eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2.8هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ حس کردم به خاطر راحتی من داره انگلیسی حرف میزنه برا همین پریدم وسط حرفشو گفتم: _آ...چرا راحت صحبت نمیکنید؟فارسی حرف بزنید خب... +راس میگیا! بعدم خنده ای کرد و ادامه داد: +آهان میگفتم...ممنونم به خاطر همه چیز...راستش شما بهترین دوست برا اسما و حسنایید...دخترا تو کل زندگیشون اونقدری که با شما راحت و صمیمین با هیچ کس نبودن... _این چه حرفیه؟اسما و حسنا خودشون بهترینن! +نه جدی میگم...به هر حال خوشحالم که خواهرام یه همچین دوستی دارن... _آره خب...الان که مسلمانم... پرید تو حرفمو گفت: +نه نه نه...اینطور فکر نکنین...شما وقتی مسیحی بودینم یه دوست عالی برا دخترا بودین... سری تکون دادم و گفتم: _به هر حال ممنون! همون موقع دوقلو ها اومدن و اجازه بحث بیشتر به مارو ندادن... 👈ڪم دارم... ڇیزے بہ نام عشڨ ڪم دارݦ....♥️ چند روزی بود که با حلقه رفت و آمد میکردم نه تنها تو محل کار بلکه هرجا میرفتم حلقم همراهم بود.دیگه انکار خودمم باورم شده بود که شوهر دارم! سوالای عارفه و یسنا در رابطه با زندگی من تمومی نداشت و هر دفعه یه سوال ازم میپرسیدن. +اسم شوهرت چیه؟! +کارش چیه؟! +چندسالشه؟! +خودت چند سالته؟! وَ،وَ،وَ... با اینکه نصفی از سوالاشونو بی جواب میزاشتم ولی بازم ول کن نبودن و همون سوال رو به شکل دیگه ای میپرسیدن! نمیدونستم چرا انقدر زندگی من براشون مهمه که تا اینکه اونروز عارفه ازم محل زندگی من و شوهر فرضیم رو پرسید!منم اونروز اصلا حال خوبی نداشتم. از اونجایی که تقریبا هرروز سر اینکه این حلقه رو دستم نکنم با دوقلوها جنگ دارم اکثر روزا حال و حوصله هیچ کس رو ندارم.اونروز هم یکی از همون روزا بود.برا همین با صدایی که سعی میکردم زیاد بالا نره و لحن بی ادبانه به خودش نگیره گفتم: _ای بابا!چرا انقدر زندگی من براتون مهمه؟بابا چی کار داری من کجا زندگی میکنم؟برو به مشتری هات برس! +خیلی خب چرا آوپر سوزوندی امروز عزیزم ررررلللکس باش! بعدم با یه خنده و چشمک شیطون گف: +آخه روز اول که دیدمت ازت خوشم اومد میخواسم به کسی معرفیت کنم ولی خب دیدم شوور داری جوونم! بعد از گفتن این حرف هم پشتش رو کرد به من و رفت! ولی من از فکر حرفش بیرون نیومدم... ظهر دیرتر از روزای عادی رفتم خونه.چند روزی بود که الهام که یکی دیگه از کارکنای مغازه بود ولی خب تو شیفت عصر،به خاطر عروسیش مرخصی میگرفت و منم برای اینکه یکم پول اضافه کار بگیرم جای الهام وایمستادم و همین باعث میشد وقتی ساعت پنج میام خونه دیگه هیچ جونی نداشته باشم. ساعت طرفای پنج و نیم شش بود که رسیدم خونه.از خستگی درحال مرگ بودم.مقنعه و مانتوم رو درآوردم و با همون شلوار لی خودمو پرت کردم رو تخت ولی تا خواستم چشمامو ببندم صدای زنگ در بلند شد.با پوف بلندی از جا بلند شدم و با بدبختی خودمو رسوندم به در.از تو چشمی در حسنا رو دیدم.در رو باز کردم و چون چیزی سرم نبود پشت در وایسادم.خودش میدونس نیازی به تعارف نیست و وقتی در باز میشه باید بیاد تو!برا همین کفشاشو درآورد و وارد شد.در رو بستم و همینطور که خمیازه میکشیدم گفتم: _ســــــلام! با خنده گفت سلام خوابالو.بعد از اون نگاهش به حلقم افتاد و با پوزخند و طعنه گفت: +ای وای آقاتون خونه نیستن که هان؟من همینجوری اومدما!میشه چادرم رو درارم که هان؟! سری تکون دادم و با بی حوصلگی پوفی کشیدم و گفتم: _ببین حسنا من اصلا حوصله مزخرفاتتو ندارم!دارم از خستگی میمیرم!فقط دلم میخواد برم بخوابم!نه اینکه به حرفای تکراری تو دررابطه با این حلقه کوفتی گوش بدم!اگه کار مهمی داری بگو برو اگرم نه که شب بخیر! شاید لحنم برای برخورد با بهترین دوستم یه مقدار تند و گزنده بود ولی من اون موقع این چیزا حالیم نبود! بحثهای هرروزه در رابطه با حلقه کار کردن بیشتر از ساعت کاری و حرفهای امروز عارفه بدجور عصبیم کرده بود! حسنا هم در جواب من پوزخندی زد و گفت: +چیه؟نکنه با آقای فرضیتون دعواتون شده؟! همینطور که میرفتم سمت اتاق خواب سری به نشونه تاسف تکون دادم و گفتم: _تو هیچی از الزام وجود این انگشتر نمیدونی!فقط میگی دستت نکن که چی بشه؟الله و اعلم! &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 تا حالا شده غمباد بگیری تا حالا شده یک سیب درست جایی از گلوت سنگینی بکنه و نه بالا بره نه پایین؟ تا حالا شده قلب تیکه تیکه بشه ؟تا حالا شده کاری بکنی که اصلاً علاقه نداشتی بکنی و حالا هم نمی دونی چرا اینجایی ؟ملکا دستم رو گرفت. -فکر کن پاشای خودته یک ماه اینجا وایسادم دارم زار میزنم تا بیدار بشه ولی بیدار نمیشه. اگه بدونی حال و روز مامان فرشتم چطوره .اون طوری که تو فکر می کنی نیست پناه حرفمو باور کن. دستی به شیشه رو به روم کشیدم نمیدونم چرا یک دفعه اوقاتم تلخ شد. من سالها دلم میخواست این بلا سر محمد حسین بیادولی حالا نمی دونم چرا اینطوری شده بودم. انگار دوباره حس دخترونه وسط قلبم بیدار شد و داد و بیداد می کرد. - میبینی حال روز شو؟ محمد حسین بین هزاران سیم و دم و دستگاه گم شده بود و انگار یه تیکه چوب رو بزاری وسط تخت و روش پتو بکشی ،هیچی از وزن و گوشت دیده نمی شده . -می بینی چقدر لاغر شده ؟ نمی دونستم از حال بد حریفم خوشحال باشم یا ناراحت ،گریه کنم یا بخندم ،حس دوگانگی داشتم .تحمل نکردم و خواستم که برم.اون فقط چوب کارش رو خورده بود . -پناه ،حلالش کن نمی دونم چرا نمی تونستم با این کلمه آشنا بشم چرا همش اون لحظه ها میاد جلوی چشمم که کامیار مجبورم می کرد مواد پخش کنم؟یه بار لای همون خرگوشای مهربون ،یه بار لای کپسول قرص یه بار لای ...اگر هم نمی بردم می زدم ،تهدیدم می کرد که یه مشت ورق ای که از بابام داره رو رو می کنه و همه مال و منارش و آبروش رو ازش می گیره ،واسم بابام مهم نبود برام نگاه مهم بود که بعد از این اتفاقا بدبخت می شد .دوسال زندگیم گذشت تو پارک هایی که به عنوان ساقیش شناخته می شدم ،ساقی معروف پارک ...! سریع به سمت در خروجی رفتم ،چرا من باعث و بانی همه این مشکلات رو محمد حسین می دونم؟چرا ازش توقع دارم تاوان اشتباه بابامو بده ،اون حق داشت با کسی ازدواج کنه که دوسش داشته ،اون گفت میاد ولی شاید بعدش کلی فکر کرده و به یه نتیجه ای رسیده بود که منطقی بود . اشک های چشام رو پاک کردم و به سمت ماشین پلیس رفتم ،دست خودم نبود نمی دونم چرا گریه ام گرفته بود ،جوانه های بی جان بهار رو می دیدم که روی درخت ها لبخند می زدند .ای کاش این دنیا یکم باهام مهربون تر بود فقط یکم... 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay