eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ عصر راس ساعت چها و نیم حاضر و آماده رفتم جلوی در حیاط ساختمون وایسادم و منتظر دوقلو ها شدم.یکی دو دقیقه ای جلوی در رژه رفتم که در ساختمون باز شد و امیرحسین از راهرو اومد بیرون. برای سلام کردن پیش قدم شد و منم جوابشو دادم که گفت: +بفرمایید ماشین تو کوچس... _مگه شما هم... خنده ی کوتاهی کرد و گفت: +بله منم میام!مرکز خرید از اینجا دوره درست نیس سه تا دختر این موقع روز خودشون تنها تو کوچه خیابون راه بیفتن!اینه که... پوزخندی زد و ادامه داد: +این توفیق اجباری نصیبمون شده! از لحن حرفاش که با حرص قاطی بود خندیدم و گفتم: _بله حق هم دارین اینطور بگین.منی که یه دخترم از خرید بدم میاد دیگه چه برسه به شما که ... +واقعا؟از خرید بدتون میاد؟مگه میشه یه دختر از خرید بدش بیاد؟!امکان نداره! شونه ای با بی تفاوتی انداختم بالا و گفتم: _ولی من بدم میاد! +چه متفاوت! فرصتی برا جواب دادن نموند چون همون لحظه در خونه باز شد و اسما و حسنا اومدن بیرون و رفتیم سمت مرکز خرید... 🍃 یک ساعتی بود که داشتیم تو یکی از بزرگترین مرکز خرید های شیراز رژه میرفتیم و به هیچ نتیجه ای نمیرسیدیم.بیچاره امیرحسین هم پا به پای ما داشت میومد.معلوم بود داره عذاب میکشه.منم دست کمی ازش نداشتم.همیشه از خرید بدم میومد.دلم میخواست تو اولین مغازه ای که پا میزارم همه ی چیزای مورد نظرمو بخرم و نخوام انقدر راه برم! حلقه های بدل اونایی که قشنگ بود و کمتر بدل بودنش معلوم بود که خیلی گرون بود و ارزوناشم معلوم بود بدله! کلافه گفتم: _أه بسه دیگه.جونم بالا اومد!نیس آقا ندارن!حلقه نیس!اصن من غلط کردم فردا میرم مث بچه آدم به همکارام میگم من غلط کردم من بی کس و کارم! به خاطر غرغرایی که میکردم یک قدم از دوقلو ها که مشخص بود دارن کمال لذت رو از قدم زدن در پاساژ میبرن عقب افتاده بودم و تقریبا دوشادوش امیر حسین بودم.بعد از تموم شدن حرفم صدای آهسته امیر حسین رو شنیدم که گفت: +هنوزم باورم نمیشه! شک کردم با من باشه به خاطر همین متعجب نگاش کردم که دستاشو کرد تو جیب شلوار کتون کرمی رنگش و شونه ای بالا انداخت! تیپ امیرحسین همیشه من رو یاد رایان مینداخت و عذابم میداد!هردوشون همیشه تیپ اسپرت میزدن! وقتی بی توجهی دوقلو ها رو نسبت به اعتراضم دیدم قدم تند کردم تا برسم بهشون و وقتی رسیدم معترض گفتم: _هووووی اصن شنیدین من چی گفتم؟!بابا پاهام تاول زد!شماها دیگه چه جون سختایی هستین که هنوز دارین با لذت ویترینا رو دید میزنین! حسنا پوفی کشید و دستمو گرفت کشید و گفت: +ماشالا!یکم غر بزن گل من!چه خبرته؟خوب که داریم برا تو خرید میکنیم!راه بیا خب! نخیر اعتراض فایده ای نداشت!بنابراین دیگه چیزی نگفتم و با اخم دنبالشون راه افتادم... در حال گشت زدن بودیم که یهو یه حلقه ی خوشکل نظرمو جلب کرد.ساده بود اما خوشکل بود.اسما و حسنا که از توقف من متوجه شده بودن چشمم چیزی رو گرفته مشتاق پرسیدن کدومش و من با انگشت نشونشون دادم.همینطور که وارد مغازه میشدیم تو دلم خدا خدا میکردم که ارزون باشه و بتونم بخرمش. وقتی انگشتر مورد نظر رو نشون مغازه دار دادم و از خواستم برام بیاره گفت چند لحظه ای منتظر باشم.اسما و حسنا گفتن تو وایسا ما بریم این مغازه بغلی تیشرتاش خوشکله شاید خریدیم.سری به نشونه باشه تکون دادم و اونا رفتن.یک دقیقه بعد مغازه دار انگشتر رو آورد.با این که بدل بود ولی مثل یه طلای واقعی میدرخشید.انگشتر رو برداشتم و کردم تو انگشتم.دست چپمو که انگشتر داخلش بود رو آوردم بالا و مقابل صورتم قرار دادم.از نظر خودم عالی بود.انگشتای دستم کشیده بودن و انگشتر خیلی بهش میومد.انقدر از انگشتر خوشم اومده بود که دوس داشتم ه‍مه تاییدش کنن و همه بگن قشنگه!دستمو طوری گرفتم بالا که کف دستم رو به صورتم بود بعدم بی هوا چرخیدم و با لبخند بزرگی گفتم: _چطوریاس؟ &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 نگاهی به پاشا تو آیفون رو به روم انداختم و مردد شدم بین باز کردن در و باز نکردنش .چقدر دلم براش تنگ شده بود برای موهای لخت خرمایش که به گوشه ای شونه کرده بود و چشمان درشت قهوه ای روشنش دوباره زنگ را زد ،روسریمو مرتب کردم و در رو باز کردم .همه ی این وضع نا جور رو تونسته بودم زیر پنکک پنهان کنم بجز بادی که روی پیشونیم بود .در رو باز کرد حالا رسیده بود نگاهی بهم کرد و سلام گرمی کرد و محکم بغلم کرد ،همیشه بهش می گفتم خدا لحظه آخر پشیمون شد و تو رو پسر آفرید ،انقدر که مهربونی هاش دخترونه بود ،دخترونه بغلم می کرد ،دخترونه موقع تولدم ذوق می کرد ،اگه پاشا رو از زندگی پناه فاکتور بگیری پناهی وجود نداره ،اونقدر که زندگی من به پاشا بسته اس . -چرا روسری سرت کردی؟ -هان؟ -روسری ...اسکارف ...معجر -حموم بودم موهام خیس بود گفتم سرما نخورم -آهان دوری تو خونه زد و روی مبل راحتی نشست بعد خودش رو ول کرد و پاش رو پاش انداخت . -خونیه خوبیه اون سری که قسمت نشد ببینم یاد آخری دیدارمون افتادم و سیلی ای که بابا جانانه زد و کلی کتک کاری ها ! استکان های چایی رو رو میز گذاشتم. -چه خبر؟نگاه چطوره گفتم نگاه ،چون نه حال بابا برام مهم بود و نه حال مامان !نه بابای سنگم و نه مامان بی تفاوتم‌ فقط تو اون خونه نگران نگاه بودم همین و بس و البته برادرم ،همدمم،پشت و پناهم... -خوبه ...خودت چطوری چرا حوصله نداری؟ -هیچی منم خوبم -خیلی ساکت شدی -نه -ناراحتم هستی -نه! -دلتم شکسته -نه باور کن -بزار ببینم باید بگم که نگرانم هستی -نه پاشا شایعه پراکنی نکن -شایعه چیه؟معلومه من میشناسمت -چیزی نشده - کی پناه منو اذیت کرده لبخندی زدم ،کم کم بحث رو دستش گرفت و تونست طلسم لبخندم رو بشکنه .بلخره خندیدم . -چرا دیگه قبول کن کار خودت بوده ،منم گیر کردم بین دوتا دختر من بیچاره بدبخت خنده م با تموم وجود از دهنم بیرون می پاچید تا قلبمم رو آروم کنه اما ،مرهم کوتاه مدت ... -ببینم سرت چی شده ؟ -سرم؟ اشاره ای به پیشونیم کرد و من تازه فهمیدم چه سوتیی دادم ،حالا چی می گفتم؟ -آهان پیشونیم -آره -هیچی -کامیار زده؟ -نه خواستم از تو کابینت چیزی بردارم سرم خورد به لبش -حواست کجا بود؟ -ببخشید -آخه خواهر من یکم حواستو جمع کن دیگه -چشم -قربون چشم گفتنت سرخ شدن لپ هام رو احساس کردم ،خدایا میشه زمان بایسته و هیچ وقت نگذره؟ میشه ازت تمنا کنم لحظه ای به ناله قلبم بشینی؟ دندان شیری ندارم که زیر بالش بزارم و فرشته کادو بیاره ،میشه بی دندان شیری به فرشته ات بگویی آرزوی منو رو برآورده کنه؟می دونستم رفتن پاشا معادل آغاز بدبختیه منه ،ای کاش منو می برد برای همیشه ... 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay