✨﷽✨
🔴جالبه اگه دوست دارین گناه کنین بخونین !!
✍فردی نزد امام حسین(ع)آمد و گفت:
من گناه می کنم و از بهشت و جهنم خدا برایم نگو که من این ها را می دانم ولی نمی توانم گناه نکنم و باز گناه می کنم! امام حسین علیه السلام فرمودند: برو جایی گناه کن که خدا تو را نبیند، او سرش را پایین انداخت و گفت: این که نمی شود.(چون خداوند بر همه چیز ناظر است) امام حسین(ع) فرمودند: جایی گناه کن که ملک خدا نباشد. مرد فکری کرد و گفت: این هم نمی شود.(چون همه جا ملک خداوند است) امام فرمودند: حداقل روزی که گناه می کنی روزی خدا را نخور، گفت:نمی توانم چیزی نخورم...
امام فرمودند: پس وقتی فرشته مرگ" عزرائیل" آمد و تو را خواست ببرد تو نرو. مرد گفت: چه کسی می تواند از او فرار کند. امام فرمودند: پس وقتی خواستند تو را به جهنم ببرند فرار کن، مرد فکری کرد و گفت: نمی شود. امام حسین(ع) فرمودند: پس یا ترک گناه کن یا فرار کن از خدا، کدام آسان تر است؟ او گفت: به خدا قسم که ترک گناه آسان تر از فرار کردن از خداست.
📚بحار الانوار؛جلد۷۸؛ص۱۲۶
#محرم
#امام_حسین ع
.
بارها توبه شکستَم تو، ولی بخشیدی
کِی شَوَد حُر شَوَم و توبهی مردانه کنم؟!
#حضرت_حر
#شب_چهارم | #محرم
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_هفدهم امروز
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_هجدهم
دیگه هیچ بهونه ای نداشتم که جلوشونو بگیرم و نرن...
چیکار میتونستم بکنم...
صدای اسما منو به خودم آورد:
+حالا اول چیکار داشتی که زنگ زدی و میخواستی مصدع اوقاتم بشی؟!
_هان؟!هیچی...نمیدونم...ینی...
حسنا که مثل همیشه غم و استرسم رو از تو صدام خوند با لحنی که سعی داشت خیلی آرامش بخش باشه گفت:
+اِلی جونم...عزیزم...نگران چی هستی؟قرار نیس که منو اسما بریم بمیریم...از کشورم قرار نیس خارج بشیم داریم میریم شیراز...
ما بازم میتونیم باهم در ارتباط باشیم...زنگ میزنیم...پیام میدیم...نامه میدیم...
میخواست ادامه بده که صدای اسما بلند شد:
+چی میگی دیوونه مگه عصر حجرِ که نامه بدیم؟!
حسنا:کوفت،مثال زدم...
اسما:بروبابا...تو هم با این مثالات...
حسنا بی تفاوت به اسما خطاب به من گفت:
+فهمیدی چی گفتم الینا؟نیازی نیست انقدر نگران باشی...
با بغض گفتم:
_شما برید من خیلی تنها میشم...خیلی...
اسما:خوشکله ما نمیریم بمیریم...
_خدانکنه...
اسما:نه میبینم راه افتادی...خدا نکنه...از این حرفا بلد نبودی...
از حرفش خندم میگیره...راس میگه من کجا و این اصطلاحات کجا؟!
اسما هم که خنده ی ریز من رو میشنوه میگه:
+هاااا...حالا شد...
حالا درست تعریف کن ببینم چرا اول قصد داشتی مصدع اوقاتم بشی...
_خب راستش...من...میخواستم ببینم چجور مسلمون شم...ینی میدونما ولی خب من که بابام نمیزاره از خونه برم بیرون...چکار کنم...
چند لحظه ای فقط سکوت هست که بالاخره حسنا به حرف میاد:
+نمیدونم چیجوری...شاید...شاید یه راهی باشه که بتونی غیر حضوری شهادتین بگی...
اسما:ببین ما دقیقا نمیدونیم باید چکار کنی...
میخوای شماره یکی از مراجع رو بهت میدم زنگ بزن بپرس...
_شماره کی؟
اسما:یکی از مراجع...
_مراجع کیه؟!
حسنا:ای بابا الی...مرجع دیگه...مگه تو راجب مرجع تقلید تحقیق نکردی؟مراجع جمع مرجعه...
_آهان فهمیدم...خب شمارشو بگو...
اسما میخنده و با خنده میگه:
+دختر شماره پسرخالمو که نمیخوام بهت بدم...بزار برم بکردم پیدا کنم برات اس میکنم...باش؟!
به ناچار باشه ای زمرمه میکنم که اسما ادامه میده:
پس حالا قطع کن تا من برم دنبال شماره...
بازم زیر لب فقط میگم باشه که صدای اسما و حسنا از اونور خط باهم بلند میشه:
+خدافظ دختر خارجی...
خداحافظی میگم و گوشی رو قطع میکنم.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
•°🙃💔°•
#حسین 🌱
هرڪہ را عشــق
‹حسیـن؏› نیسـٺ،
ز خود بیخبر اسـٺ...! :)💔
#ماملتامامحسینیم
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🔴 نه عبا را میخواهم و نه آن آبرو را!
💠 پسر #آیتالله_فاطمینیا تعریف میکند: روزی با پدر میخواستیم برویم به یک مجلس مهم. وقتی آمدند بیرون خانه، دیدم بدون عبا هستند. گفتم عبایتان کجاست؟ گفتند مادرتان خوابیده و عبا را رویشان کشیدهام. به ایشان گفتم بدونِ عبا رفتن، آبروریزی است! ایشان گفتند اگر آبروی من در گروی این عباست و این عبا هم به بهای از خواب پریدنِ مادرتان است، نه آن عبا را میخواهم، نه آن آبرو را، من از این آبرو صرفنظر میکنم!
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
امام حسين (عليـهالسـلام) فرمودند:
🌷🍃 بـدانيد كـه خـوبـى كـردن، ستـايـش
بـه بـار مىآورد و پاداش در پى دارد.
اگـر خـوبـى را بـه صـورت مـردى ببينيـد
هـر آينه آن را نيكو و زيبـا و خــوشـاينـد
و بـرتر از همه جهانيان خـواهيد ديـد ..
و اگــر پستـى را ببينيـد آن را نــاهنجــار
و زشت و بدمنظر كه دلها از آن میگريزد
و چشمها برويش بسته میشود، خواهيد
ديد ..
اعلامالدين ص ۲۹۸
.ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_هجدهم دیگه
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_نونزدهم
چندتا نفس عمیق کشید و بعد چند قدم اومد جلو و همونجور که انگشت اشارشو به حالت تهدید جلو صورتم تکون میداد گفت:
+بالاخره کار خودتو کردی آره؟فکر میکردم آدم شدی...فکر میکردم اون سیلی که تو صورتت زدم کارساز بود...ولی نگو تاثیر حرفای اون دوتا امل بیشتر از منیه که یه عمره پدرتم...چی تو گوشِت خوندن که اینطور شدی هان؟تو که سرت به کار خودت بود...
پوزخندی زد و ادامه داد:
+یا نه...شاید من اینطور فکر میکردم...منِ احمق این همه سال فکر میکردم تو سرت به کار خودته...گفتی هیچ دوستی نداری گفتم دخترمه امکان نداره دروغ بگه...مطمئنن هیچ دوستی نداره...برا همین به کریستن گفتم این دختر دوستی نداره بیشتر هواشو داشته باش...سرشو گرم کن...نذار کمبودی حس کنه...
ولی منِ احمق به این فکر نکرده بودم که شاید دخترم بخواد بهم رودست بزنه...حالا هم به درک...برو هر غلطی میخوای بکن...البته فکر نکنم دیگه غلطی مونده باشه که انجام نداده باشی...ولی این رو خوب تو گوشت فرو کن تو با این کارت دیگه جایی تو این خونه و خونواده نداری...حالیته؟
یک قدم بهم نزدیکتر شد و تو صورتم داد زد:
+از خونه ی من گمشو بیروووون....
صداش اونقدر بلند بود که ناخودآگاه چشمام رو بستم...
بعد از دادی که زد با سرعت طول اتاق رو طی کردو از اتاق خارج شد و در اتاق رو هم محکم به هم کوبوند...
با خارج شدن بابا از اتاق دیگه طاقت نیاوردم...زانوهام خم شد و افتادم روی زمین...
زمان و مکان و همه چیز رو فراموش کردم و فقط گریه کردم...
دلم میخواست در اتاق باز بشه و مامانم بیاد دل داریم بده...بیاد بگه من با پدرت حرف میزنم...قانعش میکنم...ولی میدونستم نمیاد...از اونجایی که تو خانواده ما مرد سالاری هست میدونستم مادرم جرأت نمیکنه بیاد تو اتاقم...
نمیدونم چند ساعت گذشته بود...نمیدونم چقدر گریه کردم...فقط میدونم ظهر شده بود...از آفتابی که نورش کل اتاقم رو فرا گرفته بود فهمیده بودم ظهره...
سرمو بلند کردم که نگاهی به ساعت اتاق بکنم ولی لایه اشک جلو دیدمو گرفته بود...دستی به چشمام کشیدم و خواستم دوباره نگاهی به ساعت بندازم که در اتاق به شدت باز شد و از برخوردش با دیوار صدای بدی ایجاد کرد...
نگاهی به چهارچوب در انداختم...
بابا با قیافه ای سرخ از عصبانیت واستاده بود...
به ثانیه نکشیده شی بزرگی جلوی پام پرت شد و صدای بدی داد...
متعجب نگاهی به جلوی پام انداختم که دیدم یه چمدونه...
هنگ کرده بودم...توانایی تجزیه و تحلیل این چمدون رو نداشتم...
با صدای گرفته و خش داری زمزمه کردم:
_what...wh...what is...this?(این...ای...این...چیه؟!)
نمیدونم بابا زمزمه من رو شنیده بود یا نه فقط با عصبانیت داد زد:
+go away...pack your bags and get out of here...soon...I don't wanna see you any more...(بروگمشو...وسایلتو جمع کن و از اینجا برو بیرون...زووود...دیگه نمیخوام ببینمت...)
باورم نمیشد...بابا داشت منو از خونه پرت میکرد بیرون...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_بیستم
چیکار باید میکردم...
کجا باید میرفتم...
خواستم به کریستن زنگ بزنم که حرفاش یادم اومد:
+فراموش کن که برادری داشتی...خانواده من رو فراموش کن...
چیکار باید میکردم...
با چشمای اشکی نگاهی به ساعت انداختم...
ساعت دو بود...
پاشدم اول نمازم رو خوندم...
بماند که چندبار نمازم به خاطر اشکام باطل شد و من مجبور شدم از اول قامت ببندم...
بعد از اتمام نماز چند بار با خونه دوقلو ها تماس گرفتم که جواب ندادن...به گوشی حسنا زنگ زدم ولی خاموش بود به گوشی اسما زنگ زدم جواب نداد...نمیدونستم چی کار کنم...
دستام میلرزید...
به بدبختی به اسما اس دادم که در اسرع وقت بهم زنگ بزنه کارم فوریه...
یک ساعت گذشت و اتفاقی نیفتاد فقط من مستاصل طول اتاق رو طی میکردم تا اینکه...
🍃
ساعت طرفای سه و نیم بود که زنگ خونه به صدا در اومد...
متعجب از اینکه کی اینموقع روز زنگ خونه رو زده رفتم طرف پنجره اتاق و از بالا به حیاط نگاه کردم و با داخل شدن فرد پشت در به حیاط خونه نفس تو سینم حبس شد...
لعنتی از پشت پنجره هم که میبینمش قلبم دیوونه بازی در میاره...
رایان اینجا چکار میکنه...اونم اینموقع روز و تو این وضعیت...
مثل همیشه با قدم های استوارش طول حیاط رو طی میکنه و میاد سمت ساختمون...
رایان با وارد شدنش به ساختمون از دید من خارج میشه و منم به ناچار از پنجره دل میکنم...ولی سریع به سمت در میرم و لای در رو باز میزارم تا شاید از حرفاشون بفهمم چرا رایان اومده اینجا...
دست خودم نیس تو بدترین شرایط هم فضولِ هرچیزی هستم که به اون مربوط باشه...
هر دفعه که ناغافل میومد خونمون کلی رویای دخترونه برا خودمم میبافتم که نکنه مثلا اومده ابراز علاقه کنه!!!
البته خیعلی کم پیش میومد رایان بیاد اینجا...
اصن رایان خیلی اینجا نیس...به خاطر درسش و شرکتش کلا نصف سال شیرازه...
اما الآن نمیفهمم چرا اینجاس...
دلم گواه خوب نمیده...
لای در رو باز کردم و گوشمو هم چسبوندم به در ولی هیچ صدایی به گوشم نمیرسه...
تا اینکه بابا بلند میگه:
+رایان...الینارو ببر!!!
خشکم زد...ینی چی؟!منو کجا ببره؟!
من که از خدامه با رایان هرجایی برم...حتی قعر جهنم...
ولی این حرف بابا...الآن نشونه خوبی نداره!!!...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
✅حکایت
✍شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند. آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت. تو را که این همه گفت وگو ست بر دَرمی، چگونه از تو توقع کند کسی کَرمی؟ تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟
شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول آمده است. تاجر به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد. آن شخص تعجب کرد و گفت: آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟ تاجر گفت: آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...! در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش حساب است.
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
ای شده مجنون خدا السلام / شاهرگ خون خدا السلام
ای شده سرشار دلم از غمت / باز محرم شد و دل محرمت
هست نگاه نگران همه / سوی تو ای دسته گل فاطمه
ایام عزاداری سید و سالار شهیدان، حضرت اباعبدالله الحسین (ع) تسلیت باد
#پارکاب_آقامم
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_بیستم چیکار
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_بیست_یکم
صدای متعجب رایان بلند میشه و قلب بی قرار من رو بی قرار تر میکنه:
+کجا ببرم دایی؟!
صدای بابا برای جواب رایان بلند شد،معلوم بود داره کلمات رو جوری بیان میکنه که مثلا عصبانیت توش پیدا نباشه:
+هرجا که میخواد بره و...
بلند تر داد زد:
+باید بره...
معلوم بود میخواد من بشنوم...
اشکام که چنددقیقه ای بود خشک شده بود دوباره راه پیدا کردن...
خدایا چرا آخه؟مگه مسلمون بودن چه مشکلی داره؟!...
چند دقیقه ای هیچ صدایی از پایین نیومد
و منم فقط اشک میریختم تا اینکه چندتا تقه به در اتاقم زده شد...
فکر میکردم مامان باشه...اشکام رو پاک کردم و منتظر شدم بیاد تو...
اما در کمال تعجب هیچ کس وارد اتاق نشد...
دوباره چند تقه به در زده شد که منو وادار کرد با صدایی گرفته جواب بدم:
_yes?!(بله؟!)
+Elina...it's me...open the door...(الینا...منم...در رو باز کن...)
وااای نه...خدا نه...باورم نمیشه...
رایان بود...به گوشام شک داشتم...ولی نمیتونستم انکار کنم...صدای گرم رایان بود که از من خواست در اتاق رو باز کنم...
ناچار از جام بلند میشم و میرم جلو در...
یه نفس عمیق میکشم و در رو باز میکنم...
تازه متوجه تیپش میشم...مثل همیشه...اسپرت...
سرمو کمی میارم بالا و به چشماش نگاه میکنم...
به راحتی میشه نگرانی تو چشماش رو دید...
برا یک لحظه آرزو میکنم کاش مسلمون نبودم و میتونستم برم تو بغلش زار زار گریه کنم ولی حیف که دینم این اجازه رو بهم نمیده...
انگار خودش خواسته ی قلبمو از تو نگام میخونه که یه قدم میاد و جلو و تا میاد بغلم کنه من میرم عقب...
متعجب به من خیره میشه و من سرمو میندازم پایین...واقعا بیشتر از این طاقت ندارم تو چشمای خاکستریش خیره شم...
با یه لحن متعجب و شاید کمی عصبانی میگه:
+الینا اینجا چه خبره؟تو چت شده؟چرا چند روزه از همه ما فاصله میگیری؟نکنه مرضی چیزی داری هان؟
سرم پایینه و دارم با انکشتای دستم بازی میکنم که میگه:
+منو نگاه کن دارم باهات حرف میزنم...
اه لعنتی...کاش میفهمید طاقت ندارم نگاش کنم...طاقت ندارم خیره بشم تو چشماش...
به ناچار کمی سرمو میارم بالا که اونم ملایم تر ادامه میده:
+الینا؟بابات چی میگه؟تو کجا قراره بری؟
آروم زمزمه میکنم:
_نمیدونم...رایان...من هیچ جا رو ندارم...
گریم شدت میگیره:
_رایان...من که کار بدی نکردم...آخه چرا بابا اینطور میکنه؟...رایان...
انکار متوجه حال خرابم میشه که دوباره میاد جلو که ارومم کنه...میخواد بازوهامو بگیره که یک قدم میرم عقب و دستمو میارم بالاو میگم:
_don't touch me...(به من دست نزن)
+Elina...
میپرم وسط حرفشو توضیح میدم:
_I'm a muslem...(من مسلمانم...)
چندثانیه هیچی نمیگه و بعد ناباور سری تکون میده و زیرلب انگار که با خودش حرف بزنه میگه:
+no...no...you're laying... Yo...you...(نه...نه...تو دروغ میگی...تـــُ...تو...)
بعد بلند تر از قبل خطاب به من میگه:
+kidding me?(شوخی میکنی؟)
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_بیست_دوم
سرمو به نشونه منفی تکون میدم که با خشم روشو ازم میگیره و میگه:
+احمق...احق...احمق...you are a fool...do you understand me?...damn...
(تو یه نادونی...میفهی چی میگم؟...لعنتی...)
هیچی نمیگم...فقط گریه میکنم...شنیدن این حرفا از زبون رایان خیلی سخته خداااا...
پوزخندی میزنه و میگه:
+پدرت طردت کرده ها؟از خونه انداختت بیرون؟نمیدونی کجا بری نه؟
چرا موقعی که مسلمون میشدی بهش فکر نکردی؟حالا کدوم گورستونی میخوای بری؟میدونی بابات پایین چی بهم گف؟بدبخت؟بابات گف اگه تا یه ساعت دیگه از این خونه رفتی که هیچ اگه نه میاد با کمربند میندازتت بیرون...حالیته؟
لگدی به چمدون پرت شده کف اتاق میزنه و ادامه میده:
+زود باش جلو پلاستو جمع کن اگه دلت کتک نمیخواد...
حس میکنم چیزی نمونده بمیرم...از دیشب تاحالا که هیچی نخوردم...
اینهمه هم گریه کردم...الانم که رایان...با این حرفاش...این داد و بیداداش...
وقتی بی حرکتی من رو میبینه به سمت کمدم میره و همه لباسامو میکشه بیرون و پرت میکنه رو زمین...تازه به خودم میام...میرم جلو و جیغ میزنم:
_Ryan... Get out of here...get out of here...(رایان...برو بیرون...برو بیرون...)
با قدم های بلند و عصبی از اتاق خارج میشه..
🍃
نیم ساعت اروم اروم همونطور که گریه میکنم لباسا و وسایلامو جمع میکنم...
بعد از جمع کردن همه چی خودمم پوشیده ترین لباسمو میپوشم و لحظه آخر قبل از بیرون رفتن از اتاق گوشیمو چک میکنم...هیچ خبری از اسما و حسنا نیس...تو دلم مینالم:پس من کجا برم...
از اتاق خارج میشم و میرم تو سالن...
هیچ کس تو سالن نیس...چمدونم رو میزارم کنار در و به آشپز خونه میرم...حدس میزنم مامان اونجا باشه...
با وارد شدن به آشپزخونه میفهمم حدسم درست بوده...
مامان سرشو گذاشته بود روی میز و آروم آروم گریه میکرد...
رفتم پشت سرش و از پشت بغلش کردم و دوباره گریه کردم...
مامان سرشو بلند کرد و زل زد تو چشمام...
آروم و زیر لب زمزه کرد:
+الینا؟!
با هق هقی که شدت گرفته بود خودم رو پرت کردم تو بغلش و زار زدم:
_ماما...
مامان آروم آروم کمرم رو نوازش میکرد و ازم میخواست که آروم باشم:
+هیییس...آروم دخترم...آروم...قوی باش...تو بزرگ شدی...باید بتونی از پس خودتو زندگیت بر بیای...من با پدرت صحبت میکنم...راضیش میکنم...شک نکن...نمیزارم دور ازمون بمونی...ولی...آخه الینا مامان...این چه کاری بود کردی؟!...چرا هممونو بدبخت کردی؟
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣