🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_چهل_سوم
بعد تازه یادم اومد که اسما و حسنا از مغازه رفتن بیرون و فقط من و امیرحسین تو مغازه ایم!!!
با خودم میگفتم حتما الان پیش خودش فکر میکنه این دیگه کیه؟دیوونس؟تاحالاداشت به زور راه میومدا!
از بس با دیدن امیر شوک شده بودم و هول کرده بودم که سریع قبل از اینکه بخواد نظری بده برگشتم سمت فروشنده!اصن برا چی اون نظر بده؟!
انقدر رفتار و حرکاتم ضایع بود که حس میکردم مغازه دارم بهم میخنده ولی خداروشکر اون سرش تو دفتر حساباش بود...
به انگشترم خیره شده بودم که صدای امیرحسین رو از فاصله نزدیکتری به خودم شنیدم:
+خب حداقل بزارین جواب سوالتونو بدم بعد بچرخین!
با همون حالت و لحن شرمنده گفتم:
_معذرت میخوام من اصلا یادم نبود بچه ها نیستن و فقط شما تو مغازه این!
خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
+خب اینم از خانومی که از خرید بدش میومد!انقدر ذوق کرد که زمان و مکان فراموشش شد!اگه از خرید خوشتون میومد چی میشد؟!
هیچی نگفتم که ادامه داد:
+خب به هر حال اگه دنبال نظر میگردین باید بگم انگشتر قشنگیه.حالا اگر که خوشتون اومده بخریمش که من یکی دیگه طاقتم طاق شده!
در جوابش سرمو بالا آوردم و به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم:
_آره آره همین خوبه.منم دیگه طاقتم طاق شده!
با لبخند بزرگی گفت:
+انقدر ازش خوشتون اومده؟!
سرمو کج کردم و با نگاهم بهش فهموندم برو بابا!
بعدم خطاب به فروشنده گفتم:
_همینو میبریم...
فروشنده با صدای من سرشو از تو دفتر مقابلش بیرون کشید و با نگاهی به من و امیرحسین گفت:
+مردونشو امتحان نکردینا!
زیر چشمی نگاهی به امیرحسین کردم.سرشو انداخته بود پایین و ریز ریز میخندید!با غیض نگاهمو ازش گرفتم و خطاب به فروشنده که مرد میانسالی بود گفتم:
_مردونشو نمیخوایم!
فروشنده سری تکون داد و شونه ای بالا انداخت.بعدم همینطور که دنبال جعبه برا انگشتر میگشت قیمتشو بهمون گفت.
دست بردم زیپ کیفمو باز کردم و تا خواستم کارت رو بیارم بیرون امیر حسین کارتشو گذاشت رو میز و رمزشو گف!
با پچ پچ گفتم:
_چکار میکنید؟
اونم سری تکون داد و با پچ پچ گف:
+بعدا حساب می کنیم!الان زشته تو پول بدی!
میدونستم این یکی از مثلا قوانین ایرانیاس که وقتی با یه مرد میری خرید دست تو جیبت نکن!!!
هیچ وقت نفهمیدم این حرف تعارفه یا واقعا یه قانونه!این بود که شونه ای بالا انداختم و با سکوتم رضایت دادم خیلی راحت اون پول انگشتر رو حساب کنه!
بعد از پرداخت پول انگشتر از مغازه بیرون اومدیم.
امیرحسین گوشی موبایلشو از جیبش درآورد و زنگ زد بع یکی از خواهراش تا ببینه کجا موندن.منم بیخیال دوروبرمو دید میزدم که تلفن امیر تموم شد و اومد طرف من:
+میگم که این دوتا رفتن طبقه بالای پاساژ مغازه های مانتو فروشی رو بگردن.گفتن به شما هم بگم اگه حوصله دارین برین طبقه بالا مغازه ی...اگرم نه که یه چند دقیقه ای بشینیم تا بیان.
دلم میخواست منم برم چندتا مانتوی ساده و درست حسابی بخرم ولی نه پول زیادی داشتم نه جونی که دیگه ازش سیر شده باشم.واقعا پاهام جون نداشت.برا همین گفتم:
_No...ترجیح میدم بشینم!...
با دستش به کمی اونورتر اشاره کرد و گفت:
+اونجا یه کافی شاپ هست بریم اونجا هم یه چیزی میخوریم همم منتظر دخترا میشیم.
سری به علامت موافق بودن تکون دادم و پشت سر امیرحسین به سمت کافی شاپ راه افتادم.
میز و صندلی های کافه بیرون از مغازه بودن.روی یکی پشت یکی از میزهای چهارنفره نشستیم.
به محض این که نشستیم جعبه ی انگشتر رو از تو کیفم درآوردم و زل زدم به انگشتر توش.
صدای امیرحسین بلند شد:
+انگشتر قشنگیه...
بدون این که سرمو بلند کنم گفتم:
_thanks...(ممنون)
+you're welcome
(خواهش میکنم)
حرفی که از چند شب پیش تو گلوم گیر کرده بود رو گفتم:
_انگلیسی رو خیلی خوب حرف میزنید.
خنده ی کوتاهی کرد و با بادی به غبغب گفت:
+thank you(ممنون)
از حالت پر اعتماد به نفسش خندم گرفت و با خنده گفتم:
_No seriously... How can you speak like this...very well!(نه جدی...چطوری میتونی اینجوری حرف بزنی...خیلی خوب...)
+seriously?! Well I'm...(جدی؟!خب من...)
فهمیدم قصد داره چرت و پرت سر هم کنه برا همین دستمو آوردم بالا و گفتم:
_okay...I got it...(بااشه...فهمیدم...)
بعدم دوباره خیره شدم به انگشتر.چند ثانیه سکوت بود که گف:
+well thank you... (خب ممنون)
_for what?!(برا چی؟!)
+every thing...(همه چیز...)
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_چهل_سوم
صدای پی در پی کشیده شدن درو باز و بسته شدن در،سوهان مغزت می شه ،مگه میشه یه دختر بیست و چهار ساله وسط میله های زندان اینطوری جون بده؟!به رو به روم نگاه می کنم و به زنایی که تمام زنونه گی خودشون رو پنهان کرده بودن و حالا در این قفس بی توجه به آزادی بیرونی ها ،زندگی که نه همش می مردن و زنده می شدن .بدتر اونکه به جرمی بیفتی که سزاوارش نبودی
-پناه میلانی ملاقاتی داری
بی حوصله به میله های تخت بالای سرت خیره می شوی ،کی حالا دلش می خواست حال زار پناه رو ببینه ؟
-پناه میلانی ملاقاتی داره
بلند می شم ،دمپایی های بی قواره رو می پوشم و لش به سمت سالن ملاقات می رم دست هام رو تو جیبم می کنم و روسری و چادری که غنیمت زندان بود رو سرم می کنم .پلیس زن اشاره ای به صندلی خالی می کنه ،اینجا که کسی نبود.بی حرف روی صندلی می شینم و از پنجره به بیرون نگاه می کنم ،مردمی که اون بیرونن الان چی کار می کنن؟ای کاش هیچ پناهی اونجا نباشه ای کاش هیچ دختری مجبور به ازدواج مجبوری نشه ،ای کاش همه دخترا حالا در کمال آرامش زندگی کنن.
-سلام
به روبه روم نگاه می کنم ،با حرص بلند می شم و به سمت در پناه می برم ،دستم رو می گیره با حرص و تمام قدرتی که دارم دستم رو جدا می کنم ،دستم رو جدا می کنم بس بود یه عمر دستم رو گرفتن و به زور مجبورم کردن به انجام کارهایی که دوست نداشتم ،مگه آدم مختار نیست؟ پس چرا من مجبورم ؟
-یه لحظه وایسا پناه خواهش می کنم
-چرا اومدی اینجا؟
-فقط به حرفم گوش بده
-ولم کن بسه دیگه چرا دست از سرم بر نمی دارین؟
-پناه تو رو خدا یه بار بزار حرف بزنم شاید با حرفم راضی شدی یه بار!
نگاهی به جمعی می کنم که همه داشتن به ما نگاه می کردن ،زیر نگاهشون آب شدم با قدم های آروم و بی میل به سمت صندلی بر می گردم و روی صندلی میشینم
-دلم برات تنگ شده بود
-میشه بدی سر اصل مطلب؟
-پناه!داداشم تو کماست
-خب
-می دونی چرا؟
- نه
-چون می خواست تو زنده بمونی
پوزخند تلخی می زنم اونقدر که فهمیدم کامش تلخ شد ،به خاطر من؟ منتم سرم می زاره
-اون موقع اگه تو شلیک نمی کردی ،شوهرت می کشتت ،محمد حسین به خودش شلیک کرد که شوهرت تو رو نکشه
-وااای الان باید تشکر کنم؟
- نه فقط محمد حسین رو ببخش
-ببخشم؟
-آره
به زور جلوی خودش رو گرفته بود گریه نکنه ولی حالا مثل بمب ترکید و ترکش هاش چشاشو تر کرد.
-شاید دیگه بهوش نیاد پناه دادشمو ببخش اون طوری که تو فکر می کنی نیس
-پس چطوره؟
-می فهمی
-بگو
-الان وقتش نیس
-داداش تو تاوان خونی که ریخته شده رو چطور می ده؟
-خون؟!
-هیچی نمی دونی اومدی دلجویی؟
راستش رو بخواین تحمل گریه هاشو نداشتم ،تحمل ابری شدن چشمان زیباش را !
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣