eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ خواستم دهان باز کنم چیزی بگم که رو به عارفه و یسنا گفت: +بسنا جان تو هم همینطور با شوهرن بیا.عارفه تو هم با هرکی دوس داری بیا با خواهرت اگه دوست داری یا نمیدونم با هرکی. بعد از این حرفش هم رو کرد به من و تند گفت: +الی جان بعد از پایان ساعت کاریت بیا پیش من کارت دارم! بعد هم در برابر چشمای متعجب من غیب شد! تا آخر ساعت کاری داشتم فکر میکردم این چه حرفی بود که خانم علوی زد!اون که از زندگی من خبر داره!میدونه من شوهر ندارم!اصن میدونه من هیچ کس رو ندارم!پس چرا؟...شاید اشتباهی از دهنش پریده!پس چرا انقدر رو اومدنم اصرار داشت؟! انقدر فکر کردم که نفهمیدم که ساعت به دو رسید و عارفه و یسنا خدافظی کردن و رفتن! بعد از جمع و جور کردن وسایلم چادرمو مرتب کردم و رفتم سمت میز خانم علوی کمی مکث کرد و آب دهنش رو قورت داد و گفت: +کارکنای اینجا پشت سرت زیاد حرف میزنن!حقم دارن!صبح ها که زودتر از همه میای،ظهرها هم که دیرتر از همه میری تازه خیلی وقتا جای الهامم وامیستی!هروقتم کسی راجب شوهرت میپرسه طرفو به قول خودمون میپیچونی!هیچ وقت هم که تو برنامه هایی که بچه ها میزارن شرکت نمیکنی!خب واضحه که شک میکنن دیگه!بچه ها همش دارن پشت سرت میگن شاید شوهرش معتاده یا چمدونم شاید دروغ میگه شاید طرف دختر فراریه و از این حرفا!برا خودت بده این حرفا پشت سرت باشه!منم دلم نمیخواد بهترین کارمندم از این حرفای خاله زنکی پشتش باشه.براهمین میگم برو با یه پسری هماهنگ کن پس فرداشب بیاید مهمونی!همش یه شبه بابا مگه چیه! حس میکردم معنی حرفاشو نمیفهمم!منظورش چی بود؟! با خنده ی عصبی که کم از پوزخند نداشت گفتم: _چی دارین میگین؟من میگم من هیچ کس رو تو این شهر ندارم!بعد میگین یه پسر جور کن باهاش بیا مهمونی؟!مگه پسر میوه و سبزیه که من برم جور کنم!جوری حرف میزنین انگار پسر ریخته تو بازار حالا باید برم یکیشو جور کنم برا مهمونی!منم راضی به این حرفایی که پشت سرم میزنن نیستم اما خب چکار کنم؟چکار میتونم بکنم؟!هیچی!پس ولشون کنید بزارین هر چی میخوان پشت سرم حرف بزنن.فعلا خودشون میدونن و خدای خودشون! در جواب حرفای من خیلی خونسرد گفت: +عزیزم دیگه انقدر اغراق نکن.ادم بی کس بی کس هم که دیگه نمیشه!حتما یکی رو تو این شهر داری یا باهاش دوستی!یه شب به هیچ جای زندگیت بر نمیخوره! با عصبانیت گفتم: _ینی چی خانم علوی؟امیدوارم شوخی کرده باشین!اصلا به تیپ و قیافه ی من میخوره با کسی دوووست باشم به قول شما؟!واقعا که!من اونموقعی که مسیحی بودم با کسی دوست نبودم حالا برم دوست بشم!؟ بعدم از جام بلند شدم و گفتم: _بازم تبریک میگم به خاطر برگشت پسرتون ولی من نمیتونم بیام مهمونی شرمنده. یک قدم رفتم به سمت در خروجی که با صدای نسبتا بلند ولی ریلکسی گفت: +باشه مهمونی نمیای نیا!ولی بعدش سرکار هم دیگه نیا! با حرص برگشتم سمتشو گفتم: _ینی چی؟شما دارین مسایل کاری و خانوادگی و همه چیز و با هم قاطی میکنین!مهمونی چه ربطی به کار من داره!میدونید که به کارم نیاز دارم برا همین دارین سواستفاده میکنید؟ +نه اتفاقا این یه مسئله کاملا کاریه!من دلم نمیخواد کسی که مردم پشت سرش هزار و یک حرف در میارن اینجا کار کنه!یا میای مهمونی به این حرف و حدیثا خاتمه میدی یا دنبال یه کار دیگه میگردی!... 👈دار و نَدارِ من ٺویے... ڪہ... ندارمت👉! &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 لباس هام رو مرتب می کنم ،دلم می خواست تا می تونم حرصش رو در بیارم .دستی به دامنم می کشم و روسریم رو جلوی آیینه مرتب می کنم .رو می کنه بهم و رژلبی رو بهم می ده ،منظورش رو فهمیدم ولی خودم رو زدم به کوچه علی چپ . -ممنون الان می زارمش تو کیفم می خواست چیزی بگه ولی نگفت ،پشیمون شد فهمید از من آبی گرم نمیشه .پله ها رو پایین رفت . -منتظرتم همین که به پایین رسید صدای زنگ بلند شد و بعدش صدای بم کامیار:پناه بیا پایین توجههی به حرفش نکردم .باز شدن در خبر از اومدن مهمون هایش داشت نمی دونم چرا انقدر زود این برج رو بالا اومدن .صدای پچ پچ هاشون بلند شد ،برای اینکه آبروش جلوی مهمون ها بره آروم به سمت پله ها رفتم و پله ها رو آروم تر از لاک پشت پایین اومدم .کامیار با همون غرور همیشگیش داشت سلام می کرد ،جلو تر رفتم ،سلام نکردم تا اونها سلام کنن .مرد دستش رو جلوم دراز کرد و من بی توجه به دست درازش به سمت زن رفتم و دستی به زن دادم و با سرد ترین حالت ممکن سلام کردم.دو تا زن بودن و دوتا مرد معلوم بود که با هم زن و شوهرن .کامیار که بی توجههی من رو به تذکراتش دید با حرص گفت:بفرمایین . اول از همه جلو افتادم و روی مبل نشستم ،کامیار با حرص بهم چشم غره ای رفت ولی من حتی نگاش هم نکردم و خیاری رو از توی سبد میوه در آوردم و گازش زدم ،خودمم از رفتارام بدم می اومد ولی دلم می خواست حرص کامیار رو در بیارم برا انتقام .بوی خیار حالم رو بد می کردم ولی به زور قورت دادم ،انگار یه سنگ توی گلوم گیر کرده بود ،نمی تونستم قورت بدم .زن ها کنارم نشستن . -خب خودتون رو معرفی نمی کنین؟ -من سهیلام -من پانته آ م -اوهوم از کلمه م جا می خورند و با چشم های گرد خیره می شن بهم : و شما؟ -پناه -اسم قشنگیه فقط سری تکون می دم حتی از اینکه از زیبایی اسمم و سلیقه مامان و بابام خوششون اومد هم چیزی نگفت .حرصشون گرفت .نگاهی به میوه کردم و پرتقالی برداشتم و پوست کندم ولی بوش آزارم داد .بلند شدم و از جمع بیرون رفتم ،احساس کردم سنگ توی گلوم داره بالا میاد در دستشویی رو باز می کنم و تمام مخلفات گلوم رو بالا میارم :من چم شده؟ صدای در زدن های کامیار نشون می داد که یا نگرانه یا می خاد با کل وجودش سرم داد بزنه ،در رو باز کردم .سرم گیج می رفت آروم زمزمه کردم:مگه مجبوری این همه سردی پشت سرهم می لنبونی به قول مامان جون سردیم کرده .کامیار الکی و نگران بهم نگاه می کنه: پناه جان خوبی ...بعد صداش رو پایین میاره و با اخم و تخم میگه:چته تو ؟قاطی کردی؟ از کنارش رد میشم ،مچم رو می گیره:کامیار گفتم از خط قرمزم رد نشو خیره می شم تو چشمام می دونستم بدش میاد پس بیشتر خیره شدم . -پناه منو وحشی نکن -نیستی ؟ می خاست وحشی شه از چشمای به خون نشسته اش معلوم بود . -کامیار جان چی شد؟ -الان میایم تقریبا به جلو پرتم می کنه به سمتش بر می گردم و می گم:هوی چته؟ -پناه فقط از جلو چشام برو -نمی گفتی هم می رفتم به سمت خانم ها رفتم کنار سهیلا نشستم ،سهیلا با نگرانی نگاهی بهم کرد و گفت: خوبی؟ -مشخص نیست؟ این یعنی زود تر برین ،اگه می فهمید ،باور کنین بی ادب نبودم ،اگر چه مامانم هیچ وقت خونه نبود و مامانم زیور خانوم بود ولی می دونستم ادب چیه و با ادب کیه !پرتقالی رو با عشوه بر داشت و پوست کند ،می خواست به من یاد بده که ادب یعنی چی ،پرتقال رو پوست کند و به سمت شوهرش شاهین گرفت:شاهین جان پرتقال ! حالم بهم خورد از این حرکت مسخره اش ،شاهین رو کرد بهش و گفت:نمی خورم سرد و بی روح گفت حتی یه کلمه عزیزمم نچسبوند بهش ،دلم خنک شد به زور جلوی خنده ام رو گرفت ،چشم غره ای بهم رفت .باز هم با عشوه پرتغال خورد . -خوبه آدم برا شوهرش پرتقال پوست بکنه -که ضایع بشه؟ بی توجه به حرفم پرتغالش رو خورد . 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay