رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_چهل_چهارم ح
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_چهل_پنجم
خواستم وارد اتاق خواب بشم که بازومو از پشت کشید و گف:
+کجاااا سرتو انداختی پایین دِ برو که رفتیم!نمیدونم؟نه نمیدونم!تو بگو که بدونم!این مسخره بازیا چه الزامی داره هان؟
دیگه طاقت نیاوردم و با داد گفتم:
_میدونی امروز همکارم چی میگف؟میگف میخواستم تورو به کسی معرفی کنم!بعد فهمیدم شوهر داری بیخیال شدم!حسنا میفهمی ینی چی؟!
اونم متقابلا داد زد و گفت:
+نه...آره میفهمم این تویی که نمیفهمی!احمق جون خودت فهمیدی چه خاکی تو سرت شده؟با پوشیدن این حلقه ی کوفتیت تمام موقعیت های خوبی که برا ازدواج میتونستی داشته باشی رو از دست دادی!...
پریدم تو حرفش:
_احمق تویی که نمیفهمی و نمیخوای که بفهمی!موقعیت خوب؟برا کی؟من؟منی که کس و کار ندارم؟کدوم موقعیت خوبی میاد یه دختر بی کس و کاری که خانوادش طردش کردن رو بگیره؟خواستگار قبول کنم که بعد که تخقیق کرد بگه شرمنده نمیدونستم بی کس و کاری!که ضایه شم!شوهر میخوام چی کار؟...گذشت اون زمان که بزرگترین آرزوم دیدن شاهزاده سوار بر اسبم بود!گذشت زمانی که شبا با تصور خودم تو لباس عروس خوابم میبرد!برا من دیگه گذشت!
+پس میخوای چه غلطی کنی؟تا آخر عمر خودت باشی و خودت؟
_نمیدووونم!ولم کن!اصن میخوام برم بمیرم خوبه؟اه!
بعد از گفتن این حرف هم رفتم تو اتاق و در رو به هم کوبوندم!
همونجا پشت در نشستم و گریه کردم...
👈چہ اسٺراحٺ خوبیسٺ در جوارِ خودم
خودم براےِ خودم با خودم کنارِ خودم👉
🍃راوی
یک هفته از دعوای اونروز عصر الینا و حسنا گذشته بود و توی این یک هفته ارتباط این سه نفر باهم به شدت کم شده بود.هیچ کدوم به خونه ی دیگری نمیرفت و ارتباطشون در حد همان سلام و علیک اجباری بود.
این وسط بیشترین فشار روی الینایی بود که هم باید رفتار سرد دوستاش رو تحمل می کرد و هم به درخواست همکاراش جهت دیدن هسرش جواب رد می داد.تنها کسی که در محل کارش از دروغی بودن ماجرای ازدواج الینا خبر داشت خانم علوی صاحب مغازه بود که همون هم بنا به درخواست الینا به هیچ کس از دروغی بودن ماجرا چیزی نمیگفت و الینا چقدر ممنون این خانم بود.
کم کم خود الینا حس کرده بود که همکاراش به یه چیزایی شک کردن اما سعی میکرد به هیچ وجه اهمیت نده.
تصمیم گرفته بود به هیچ چیز اهمیت نده!حتی به رفتارای سرد بهترین دوستاش!
از بچگی وقتی کسی باهاش قهر میکرد سریع میرفت و از طرف عذرخواهی میکرد تا باهم آشتی بشن!حتی اگه مقصر کس دیگه ای هم بود الینا برای عذرخواهی پیش قدم میشد!
دست خودش نبود؛طاقت دیدن رفتار سرد کسی نسبت به خودش رو نداشت!
توی این یک هفته خیلی با خودش کلنجار رفته بود.شبانه روز به این فکر بود که بره عذرخواهی کنه و قضیه ختم به خیر بشه و دوقلوها دست از این رفتار سردشون بردارن!
ولی هربار جلوی خودش رو میگرفت!هربار به خودش نهیب میزد که تقصیر من نبوده که بخوام برم عذرخواهی کنم!
توی این یک هفته دلش بیش از پیش برای خانوادش تنگ بود!
کم آورده بود!خیلی هم کم آورده بود!دلش کسی رو میخواست که باهاش صحبت کنه اما هیچ هم صحبتی نبود!
تا اینکه عصر روز هشتم بعد از قهر موقعی که داشت مسیر کوچه تا خونه رو طی میکرد صدایی از پشت مخاطب قرارش داد:
+الینا خانوم؟!
برگشت و نگاهی به سرکوچه انداخت.امیرحسین بود که کنار ماشینش ایستاده بود و صداش زده بود.با لبخند کمرنگی جواب داد:
_بله؟سلام!
امیر هم لبخند کمرنگی زد و گفت:
+سلام!ببخشید میشه یه لحظه...
بعد با دست به ماشین اشاره کرد.
الینا مشکوک و متعجب پرسید:
_چیزی شده؟!
+نه شما یه لحظه تشریف بیارید...
الینا به ناچار مسیر رفته تا وسط کوچه رو برگشت و رسید به ماشین امیر حسین.
امیر سریع در جلو رو برای الینا باز کرد و داشت میرفت سمت در راننده که الینا بلند پرسید:
_چیزی شده آقا امیر؟!
+نه...گفتم که نه!
_خب پس...
پرید وسط حرف الینا و گفت:
+اگه اجازه بدین تو راه بهتون میگم!
بعد از این حرف هم سریع سوار ماشین شد.الینا اما کماکان ایستاده بود و به این فکر میکرد که تو راه کجا؟مگه کجا قراره بریم؟!با صدای امیر از پنجره به خودش اومد:
+سوار شین دیگه قول میدم خیلی وقتتون رو نگیرم!...
باز هم الینا به ناچار تسلیم خواسته ی امیر شد و سوار ماشین شد...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_چهل_پنجم
قاشق رو بی میل به دهنم نزدیک کردم و به رو به روم نگاه کردم کامیار هم بی توجه بهم غذا می خورد ،دلم باهاش صاف نمی شد.مخصوصا که از قصدی که داشت پایین نمی اومد .از کنار میز بلند شدم : دستت درد نکنه شوکت خانم
-نوش جان
-چیزی نخوردی که
-الان نگران شدی؟
-نمی خوای دست از سرم برداری؟
- من غلط بکنم قربان دست بزارم رو سرت
-پناه بسه
-راس می گی من نباید حرف بزنم صوم بکم آها آها (دستم رو روی لبم می زنم)
کامیار کلافه بلند می شه و از شوکت خانوم تشکر می کنه ،به سمت اتاق می ره .لرزش گوشیم روی میز رو احساس می کنم به سمتش می رم بر می دارم ،نگاه بود ،گوشی رو بغل گوشیم می زارم: الو سلام
-سلام خوبی آبجی جونم
-ممنون تو چطوری نگاه شیطونه
-خوبم
-پاشا چطوره؟
-ازش خبر ندارم
-یعنی چی؟!
-از اون روز که تو رفتی خونتون بابا نذاشته پاشا بیاد تو خونه
باورم نمیشه ساکت فقط نگاهش می کنم ،هیچ چیز نمی گم بجز اونکه به اون روز فکر می کنم که به خاطر من چیزی نگفت ،به خاطر من کتک می خورد،سیلی می خورد ولی حرفی نمی زد ،هیچی حتی وقتی بابا می زدش از خودش دفاعم نمی کرد.
-الو پناه
-بله ،خوبی؟
-میگم نگاه میای بریم خونه پاشا
با شوق و ذوق تمام می گوید آره آره از جیغ هایی که می کشید احساس می کنم گوشم کر شده .
-آماده شو میام دنبالت کسی خونه هست ؟
-بجز زیور خانم هیچ کس نیست
-خیل خب من نیم ساعت دیگه میام
-منتظرم خدافظ
-خدافظ
خنده ای به شور و هیجانش می کنم ،بدون اجازه از کامیار سوار ماشین می شم فقط موقع رفتن بلند میگویم :اگه عالیجناب بزارن می رم خونه داداشم .
بعد بدون حرف بیرون می روم و سوار ماشین می شوم .جلوی خونه میشینم و به نگاه زنگ می زنم گوشی رو برنمی دارد فقط چند دقیقه بعد جلوی در می آید .نگاهی به تیپش می کنم می دونستم پاشا اصلا خوشش نمی آد.شلوار لی پوشیده بود اون هم جذب ،با پالتوی جلو باز و پیراهن مجلسی که زیرش خیلی قشنگ بود کلا تیپش خیلی قشنگ بود .در رو باز کرد و لبخندی بهم زد به تیپ خودم نگاه کردم شلوار راسته مشکی مجلسی با پالتوی جلو باز آبی کمرنگ خوشرنگ و روسری زنجیر دار همرنگ مانتوم و کفش های مجلسی ،پاشنه بلندم .
-سلام آبجی گلم
بغلم می کنه و بوسه ای به گونه ام می نشاند ،عینک آفتابی که روی صورتش جابه جا شده بود رو سر جاش گذاشت .
-بریم
-خوبی؟
-آره
- آبجی جونم میگما پاشا دوست نداره اینجوری بگردی یکم روسریتو بکش جلو .
روسریش رو جلو می کشه و به رو به نگاه می کند ،نگاهی به گل می کند و با ذوق می گوید:وااای چقدر قشنگه
-چشات قشنگ می بینه
-واسه کیه؟
-پاشا
-مگه داریم می ریم عروس ببینیم ؟
-همینطوری خوشم اومد گرفتم
-چند؟
-۶۰۰ تومن
-خیلی قشنگه خوش به حالش
جلوی در خونه پارک می کنم ،نگاه مثل بچه پنج ساله ها بیرون می پرد ولی من ترجیح می دم با وقار از ماشین پیاده بشم .زنگ خونه رو می زنه و دوباره شکلک در می آره.
-نگاه زشته ،خونه خودش تنها نیس که ،خونه دوست شم هس
-چرا جواب نمیده؟
-زنگ پایینی رو بزن
صدای دینگ دینگ آیفون گوشم را نوازش می کند و صدای پیرزنی مهربان که از پشت آیفونم مشخص بود.
-بله؟
-سلام خوب هستین ما با آقای میلانی کار داشتیم
-طبقه بالاهه
-می دونم ولی جواب نمیدن
-شما؟
-خواهرشم
-به به چه خانوم خوشگلی، دخترم رفتن بیرون معمولا شب میان بعضی وقتا هم نمیان
-ممنون
-بیا بالا
- نه ممنون می رم
-تعارف نکن
- نه ممنون
-هر جور راحتی
با قیافه آویزون بهم نگاه می کنیم ،هم نگاه و هم من عاشق پاشا بودیم .تلفن رو بر می دارم و شمارشو می گیرم که نگاه جیغ و دادش دوباره می ره بالا:اوناهاش اومد
به سر خیابون نگاه می کنم و بعد سرم سر می خوره به جوراب بلند راه راهش و شلوار لی گشاد و کوتاهش . پاشا با دوستش بود بی اراده عینک آفتابی ام رو مرتب می زارم. نزدیک تر میاد ،دوستش سرش پایین بود نمی تونستم ببینم .
-سلام شما اینجا چی کار می کنین؟
-سلام داداش گلم
به بغلش می پرد و سخت بغلش می کنه .پاشا خنده ای می کنه که دلم رو می برد نمی تونست نگاه رو از خودش جدا کنه چون دستش پر پر بود ،یه جورایی دست دوست شم پر بود.
- محمد حسین میگم کلید رو از جیبم در میاری بریم بالا
- من نمیام بالا دیگه
-چرا؟
- نه دیگه برم خونه
سرش رو بالا میاره، وبرای چند ثانیه نگام می کنه شوکه می شم ،این اینجا چه غلطی می کنه ،خشم وارد رگ های صورتم میشه
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣