رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_پنجاهم لباس!
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_پنجاه_یکم
_نمیدونم!واقعا نمیدونم بچه ها!میدونم حق با خانم علویه!میدونم حرف پشت سرم زیاده و این خیلی بده!ولی چطور برم مهمونی هان؟با کدوم شوهر؟با کدوم مرد؟
اسما و حسنا نگاهی به هم انداختن.
حسنا:با...
اسما:امیرحسین...
_چـــــــــی؟!امکان نداره!فکرشم نکنید!اصلا...اَ...اص...اصلا نمیشه!چطوری؟نه نمیشه!
حسنا:چرا نشه؟می شه!مگه یک شب بیشتره؟
اسما:آره بابا مگه یک شب بیشتره؟میرید الکی میشینید کنار هم میگید ما باهم زن و شوهریم!همین و تمام!
سرمو به نشونه منفی تکون دادم و گفتم:
_نه نمیشه!من کلی دروغ و دغل سرهم کردم که چمیدونم شوهرم فلانه و اینجوره و اونجوره!بعد اگه یکی از ما اونشب یه سوتی بده خب خیلی بد میشه!
اسما:خب باهم از قبلش هماهنگ میکنید احمق جون!
_باشه اصن گیرم هماهنگم کردیم!اصن باشه...ok...من قبول کردم.هیچ مشکلی هم ندارم!...جدی میگما!من عیچ مشکلی ندارم!اتفاقا به نفعمم میشه ولی واقعا شما فکر میکنید آقا امیر قبول میکنه؟!به نظرم اگه چنین فکری میکنید معلومه هنوز برادر خودتونو نشناختید!
اسما با لبخند شیطونی گفت:
+تو قبول کن...امیر باااا من!!!
متعجب نگاش کردم و گفتم:
_fine!(باشه!)
👈به رویدادے بزرگ محٺاجم
اتفاقے ڪه بے خبر باشد...
ڪاݜ وقٺے بہ خانہ برگردم
ڪفش هاے ٺو پشٺ در باشد👉
🍃راوی
همون شب بعد از خوردن شام و جمع شدن سفره توسط دوقلو هاآقای رادمهر بلافاصله جلوی تلویزیون نشست و تلویزیون را روی شبکه ی خبر تنظیم کرد.مهرناز خانم به آشپزخونه رفت و امیرحسین هم به اتاق خودش.دخترا بعد از کمی کمک کردن به مادرشون با نگاه های شیطون به سمت اتاق امیرحسین هجوم بردن و بدون در زدن وارد اتاق شدن.امیرحسین که پشت میز تحریر چوبی رنگش در حال خوندن چند ورقه مربوط به شرکت بود با ورود ناگهانی دوقلوها متعجب سرش رو بالا آورد و وقتی چهره های شیطونشون رو دید با خونسردی عینک مطالعشو از روی چشمش برداشت و به با استخوان پشت انگشت سبابه چندبار روی میز زد و گفت:
_بهش میگن در زدن!
اسما با ادای مسخره ای گفت:
+یاه یاه یاه!تو که انقدر نمکی مواظب خودت هستی ندزدنت؟!
_آره خیلی مواظبم!
+خوبه نگرانت بودم!
_اشکال نداره!باش تا اموراتت بگذره!
اسما دهن باز کرد تا دوباره جوابی به امیرحسین بدهد که داد حسنا بلند شد:
+نمک پاشی بسه دیگه!جدی شین!بحث جدیه!در ضمن جلسه فوق العاده...(صداشو پایین تر آورد و ادامه داد)...سکرته!
امیرحسین هم با صدای پایینی گفت:
_اوپس!مگه مذاکرات به توافق نرسیده؟!
حسنا دوباره با صدای بلند اعتراض کرد:
+عهههه!امیر مسخره نباش دیگه!
امیر دستاشو به نشانه ی اطاعت رسوند به شقیقه هاش و گفت:
_اطاعت قربان!امر؟!
اسما و حسنا رفتن سمت تخت و اسما همینطور که می نشست گفت:
+جونم برات بگه که آق داداش...!
خسنا کلافه پوفی کشید و حرف اسما رو قطع کرد:
+بسه دیگههههه!امیر پس فردا شب حاضری با یکی بری مهمونی؟
_با کی؟باز تولد دعوت شدین و بنده هم شدم راننده شخصیتون؟
حسنا:نخیر،اصن ما تو مهمونی نیستیم،تو باید با یکی دیگه بری!
_خب با کی؟!
اسما دوباره شیطون شد و گفت:
+با عباس قلی!
امیر بعد از دیدن شیطنت اسما بیخیال جدیتی شد که در چهره حسنا موج میزد و با صدای نازک و مثلا زنونه ای گفت:
_اوا خاک عالم!مگه شما خودتون ناموس ندارین؟من و چه به مهمونی با عباس قلی!آقامون میکشتم!
بعدم با دست راست زد پشت دست چپشو لب پایینشو گاز گرفت!
حسنا دیگه به مرز جنون رسیده بود!
حسنا نسبت به دیگر خواهر و برادرش خیلی خیلی جدی تر بود.برای همین بعضی وقتا حس میکرد واقعا تحمل رفتار های مسخره ی اسما و امیرحسین رو نداره!
بی طاقت از رو تخت بلند شد و گفت:
+اَه خیلی مسخره اید!امیر؟پس فردا..با الینا میری مهمونی؟!
امیر که انگار با شنیدن این حرف برق بهش وصل شده باشه سیخ سر جاش نشست و با چشمانی بازتر از حد معمول به حسنا خیره شد!
اسما هم از اینهمه ناگهانی حرف زدن حسنا متعجب شده بود و دست کمی از امیر نداشت!
حسنا با دیدن نگاه خیره ی هردو به روی خودش شانه ای بالا انداخت و سری به معنای «چتونه؟!»تکون داد.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_پنجاه_یکم
هیچ کس و هیچ آغوشی برای من آغوش پاشا نمی شه .توی سینه پاشا انگار یکم آروم میشم.سرم رو از سینه اش جدا می کنه ،سرم رو روبه روی صورتش می گیره و نگاهی به چشم های بارونیم می کنه .
-پاشا فدات بشه ...چی شده ؟
نگاهم رو می دوزم به مردمک قهوه ای مشوش چشمانش بعد نگاهم سر می خورد به خیسی قفسه سینه اش که از اشک من خیس شده بود .
-پاشا ...
-جان پاشا
دوباره اشکم سرسره بازی می کنه با بغض نگاش می کنم امروز همه چیز رو بهش می گفتم . ساکت نگام می کرد یه وقتایی خجالت می کشیدم و نمی تونستم ادامه بدم ،فقط نگاش می کردم ،لب می زدم.حالا دوباره شروع کردم به گریه کردن ،بلند شد به وضوح دیدم که رگش باد کرده به سمت در رفت و بعد صدای دادش بلند شد ،یعنی کامیار هنوز پشت در بود ؟
-تو چه غلطی کردی؟
-چی میگی
-به خدا می کشمت
-مواظب قلبت باش جقلی
پاشا به سمت یورش برد و با تمام وجود شروع به زدنش کرد .صدای پرستارا و دکترا لابه لای صدای داد های پاشا کم می شد .
-تو بیجا کردی دست رو خواهر من بلند کردی ..می کشتمت کامیار ..نمی زارم لباساتم به خانواده ات تحویل بدن
احساس غرور کردم که پاشا داداشم انقدر قویه . حالا که کتکش میزد جیگرم خنک شد این همه مدت مظلوم گیرم آورده بود.
-زنگ بزن حراست
در اتاقم باز شد ،پرستار با نگرانی و هراس وارد اتاق شد .
-بیا داداشت رو جدا کن
گوش ندادم ،کامیار باید کتک می خورد به تاوان کار هاش !
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣