eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ الینا با شنیدن این حرف از دهان امیرحسین با عصبانیت سرش رو بلند کرد و به امیرحسین زل زد.امیرحسین با دیدن نگاه خیره و عصبانی الینا ادامه ی حرفش را خورد و با مظلوم ترین لحن ممکن گف: _خودتون گفتین ریا... الینا بی طاقت وسط حرفش پرید و با صدایی که سعی میکرد اوج نگیرد گفت: _رایان...نه ریان!!! امیر کمی لب و دهنش را کج کرد و گفت: _اوپس!sorry!همون که شما گفتین...را...یان...رایان درسته؟! البنا با حرص جواب داد: _بعله! اسما انگشت اشارشو به شقیقه امیرحسین فشار داد و گفت: +لطفااااا به كار بندازش! امیرحسین به حالت تسلیم دستشو بالا آورد و گفت: _باشه بابا اشتباه لفظی بود.خیل خب.حالا اسمم که شد رایان دیگه چی؟! اسما و حسنا و امیر منتظر به الینا چشم دوختن.الینا اینبار بدون گیج شدن پاسخ داد: _شغل شما چیه؟! امیرحسین بابالا انداختن یک تای ابروهایش گفت: _مترجم شرکت هستم...و آقا رایان چی کارن؟! الینا فکر کرد امیرحسین،رایان رو میشناسه و برای همین اینطوری سوال میپرسه.به همین خاطر با اعتماد به نفس جواب داد: _رایان تو یه شرکت کامپیوتری کار میکنه.مسئول بخش نرم افزاری و اینجور چیزاس... امیرحسین لبخند پررنگی زد که بی شباهت به خنده نبود و همین الینا را عصبی میکرد.برای همین با عصبانیت گفت: _به چی میخندین؟! امیرحسین در حالی که سعی میکرد خندشو مهار کنه جواب داد: _معذرت میخوام ولی یه جوری از رایان حرف میزنید انگار واقعا یه همچین کسی وجود داره! با شنیدن این حرف الینا متوجه شد تمام حدسیاتش اشتباه بوده.امیرحسین رایان را نمیشناسد! خواست توضیح بدهد اما پشیمان شد.لزومی نداشت امیرحسین رایان را بشناسد!مگر قرار بود رایان به زندگی الینا برگردد؟! سری تکان داد و گفت: _حالا هرچی!نخندین و لطفا به حرفای من دقت کنید. امیر سری تکون داد و به حرفای الینا گوش کرد.حرفایی در رابطه با محل تحصیل رایان و محل زندگیشونو و ... حرفایی که میگف عین حقیقت بود.اما امیرحسین از حقیقی بودن موضوع بی خبر بود!!! بعد از گفتن همه ی گفتنی ها الینا درحالی که دیگه از گشنگی داشت ضعف میکرد از جا بلند شد و گفت: _تموم شد.حالا میشه بریم خونه؟من خیلی خستم! حسنا هم از جا بلند شد و گفت: +نه نمیشه باید بریم لباس بخریم! _خواهش میکنم!باور کن من لباس دارم.مانتو مجلسیامم از تهران اوردم با خودم. حسنا نگاه عاقل اندر سفیهی به الینا انداخت و گفت: +تو یادت رفته اون الینای سابق نیستی؟!آخه تو به اون تیکه پارچه هایی که معلوم نیس دکمه هاش کجا افتاده آستینش کی آب رفته پایینش که چاک خورده میگی مانتو؟! _خب...خب...میتونیم...اممم... حسنا دست الینارو کشید و همانطور که به سمت ماشین میبرد گفت: +بیا عزیزم هیچ کار نمیتونیم برا اون مانتو پاره هات بکنیم!لامصب جنس حریرش حتی به درد پارچه گردگیری هم نمیخوره!بعدم دختر خوب الان که ماشین خان داداش دربست در اختیاره تو چرا ناز میای؟! 🍃󠰊شب شده بود و موقع رفتن به مهمونی.الینا از طرفی خوشحال و از طرفی استرس داشت.خوشحال به خاطر از دست ندادن کارش و تمام شدن حرف مردم.استرسش هم به خاطر امیرحسین بود.میترسید امیرحسین چیزی بگوید و کار خراب شود.به همکارانش گفته بود ازدواجش فامیلی بوده و رایان یکی از اقوام نسبتا دورش میشده.اما ظهر هر کار کرد نتوانست به امیر بگوید رایان یکی از اقوامشان است! امیرحسین اما فقط استرس داشت.خوشحال بود اما استرسش باعث از بین بردن حس خوشحالی میشد.استرس امیرحسین دلیلی نداشت!شاید همان استرس معروفی بود که همه ی عشاق دچارش میشوند!!!! بارها جلوی آینه با خودش برنامه ی مهمانی را مرور کرده بود تا از شدت استرسش کم کند.اما انگار بی فایده بود! صدای در اتاق او را به خود آورد.بفرمایید بلندی گفت و بعد از اون اسما یواشکی وارد اتاق شد و پچ پچ کنان گفت: +امیر چرا نمیری پس؟الینا پایین یخ زد! _باشه باشه رفتم.برو بیرون تو منم الان میرم! بعد از بیرون رفتن اسما با قدم های محکم رفت جلوی آینه.به عسلی چشماش خیره شد و زمزمه کرد: _چه مرگته مرد؟!این مسخره بازیا چیه داری از خودت در میاری؟دختری مگه؟خیر سرت مردی شدی برا خودت!میری اونجا میشینی بعد از یک ساعت میگی الینا جان بریم؟!بعدم... چشمانش از تعجب گرد شد!خودش هم نفهمید کِی پسوند جان به الینا اضافه شد!با کف دست به پیشانیش زد و زمزمه کرد: +آخرشم گند میزی.. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 آروم روی تخت پاشا دراز می کشم ،لبخندی میزنه مثل گارسون ها تا کمر برام خم میشه و بعد لفظ کلام شروع کرد به حرف زدن :بانوی اعظم ای نوکر بخت برگشته چیزی برای مطالبه کردن ندارین که نوکر با سر و جانش به نداتان لبیک بگویید ،خورشید آسمان ها و زمین ؟ -نداتان نه ندایتان -من رو بکشین بانوی من ،من سزاوار مرگم که چنین اهانتی کردم نگاهی بهش کردم که پایین تخت روی زانو ها افتاده بود ،خنده ای کردم و گفتم:زیاد یانگوم می بینی ها بلند شد صداش رو صاف کرد بادی به غبغب داد و گفت:یانگوم نه جواهری در قصر ،من دیگه رفع زحمت می کنم و مصدع اوقات شریف سرکار عالیه نمیشم در رو باز می کنه و می ره ،سرهمی صورتی رو بر می دارم بین بغلم می گیرم و دوباره ماتم خونه پناه فعالیت خودش رو رسما آغاز می کنه اونم به صرف گریه و غم . -ارمغانم ...مامان انگار واقعا باورم شده بود بچه ام دختره و اسمش ارمغانه . -سلام زیور خانوم ،نه ،چیزی نیست ،الحمد الله نگاهی به چین های تورش می کنم و ارمغان رو توش تصور می کنم. -سوپ ...بله سوپ..هیچی یکی مریض شده واسه اون می خواستم ارمغانی که حالا میون آغوشم خسته شده بود غر غر می کرد و من سعی برا آرام کردنش نمی کردم -صبر کنین یعنی وقتی گوشت گردن مرغ و پیاز خوب تفت خورد آب بریزم روش و بعدش هویج؟ ارمغانی که روی موهای لخت ،کم پشتش تل لیز می خورد و اون پی بازیگوشی تلش رو گم می کرد. -هویجا که پخت سیب زمینی رو بزارم ،بعدش ؟ و بعد با مظلومیت بهم بگه :مامان ببخشید که بازم تلم رو گم کردم بزام می خری ؟ -رشته بریزم ؟ من بوسش کنم و بگم چرا نمی خرم مامان جون ده تا می خرم . -رب رو تفت بدم و آخرش بریزم توش؟ و او بخنده و بوسم کنه و بگه تو مهربون ترین مامان دنیایی مامان پناه -آهان ،پس آخری اگه خواستم گشنیز باشه ،بعد اونوقت گشنیز و جعفری چه فرقی دارن؟ ارمغان من مثل گلی نشکفته بود،خنده های نشنیده ش آرومم می کرد.پاشا که از یاد گرفتن طرز تهیه سوپ زیور پز فارغ شده بود ،تلویزیون رو روشن کرد. -وزیر نفت همچنان اضافه کرد ... نگاهی دیگه به ست کوچک ارمغانم می کنم ،دستکش های کوچکش ،شلوار کوچکش ،سرهمی صورتی که روش عکس یه تک شاخ بود -سکه تمام بهار آزادی ... بوسه ی ریزی به لباس دخترونه می کنم و به صورتم نزدیک و باز هم اشکی به چشمم میشینه . -بعد از گذشت چند سال از برجام... -پاشا تلویزیون رو خاموش کن بی حرف تلویزیون رو خاموش کرد،دلم براش سوخت که گیر خواهری افتاده که با یه من عسلم نمیشه خوردش.صدای گوشیم بلند میشه ،کامیار بود ،گوشی رو قطع می کنم .از رو نمی ره زنگ میزنه،و من که اصلا دلم نمی خواست حتی نفش اسمش رو توی گوشیم ببینم . 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay