو چطوری پیداش کردین ؟ لبخندی زد و شبنم اشک رو از چهره اش پاک کرد و کنارم نشست دستام رو گرفت . -این خونه برا مادرجونه ،مادر جون وقتی آقا جون شیشه عمرش پر شد تنها شد،بابا خونه رو فروخت و گفت می ریم اینجا .من اون موقع۱۸ سالم بود ،محمد حسین ۲۱سالش بود و محمد حسن ۱۹ سالش بود .نمی دونی ،مادر جون چقدر خوشحال شد .مادر جون ،مامان فرشته رو خیلی دوست داشت ،ما از اون موقع اینجا زندگی می کنیم ،محمد حسینم هر از چند گاهی گل می کاره ،خدا مادرجون رو بیامرزه ...خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه (لبخندی به تیکه اش می زنم و آروم میگم :ببخشید حواسم نبود) -داشتم می گفتم خدا بیامرز -خدا بیامرزه 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay