🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_پنجاه_دوم
امیر اما دیگر هیچ چیز از اطرافش نمیفهمید!
تمام حواسش معطوف دو کلمه شده بود:مهمانی...الینا!
توی همین چند ثانیه فقط خدا می دانست فکرش به کجاها پر کشید!
با صدای حسنا از آن افکار مزاحم ولی شیرین خارج شد.
+خب دیگه.اصل مطلب رو گفتم حالا میری یا نه؟!
بدون تفکر یا حتی اراده،دهنش باز شد و کلمه ی «نه»از آن خارج شد!
خودش هم نفهمید چرا چ چطور آن «نه»ی محکم از دهانش خارج شده!حتی نمیداست از گفتن آن «نه»پشیمان است یا نه!!!
دو حس کاملا متضاد شدیدا آزارش میداد...
صدای معترض اسما بلند شد:
+عههه امیر چرا نه؟!
_چرا آره؟!اصن براچی باید بریم مهمونی؟!باهم!!!
اسما:خب...خب...چونکه...الینا...
حسنا به یاری خواهرش رفت و قضیه ی مهمانی خانم علوی رو برای امیر تعریف کرد.
بعد از تمام شدن حرفش خودش و خواهرش منتظر به امیرحسین که عمیقا در فکر بود خیره شدن.دقیقه ای گذشت که حسنا با یک حرکت روی میز امیر نشست و گفت:
+داداشـــــی میری مهمونی؟!
دوباره صدای محکم امیرحسین ذوق هردوشون رو کور کرد:
_نـــــه!
حسنا از روی میز پایین پرید و بعد از کج کردن لب و دهنش گفت:
+ایییش!
بعدهم به سمت در رفت!اسما هم به سمت در رفت و بعد از خارج شدن حسنا از در خارج شد.دستگیره ی در راگرفت و قبل از بستن در سرش را به داخل اتاق برد و گفت:
+باشه آقا امیر...فقط یه چیزی...این بهترین فرصت بود که داری از دستش میدی...نگی نگفتیا!
بعدهم با زدن چشمکی در اتاق رو بست و امیرحسین رو میان یک عالمه فکر و خیال رها کرد...
👈مڹ ندانم بہ نگاه ٺو چہ رازیسٺ نهاݧ
ڪه مڹ آݧ راز ٺواݧ ديدڹ و گفٺڹ نٺواݧ👉
🍃راوی
فردای آن روز اسما و حسنا پروانه وار دورسر امیرحسین می چرخیدند.امیر خودش فهمیده بود دلیل اینهمه مهربانی و توجه خواهرانش چیست ولی سعی میکرد اهمیت ندهد.از دیشب تاحالا فکرش درگیر یک جمله ای بود که اسما دیشب به زبان آورده بود:
«این بهترین فرصت بود که داری از دستش میدی...»
یعنی اسما هم از جوانه کوچکی که در قلبش در حال ریشه دواندن بود باخبر شده بود؟!
به خود تشر زد:خب معلومه احمق الذی وقتی برای یه ماکارونیه ساده ی کم نمک انقدر به به و چه چه راه میندازی شک نداشته باش الان همسایه ها هم از احساساتت خبر دارن!
🍃
شب شده بود و امیر کماکان در این فکر بود که به مهمانی برود یا نه!
دوقلو ها که دیگر ناامید شده بودند و کاری به کار امیر نداشتند.
بعد از شام همه دور هم نشسته بودند به جز دوقلوها که آن ها هم پس از چند دقیقه شال به سر و چادر به دست از اتاقشان خارج شدند.
اسما خطاب به جمع گفت:
+میریم بالا پیش الی...
بعد هم با انگشت اشاره به بالا اشاره کرد.
مهرناز خانم اولین کسی بود که مخالفت کرد:
+این موقع شب؟!
حسنا با لحن بی حوصله و غمگینی پاسخ داد:
+کارمون خیلی ضروریه.خیلی هم طول نمیکشه.یه هبر کوتاه بهش میدیمو میایم...بریم؟!
مهرناز خانم سر و گردنی تکان داد و گفت:
+چمیدونم...برید؛زودم بیاید.زودااا...
هردو با صدای آهسته چشمی گفتند و به سمت در میرفتند که رادار های مغز امیرحسین فعال شد!
در یک تصمیم آنی خطاب به دخترا گفت:
_یک دقیقه بیاید تو اتاق...
اسما با کور سوی امید و حسنا با ناامیدی تمام پشت سر امیر وارد اتاق شدند.
هردو منتظر چشم به دهان امیرحسین دوخته بودند اما امیر خودش نمیدانست چه می خواهد بگوید!
اصلا چرا وارد اتاق شد؟!
کلافه چنگی به موهای لخت قهوه ایش زد و روی صندلی نشست.با مِن و مِن شروع به حرف زدن کرد:
_خب...خب اصن گیرم قبول من میرم مهمونی !ولی...آخه...مگه می شه؟!اصن مهمونیش چجوریه؟!نمیشه که...آخه...
اسما با ذوق بشکنی تو هوا زد و گفت:
+جانم برااادرم!!!میدونستم قبول میکنی!اصلا نگران مهمونی نباش!این خانم علوی که ما میشناسیم مهمونیش اصلا از اون اونجوریااا نیس.اصلا اعمال شاقه نداره!میرید میشینید پیش هم و ...
حسنا حرف اسما را ادامه داد:
+بعدم برمیگردید خونه!تمااااام!!!
امیرحسین نفس پر استرسی کشید و گفت:
_چی بگم!!!
اسما با ذوق دو دستش را مشت کرده به هوا آورد و پرسید:
+این ینی قبوله؟!
امیر با سکوتش با اسما فهماند:قبوله!
دوخواهر پر سر و صدا دستهایشان را به هم کوبیدند و فریاد زدند:
+ااایــــــنــــــــه!!!
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_پنجاه_دوم
از زبون محمد حسین همسایه پاشا
-چشم سرهنگ ،چشم الان جلو در خونه ام
دستم رو به سمت جیبم بردم ،آروم روی پیشونیم زدم:سرهنگ اونقدر هولم کردی یادم رفت کلید بیارم ...ببخشیدا ولی مثل مادرشوهرا شدین یه دم دارین غر می زنین ...نه در و باز نمیکنه ..احتمالا خوابه
هم زمان زنگ خونه حاجیه خانوم رو می زنم ،صدای خواب آلوده اش باعث میشه کل وجودم پر از حس عذاب وجدان بشه .
-کیه؟
دستم رو روی گوشی تلفنم می گیرم تا غر غر های سرهنگ رو نشنوم .
-منم حاجیه خانوم محمد حسین ببخشید مزاحم شدم ،کلیدم رو جا گذاشتم
-آقا پاشا خونه اس که
-جواب نمیده
-بیا تو پسرم
در باصدای تقی باز می شه ،در رو هل می دم نگاهی به گوشی میکنم ،تماس قطع شده بود .گوشی رو تو جیبم می زارم و پله ها رو بالا می رم .حاجیه خانوم بیچاره با اضطراب ،چادر سفیدش را سرش کرده بود و توی راه پله ها ایستاده بود .
-سلام حاجیه خانوم ،ببخشید از خواب بیدارتون کردم
-سلام محمد حسین جان ،خواب نبودم از صبح تا حالا زانوم دردش شروع شده
-چرا نمی رین دکتر؟
-دخترم قرار دوشنبه بیاد ببرتم دکتر
ساکت شدیم و بعد کلید رو گرفت سمتم .یه کلید به حاجیه خانوم داده بودیم برای روز مبادا که هر دوتامون کلید رو جا گذاشتیم الحقم که هر دو فراموشی داشتیم .کلید رو گرفتم و تشکری کردم ،دلشوره به وجودم چنگ زد فهمیده بودم چه بلایی سر پاشا اومده ،کلید رو تو جا کلیدی انداختم ولی باز نشد .
-وای کلید پاشا تو قفله
محکم و با تمام وجود به در ضربه زدم :پاشا ...پاشا ..پاشا ...در رو باز کن
دستی به سرم کشیدم و با غصه گفتم :چرا در رو باز نمی کنی؟
-خب درو بشکن مادر جون
-برین اونور حاجیه خانوم
به عقب ،عقب گرد می کنم و با کل وجود به در ضربه می زنم .در با صدای بلندی میشکنه ،تقریبا داخل خونه پرت می شم .
-پاشا
کل خونه رو زیر و رو می کنم ،وارد اتاق می شوم و پاشا رو پهن زمین می بینم بی اراده داد می زنم:پاشا
حاجیه خانوم هراسون به اتاق میاد و بادیدن ،من و پاشا روی صندلی می شینه:یا ابوالفضل العباس خودت به این بچه رحم کن
گوشی رو از تو جیبم در میارم و با عجله شماره ۱۱۵ رو می گیرم :الو سلام
می ترسیدم ،می ترسیدم بلایی سرش بیاد ،می ترسیدم ،قلبش زیر این همه فشار دیگه نزنه ،می دونستم پاشا خیلی خواهرش رو دوست داره طاقت گریه هاشو نداره ،تکونش می دم :پاشا ،پاشا بلند شو داداش
شماره سرهنگ رو می گیرم :الو سلام سرهنگ خوبین ،پاشا حالش بد شده
***
سرم رو تنظیم می کنه ،دوباره فشار پاشا رو میگیره .پاشا هنوز چشم هاش رو بسته بود .سرهنگ کنار پاشا نشست ،دستی به موهاش کشید
-خدا رو شکر به خیر گذشت اگه حالش بد شد ببرین بیمارستان
-چشم لطف کردین
-قرصاشون به موقع بخورن
-چشم
حاجیه خانوم با نگرانی نگاهی به پاشا کرد .قلبش یکم آروم تر شده بود .پاشا کمی چشم هاش رو تکون داد و آروم چشم هاش رو باز کرد ،حاجیه خانوم جلو رفت.
-خوبی پسرم؟
-سلام حاجیه خانوم
سعی کرد بشینه که حاجیه خانوم نذاشت .روش رو به سمت سرهنگ کرد .
-سلام سرهنگ
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣