رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_پنجاه_چهارم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_پنجاه_پنجم
امیر پرید وسط حرف الینا و گفت:
+سرده؟معذرت میخوام من...من اصلا حواسم نبود!
خواست شیشه هارو بالا بکشه که الینا متوجه یه چیزایی شد.
«وجود یه نامحرم اونم زیر یه سقف بسته برای امیر سخته»
برای همین قبل از اینکه امیر شیشه هارو بالا بکشه گفت:
_نه نه نه!مبخواستم بگم هوا امشب فوق العادس!مخصوصا که آسمونم ابری و گرفتس!
+مطمئن باشم سردتون نیس؟!
_اوهوم!
+خیلی خب!ولی حالا که بحثش شد باید بگم آره هوا واقعا فوق العادس!به نظر شما امشب بارون میگیره؟!
_نمیدونم!ولی امیدوارم که بارون بگیره.
امیر ان شاالله زیرلبی گفت.
الینا کمی به سمت امیر خم شد و پرسید:
_میگم زشت نیس دست خالی بریم؟!
+نمیدونم حالا وایمیسم یه جا یه دسته گل میخرم!
بعد از پرداخت پول،دسته گل رز قرمز رو برداشت و به سمت ماشین رفت.بعد از سوار شدن بی اراده دسته گل رو گذاشت روی پای الینا.الینا با دیدن آنهمه رز قرمز از خوشحالی جیغ خفیفی زد:
_وااای خدایا!رز قرمز!اینهمههه!
امیر مات و مبهوت به الینای ذوق زده خیره شده بود که وقتی الینا سرش را به زیر انداخت تازه متوجه نگاه خیرش شد!
سری تکون داد و سریع ماشین رو به حرکت درآورد.
الینا وقتی سرش رو پایین انداخت نگاهش به حلقه ی دستش افتاد و انگار که چیزی یادش اومده باشه سریع سرشو بالا آورد و هراسون خطاب به امیرحسین گفت:
_بدبخت شدیم!
امیر ثانیه ای پرسشی نگاش کرد و دوباره به خیابان چشم دوخت.اما همان نگاه چند ثانیه ای به الینا فهماند ادامه بدهد:
_حلقه!شما که حلقه نداری!وااای!
لبخند دلگرم کننده ای روی لبهای امیرحسین جا خوش کرد.دست چپش رو بالا آورد و مقابل الینا گرفت.
نگاه الینا روی حلقه خیره مونده بود و فقط تونست زیرلب زمزمه کنه:
_حلقه ی مقابل حلقه ی من!!!...
👈ٺو چہ دانے
ڪہ پس هر نگہ ساده ی مڹ
چہ جنونے چہ نیازے چہ غمیسٺـــــ👉
🍃راوی
لبخند دلگرم کننده ای روی لبهای امیرحسین جا خوش کرد.دست چپش رو بالا آورد و مقابل الینا گرفت.
نگاه الینا روی حلقه خیره مونده بود و فقط تونست زیرلب زمزمه کنه:
_حلقه ی مقابل حلقه ی من!!!...
لبخند امیرحسین بیشتر عمق گرفت.الینا با ناباوری پرسید:
_کِی خریدینش؟!
امیرحسین زیاد تمایلی به پاسخ گویی نداشت حقیقتش این بود که فردای همان روزی که الینا حلقه را خریده بود امیر مردانشو برای خودش خریده بود.به حساب اینکه شاید روزی لازم شود که...شد!
خواست جوری از جواب دادن به الینا طرفه بروند که خدا برایش خواست و همان لحظه وارد کوچه ی خانم علوی شدند برای همین گفت:
+حالا بعدا میگم الان رسیدیم.بفرما بریم تو!
هردو از ماشین پیاده شدند و روبروی خانه ای بزرگ و ویلایی ایستادند.امیرحسین خواست زنگ در را فشار دهد که صدای الینا متوقفش کرد:
_نه یه لحظه!
دستشو پایین آورد و با تردید به الینا نگاه کرد.الینا نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا آورد.تازه وقت کرده بود نگاهی به تیپ امیرحسین بندازه.شلوار کتان سورمه ای،کت سورمه ای تک با پیرهن سفید؛درست همرنگ تیپ خودش مانتو سفید با شال و شلوار سورمه ای!
شک نداشت انتخاب لباسهای امیرحسین هم به عهده دوقلو ها بوده!
امیرحسین کماکان منتظر به الینا چشم دوخته بود:
+چی شده؟زنگ بزنم یا نه؟نکنه پشیمون شدین؟
استرس الینا شدید تر شده بود.با استرس دسته گل رو به بغل امیرحسین پرت کرد و تند تند گفت:
_اینو شما بیارین.بهتره!آره!خب یه بار دیگه مرور میکنیم...اسم شما چیه؟
امیرحسین دهان باز کرد تا جواب دهد که الینا گفت:
_رایان...خب؟را...یان...شغلتونم که میدونین...تفاوت سنیتونم با من شش ساله...ولی سنتونو به هیچ کس نمیگیدا...چون من نگفتم...دیگه دیگه دیگه...
مضطرب پوست لبشو میکند و فکر میکرد که امیرحسین با لحن دلگرم کننده ای گفت:
+چرا انقدر استرس دارین؟نگران نباشید...هیچ اتفاقی نمیفته!بریم؟!
_ها؟بریم؟نمیدونم بریم!
امیر زنگ در رو فشار داد و الینا نفس عمیقی کشید.پس از چند لحظه صدای خانم علوی در کوچه پیچید:
+بله؟!
و بعد از آن صدای محکم امیرحسین:
+مالاکیان هستم.
در با صدای تیکی همزمان با خوش آمدگویی خانم علوی باز شد.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_پنجاه_پنجم
روزها گذشت کم کم روحیه ام رو به دست آوردم ،چند ماهی گذشته بود کم کم داشت خزون داشت سردیش رو به رخم می کشید،تمام این مدت کامیار وقت و بی وقت زنگ می زد و جواب نمی دادم ،سیم کارتم رو در آورده بود و از غم دنیا فارغ داشتم از زندگی لذت می بردم ، اونم با داداشم ! توی یخچال رو بررسی می کنم دو قطعه مرغ توی فریزر بهم زبون درازی میکنه ،مرغ رو برمی دارم و توی بشقاب روی میز می زارم ،پاشا صبح رفته بود شرکت و حالا تنها بودم ،پاشا مهندس بود بابا می خواست تو شرکت خودش کار کنه و پاشا دوست داشت مستقل باشه .صدای تلفن خونه بلند میشه .تلفن رو برمی دارم.
-سلام پنی
-سلام پاشی این چه وضع صدا کردنه؟
-چیه! تو به من میگی پاشی من چیزی میگم؟...پناه چیزی نمی خوای؟
-نه چیزی خاصی نیس فقط تو کابینتا و یخچال مگسم پر نمیزنه
-الان چرا به روم میاری پول ندارم چیزی بخرم؟!
خنده ای می کنم و روی صندلی میشینم .
-آخیش بلاخره خندید این اخمو
-کی میای؟
-ساعت ۵
-دیره
-چشات بزاری رو هم اومدم
-حوصلم سر رفته
-بیام می ریم بیرون بگردیم
-میبریم بازار؟
-چی شده؟
-میگم میبریم بازار
-پناه صدات نمیاد چرا؟
-عه الان یهو صدا قطع شد؟ من صدات رو میشنوما
-الو ...پناه...پناه
-پاشا
-پناه صدات نمیاد
-اصلا ولش کن
-آهان الان صدات خوب شد ،چی کار کردی جابه جا شدی؟ حالا چی می گفتی؟...من دیگه برم
-باشه
-کاری نداری؟
-نه
-خدافظ
-خدافظ
خنده ای روی لبم میشینه و نفس عمیقی می کشم ،اگه پاشا تو زندگی من نبود ،من می مردم.زنگ خونه به صدا در میاد ،به سمت در می رم ،در رو باز می کنم و نگاهی به چهره مهربون پیرزن جلوم می کنم .این خونه چقدر بوی زندگی می داد.
-سلام دخترم
-سلام حاجیه خانوم بفرمایین تو
-نه دخترم اومدم ببینم پیاز داری؟ شرمنده من پای بیرون رفتن ندارم
-ببینم
نگاهی به کابینت می کنم ،خدا رو شکر این یه قلم رو داشت ،دوتا پیاز بر می دارم و به سمت در می رم.
-حاجیه خانوم بیاین تو
لبخندی به لحن ملتمسانه ام می زند و چادرش را که از روی موهای فرفری سفیدش عقب رفته بود و چین و چروک گردنش معلوم بود رو جلو کشید .
-نه مزاحم نمیشم
-این چه حرفیه ؟من تنهام ،حوصله ام سررفته یکم حرف می زنیم
-والا چی بگم؟
-نه نگین
-از دست شما جونا
وارد خونه شد و نگاهی به صندلی کرد ،در رو بستم روی صندلی نشست و چادرش رو از روی سرش برداشت و روی شونه هاش انداخت.
-هی مادر تنها که بشی دیگه رغبت نداری که غذا درست کنی اونم برا یه نفر ! نه حوصله آشپزی نه خرید ،خدا حفظ کنه داداشتو آقا محمد حسین رو هر از چند گاهی برام خرید می کنن
به خاطر محمد حسین ساکت شدم به این فکر می کردم که این خونه،خونه محمد حسینم هس حالم بد می شد.
-دختر خوشگلم خونه ها قدیم اینجوری نبود که اول حیاط رو می ساختن بعدا به فکر خونه می افتادن ،الان با این وضع زندگی همه مریض شدن
با سر حرفش رو تایید کردم و گوش دادم که در دل این مادر چی میگذره .
-از وقتی شوهر خدا بیامرزم مرد ،اصلا شکسته شدم،مرد بودا ،مرد !..کنارش احساس...
حرفش تکمیل نشده بود صدای شکستن چیزی اومد هر جفتمون به سمت صدا برگشتیم و گنگ همو دیدیم ..
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣