رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_دهم دست مار
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_یازدهم
مامان زودتر از همه به حرف اومد:
+الینا؟مشکلی پیش اومده چرا لباس هاتو عوض نمیکنی؟چرا هنوز این روسری سرته؟!
بدون جواب دادن به مامان رفتم پیش بابا که بالای مجلس نشسته بود و خیلی بلند گفتم:
_میخوام یه چیزی بگم!
چشمای همه گرد شده بود که ادامه دادم:
_من...
نفس عمیقی کشیدم:
_من میخوام مسلمون شم!
انقدر تند این جمله رو بیان کردم که بعضیا مثل دختر عموم نینا که تازه از کانادا برگشته بود اصن نفهمیدن من چی گفتم و بعد از ماریا پرسید!
بعد از بیان جملم چند ثانیه ای سکوت بود تا اینکه عموم شروع کرد خندیدن!بلندبلند میخندید طوری که بعضیای دیگه هم از خنده اون خندشون گرفته بود!اما من تو اون شرایط پر استرس فقط تونستم کمی رنگ تعجب به چشمام ببخشم...
عمو بعد از اینکه خوب خندید با نفس نفس ناشی از خنده پرسید:
+Elina,are you drunk? (الینا،مَستی؟)
پس بگو چرا میخندید،فکر کرده هزیون میگم!کمی عصبانیت چاشنی صدام کردم تا جدی بودن حرفم مشخص بشه:
_No,I didn't drink anything,even on last forty days.(نه،من هیچ چیز ننوشیدم،حتی در چهل روز گذشته)
همه ساکت شدن...لبخند از رو لبای همه جمع شد و همه در سکوت بدی فرو رفتن که بعد از گذشت یک دقیقه بابا به حرف اومد:
+Elina,darling,Is it a game?
(الینا،عزیزم،این یه بازیه؟)
کلافه پوفی کشیدم...چرا باور نمیکردن؟چرا بابا فکر میکرد دارم بازی میکنم؟!
کلافه و بی حوصله گفتم:
_I said,I'm serous!(گفتم من جِدیَّم!)
دیگه حتی صدای نفس کشیدناشونو هم نمیشنیدم فقط و فقط صدای نفس های بابا بود که هر لحظه تندتند تر و عصبی تر میشد!
حس کردم تا نکُشتَنَم باید توضیح بدم:
_I...l'm...من...من یکساله که دارم تحقیق
میکنم...and I think...ینی من خیلی...خب من قبلا دین نداشتم...ینی داشتما...ولی خب هیچی ازش نمیدونستم...بعد تحقیق کردم...about every religious(در رابطه با همه ادیان)بعد دیدم من دوس دارم مسلمون بشم...باور کنید
اصلا دین بدی نیس...ینی اونطور که شما فکر میکنید نیس...من...من مطمئنم این دین عالیه
...now I choose my way...I...I'm...I wanna be muslem...(حالا من راهموانتخاب کردم من...منم...من میخوام مسلمون بشم...)
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_یازدهم
- بفرما بهنوش خانوم تحویل بگیر بچه هاتو هر روز یکیشون جلو روم وایمیسته اون از نگاه که هر چی براش امکانات میدم آخرش پاچه می گیره اینم از این دوتا
-مگه ما چی گفتم آقا بهروز ؟ آقا بهروز خان میلانی؟ الان زمان میرزا قلی خان قاجار نیس که دختر رو بزور شوهر بدن
بابا دیگه واقعا قاطی کرده بود ،پاشا از طرز حرف زدنم خوشش نیومد ،بابا دستش رو بالا برد ولی پاشا خودش رو سپر کرد .
-استغفرالله معرکه راه انداختین جمع کنین خودتونه اه
نصف حرف هاش رو در حالی گفت که داشت بیرون می رفت ،مامان خیلی عصبانی بود و چشم غره ای جانانه نثارم کرد .
-اینکه ازت دفاع کردم به خاطر این بود که دوست نداشتم از خونه میلانی ها دختری سیلی خورده بره بیرون مگر نه صحبت با پدر آدابی داره
حرصم گرفت ولی پاشا حرص خوردنم رو ندید و بیرون رفت با خودم قرار گذاشتم این بازی رو اونقدر کش بدم که یا من بمیرم یا کامیار بی خیال شه . با صدای تلفن بی حوصله نگاهش کردم سارا بود که گزارش می خواست، اونم از خواستگاری عجیب غریب من ،بی اهمیت رو تخت دراز کشیدم باید خب مبارز می کردم اعتصاب بهترین راه بود ولی ای کاش امشب شام رو می خوردم ...
زیور خانم صدام کرد ولی بی توجه به جلز و ولزش کار خودم رو کردم ،حرصی شد و رفت ! ولی من تمام روز ای اعتصابم لب به غذا نزدم ،زیور خانم می گفت مامان با اضطراب می ره بیمارستان ،اگه بلایی سر مریضاش بیاد تقصیر منه اما گوشم بدهکار نبود که نبود این زیور خانم به چه چیزایی فکر می کرد،خط و نشون های بابا و خواهشای پاشا و قلدری های نگاه هم اثری نکرد که نکرد ،دیگه جونی برام نمونده بود از بدنم چیزی جز استخون نمونده بود ،دیگه حتی چشام هم سوی دیدن نداشت .که صدا های پر خشم کسی رو شنیدم تو اتاق نیومد ولی سر در اتاقم ایستاد بعدشم به سمت راه پله ها رفت. ،صدای بارون اومد که با تمام قدرتش می ریخت بر خلاف من که دیگه تونی نداشتم
-بسه بابا جمع کنین این بساط رو
صدای پاشا بود همون صدایی که خیلی دوستش داشتم صدای نگرانش ...
-اون از پناه اینم از شما خاله بازی شده اون لج می کنه شما لج می کنی ...نمی خواد ،کامیار رو نمی خواد به چه زبونی بگه که نمی خواد با کامیار ازدواج کنه ..هی میگین برین زیر یه سقف حل میشه ...نمی شه پدر من نمیشه اگه می شد می رفت ،کامیار معلوم نیست کارش چیه ،زندگیش چیه می خواین همینطوری دخترتون رو بفرستین خونه کسی که معلوم نیس چه غلطا که نمی کنه؟ بابا شما غیرتم دارین؟
ترسیدم این بار داشتم کم میاوردم ،پاشا هیچ وقت با بابا اینطوری حرف نمی زد ،تاوان دفاع کردنش از من هم شد سیلی جانانه ای که خورد ،صداش بلند بود قشنگ شنیدم احساس کردم که الان احتمالا لبش پاره شده ،خواستم بلند شم ولی نشد نای بلند شدن نداشتم ، فقط شنیدم که مامان و زیور خانم اصرار می کردند که نرود ولی گوشش بدهکار نبود فقط می گفت این خونه جای من نیس ،گریه ام گرفت بلند بلند گریه کردم که باعث شدم پاشا با اون حال خرابش بره بیرون کل خانواده رو ریختم بهم ،مامان در رو باز می کنه:پناه اگه قلب پاشا درد بگیره هیچ وقت نمی بخشمت
شدت اشکم بیشتر شد ،هر لحظه بیشتر حالم خراب می شد بی حال روی تخت خوابیدم ،خدایا میشه من بمیرم؟ پاشا ... صدا ها تو سرم می پیچید و تیزی چیزی توی دستم که طراوت به دستانم می بخشید و صدا ی مامان دلم نمی خواست چشم هامو باز کنم از همه چیز خسته بودم ای کاش پناهی نبود ،شایدم دوست داشتم بهم ترحم بشه ...
-جواب نداد؟
-نه مامان
-اصلا گوشیش رو برده ؟
باورم نمی شد این مادر هم مهر و محبت داشته باشه ،بارون هر لحظه شدید تر می شد ،شاید این مامانی که الان روبه روی من بود فقط برای من نامادری سیندلا بود ! تکانی خوردم اما حال نداشتم اعلام زنده بودن بکنم.
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🥀🍂
♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂
🍂🥀♥️🥀🍂
♥️🍂
📕 #رمان_نامزدشهادت ♥️
🖍نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🥀 #قسمت_یازدهم
💠 بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم.
دفتر #بسیج چند متری با حلقه دانشجویان فاصله داشت و درست مقابل در دفتر، به او رسیدم. بی توجه به حضورم وارد دفتر شد و در دفتر تنها بود که من پشت سرش صدا بلند کردم :«چیه؟ اومدی گرای بچه ها رو بدی؟»
💠 به سمتم چرخید و بی توجه به طعنه تلخم، با چشمانی که از خشمی مردانه آتش گرفته بود، نهیب زد :«اگه خواستی بری قاطی شون، فقط با #چادر نرو!» نمی دانم چرا، اما در انتهای نهیبش، #عشقی را می دیدم که همچنان نگرانم بود.
هیاهوی بچه ها هرلحظه نزدیک تر می شد و به گمانم به سمت دفتر بسیج می آمدند. مَهدی هم همین را حس کرده بود که نزدیکم شد و می خواست باز هم عشقش را پنهان کند که آهسته نجوا کرد :«اینجا نمون، خطرناکه! برو خونه!» و من تشنه عشقش، تنها نگاهش می کردم!
💠 چقدر دلم برای این دلواپسی هایش تنگ شده بود و او باز تکرار کرد :«بهت میگم اینجا نمون، الانه که بریزن تو دفتر، برو بیرون!» و همزمان با دست به آرامی هُلم داد تا بروم، اما من مطمئن بودم دوستانم وحشی نیستند و دلم می خواست باز هم پیشش بمانم که زیر لب گفتم :«اونا کاری به ما ندارن! اونا فقط #حق شون رو می خوان!»
از بالای سرم با نگاهش در را می پائید تا کسی داخل نشود و با صدایی که در بانگ بچه ها گم می شد، پاسخ داد :«حالا می بینی که چجوری حق شون رو می گیرن!»
💠 سپس از کنارم رد شد و در حالی که به سمت در می رفت تا مراقب اوضاع باشد، با صدایی عصبانی ادامه داد :«تو نمی فهمی که اینا همش بهانه اس تا کشور رو صحنه #جنگ کنن! امروز تا شب نشده، دانشگاه که هیچ، همه شهر رو به آتیش می کشن...» و هنوز حرفش تمام نشده، شاهد از غیب رسید و صدای خُرد شدن شیشه های آزمایشگاه های کنار دفتر، تنم را لرزاند.
مَهدی به سرعت به سمتم برگشت، دید رنگم پریده که دستم را گرفت و همچنان که مرا به سمت در می کشید، با حالتی مضطرب هشدار داد :«از همین بغل دفتر برو تو یکی از کلاس ها!»
💠 مثل کودکی دنبالش کشیده می شدم تا مرا به یکی از کلاس های خالی برساند و می دیدم همین دوستانم با پایه های صندلی، همه شیشه های آزمایشگاه ها و تابلوهای اعلانات را می شکنند و پیش می آیند.
مرا داخل کلاسی هُل داد و با اضطرابی که به جانش افتاده بود، دستور داد :«تا سر و صداها نخوابیده، بیرون نیا!» و خودش به سرعت رفت.
💠 گوشه کلاس روی یکی از صندلی ها خزیدم، اما صدای شکستن شیشه ها و هیاهوی بچه ها که هر شعاری را فریاد می زدند، بند به بند بدنم را می لرزاند.
باورم نمی شد اینجا #دانشگاه است و اینها همان دانشجویانی هستند که تا دیروز سر کلاس های درس کنار یکدیگر می نشستیم.
&ادامه دارد.....
🍂🥀♥️🥀🍂♥️🥀♥️🍂🥀♥️🥀🍂
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌