eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_چهل_هشتم خو
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ با اعصابی داغون رفتم سمت خونه.چاره ای نداشتم فکر کنم!باید میرفتم مهمونی.ممکن بود حرف از اخراج فقط یه تهدید ساده باشه؛ممکن هم بود نباشه!نمیدونستم باید چکار کنم ساعت سه و ربع بود که رسیدم خونه.رفتم سمت آسانسور و دکمشو زدم.منتظر بودم تا درش باز شه اما هرچی صبر کردم فایده نداشت.چندبار دیگه با حرص و عصبانیت محکم کوبوندم رو دکمه آسانسور ولی فایده نداشت.خواستم برم سمت راه پله که چشمم افتاد بله برگه ی جلوی آسانسور برش داشتم و پشتشو نگاه کردم با ماژیک آبی با فونتی بزرگ روش نوشته بود: (آسانسور خراب است) برگه رو با عصبانیت کف دستم مچاله کردم و از پله ها رفتم بالا.وقبتی رسیدم به طبقه خودم دیگه نفس کم آورده بودم برا همین بی توجه به جا و مکان نشستم روی پله که صدای حسنا از پشت سرم بلند شد: +بح...بح...بح...شاهزاده الینا تشریف فرما شد!مُرد تا تشریف فرما شد!کُشت تا تشریف فرما شد!قُربا... پریدم تو حرفشو با عصبانیت گفتم: _بسه دیگه!چقدر حرف میزنی!come on!you can come in!(یالا!میتونی بیای تو!) بعد هم ادامه ی حرصمو سر در خالی کردم و محکم کوبوندمش تو دیوار و رفتم تو!حسنا پشت سرم اومد داخل و من بی توجه بهش رفتم تو اتاقم تا لباسامو عوض کنم.انقدر عصبانی و خسته بودم که مثل دیوونه هر تیکه لباسمو که در میاوردم میکوبوندم رو تخت.بعد از ده دقیقه رفتم بیرون که دوباره حسنا با خنده اومد جلومو گفت: +بح...بح...بح...شاهزا... با صدای تقریبا بلندی گفتم: _حسناا!shut...up!(خفه...شو) بعد از این حرفم انگار اونم اعصابش از این همه عصبانیت من به هم ریخته باشه گفت: +أه.باز چته؟باز چرا افسار گسیخته شدی؟ پوزخندی بهش زدم و همینطور که پشتمو بهش میکردم گفتم: _برو بابا! برگردوندم سمت خودشو گفت: +ینی چی؟عین آدم بگو چته خب! با داد گفتم: _چمه؟!هان؟میخوای بدونی چمه؟هیچی؛هیچی نیستا خب؟فقط انقدر بی کس و کار و تنهام که هر...هربی...هر بشری به خودش اجازه میده هر چیزی که دلش خواست پشت سرم بگه کسی هم نباشه که بکوبونه تو دهنش و بگه هِی این دختر صاحاب داره!انقدر بی کس و کار و محتاج به هزار تومن پول و کارم كه هر کسی هر جوری دلش بخواد تهدیدم میکنه!هرکی دلش خواست زل میزنه تو چشام و بهم پوزخند میزنه! به گریه افتادم و همونجور که اشک میریختم و هق هق میکردم ادامه دادم: _اصن...اصن پامو که میبزارم بیرون حس میکنم همه دنیا دارن بهم پوزخند میزنن!حس میکنم همه دارن من رو به هم نشون میدن و میگن نگاش کن این همونه که مامان باباش پرتش کردن بیرون!...دیگه چی باید بشه که نشده هان؟!هیچی!!کیلومتر ها از خانوادم دورم و کسی عین خیالشم نیس!باشه!منم دیگه برام مهم نیس!اصلا مهم نیس! الکی سعی میکردم اشکامو پاک کنم ولی با پاک کردن هر یه قطره،قطره ی بعد سریع جانشین میشد!ولی من بیخیال نمیشدم،تندتند دستمو میکشیدم روی صورتم و میگفتم: _ولی یه چیز مهمه!آره میدونی یه چیز مهمه &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 حالا پناه خوشبخت ترین آدم دنیا بود ،خیره می شم به برگه روبه روم که روش به لاتین کلماتی رو نوشته بود ،برگه رو بغل می کنم و نفس عمیق می کشم .احساس میکنم که همه شهر داره بهم میخنده ،گوش کنین صدای قهقه اش شنیده میشه .عابر پیاده بهم می خندید ،ایستگاه اتوبوس می خندید ،سوار ماشین می شم و ماشین رو روشن می کنم .امروز شهر چقدر قشنگه !چقدر مردم مهربون شدن .ماشین رو پارک می کنم وارد خونه میشم ،در رو باز می کنم ،شوکت خانوم غذا درست می کرد ،عطر کره حیوانی لابه لای برنج زعفرونی آدم رو مست می کرد ولی حال من رو بد ،نگاهی به شکمم کردم ،احساس می کردم هنوز پا در نیاورده لگد می زنه .سر خوردن پاهای کوچلوش رو احساس می کردم . -سلام پناه خانوم -سلام شوکت خانوم -آزمایشتون چطوری بود؟ -خدا رو شکر چیزی نبود شیطون نگام کرد و مثل پسر بچه ای بازیگوش گفت:هیچی ..هیچی؟ -هیچی ..هیچی نمی خواستم فعلا کسی بفهمه مگه اینکه عزیز مامان بزرگ بشه و هیچ راه انکاری نمونه .لباسم رو در آوردم .آروم روی مبل نشستم ،کامیار هنوزم از دستم عصبانی بود ،اگه می فهمید امروزم قصد دارم جلوش وایستم ،حتما می کشتم . -خانوم بیاین ناهار بخورین جلوی آیینه اتاقم می شینم ،چهره نو شده ام رو بر انداز می کنم .مامان پناه ،خنده ای به مامان پناه بودنم می کنم ...اگه دختر باشه اسمش رو می زارم ...چی بزارم ؟... می زارم آرزو چون تو این سیاه چال من شده بود تنها آرزوم ،می زارم ارمغان چون ارمغان شادی رو بهم داده بود .اگه پسر بود می زارم امید ،چون تنها امیدم بود .برگه آزمایش بر می دارم و توی کشو می چپونم ،نمی دونستم خوشحالیم رو چطوری بروز بدم نمی دونستم این جیغم رو چطوری خارج کنم که کسی نفهمه پناه میلانی حامله اس؟ شوکت خانوم چایی رو جلوی منو کامیار می زاره ،کامیار نگاهی بهش می کنه و می گه:مرخصی شوکت خانوم -چشم آقا وسایلش رو برداشت و با عجله به سمت در خروجی رفت شاید فهمید اوضاع خرابه ،در بسته شد ،کامیار گوشیش رو روی میز گذاشت .بلند شدم به سمت پله ها رفتم . -محموله جدید رسیده از پله ها بالا رفتم و حالا رسیدم به پله آخر ،نمی خواستم بچه م ببینه مامانش ساقیه . -خب -خب؟ -من دیگه پخش نمی کنم -یعنی چی ...پناه من حوصله ندارما ...اعصاب منو بهم نزن هنوز از دستت عصبیم بابت مهمونا -همین که گفتم صدای قدم های خشمگینش رو شنیدم که به سمتم می اومد پا روی پله ها چوبی می کوبید . -حالا برا من تعیین تکلیف می کنی روبه روم وایستاد و سینه اش رو ستبر کرد . -بکنم چی میشه ؟ -سفته بابات رو می زارم اجرا -تو جرات نداری نزدیک کلانتری بری -اونوقت چرا؟ -چون قاچاقچی موادی -کو مدرک؟ -من -شهادت یه نفر اونم زن؟ ساکت شدم ،دیگه چیزی نگفتم .انگار دوباره لال شدم و زبونم رو بریده باشن . -تویی که مواد پخش می کنی نه من اعصابم ریخت بهم حس بچه ای رو داشتم که سرم شیره مالیده باشن . -تو انقدر بز دلی که همیشه پشت همه قایم می شی یه بار پشت بابات یه بار پشت زنت ..اسم خودتم گذاشتی مرد؟ نقشه ام گرفت غرورش رو خرد شده دید ،فهمید که نباید با دم شیر بازی کنه . -دهنتو می بندی یا ببندم -چیه ؟ بهت بر خورد؟ به سمت پله ها رفتم ،جلو اومد ،دستش دوباره به سمت کمربندش رفت :زبونت رو کوتاه می کنم کمربندش رو بالا برد ،دستم رو محافظ سرم می کنم و دست دیگه ام رو محافظ شکم و بچه ای که دلش حیات می خواست .کمربند بالا رفت ،بی اراده به عقب تر رفتم که زیر پام خالی شد و صدای جیغ خودم و صدای بلند پناه کامیار ...! 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay