🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
🌟هرروز یک پارت ظهرگاهی☀️
ویک پارت شبانگاهی🌙
بارگزاری خواهدشد😍
منتظر باشید⏰
🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_اول
+الینا؟!هِی الینا؟!دختر کجایی تو؟
با صدا زدن اسمم و کشیده شدن بازوم توسط حسنا به خودم اومدم و چشمای پر از سوالمو بهش دوختم...
+معلوم هست کجایی؟!یک ساعته دارم صدات میزنما!
صدای اسما به جای من در جواب حسنا بلند شد:
+خانوم دیگه مارو قابل نمیدونن با زمینیا نمیپرن...در افقن!
در جواب اسما پوزخندی زدم و دوباره به تابلو نقاشی روبروم چشم دوختم...
اسما و حسنا دوقلو بودن و جز بهترین دوستان من تو دوره دبیرستان...
به عکس خیره شده بودم که دست حسنا رو روی شونم احساس کردم و بعد از اون هم صداش رو شنیدم:
+چی شد؟فکراتو کردی؟
_در رابطه با...؟!
+خودت میدونی...دین...دینِت!
جواب حسنا رو ندادم به جاش محو تابلو نقاشی روبروم شدم که تصویری از پشت سر یه دختر چادری بود...
دوباره غرق فکر شدم...
من...الینا مالاکیان...میتونم مث این دختر توی عکس بشم؟!
نگاهی به سرتاپای خودم انداختم...
یه شلوار لی تنگ،یه مانتوکرمی رنگ که آستیناشو تا رو آرنج تا زده بودم و شال آبی رنگی که با بی قیدی روی سرم بود و تمام موهای قهوه ایمو به نمایش گذاشته بود!
برگشتم نگاهی هم به تیپ اسما و حسنا انداختم تو این گرما ساق دست پوشیده بودن،روسریاشونو هم لبنانی روی سرشون بسته بودن و یه چادر مشکی هم سرشون بود!
من میتونستم مثل اینا بشم؟!
تو دلم زمزمه کردم:آره میتونم...باید بتونم...
❣❤️❣❤️❣
صدای اسما بلند شد:
+الینا خانوم با عرض پوزش نمایشگاه نقاشی داره میبنده لطف کنید بیاین بریم...
با تعجب برگشتم سمتشو گفتم:
_داره میبنده؟چه زود!اما من که بقیه نقاشیارو...
پرید وسط حرفمو همونطور که دستمو میکشید تا از سالن بریم بیرون گفت:
+فداسرم که ندیدی!اصن ندیدی که ندیدی!بابا ما دوساعته اینجاییم تو تمام این دو ساعتو میخ این تابلو بودی!
دوساعت؟!با تعجب دستمو از دستش کشیدم بیرون و به ساعت بند گل گلی روی دستم خیره شدم ساعت شش بود!اسما راس میگف ما دوساعته که اینجا بودیم!
وااای بابا اینا!
با عجله گوشیمو از جیب مانتوم کشیدم بیرون و با دیدن صفحه خالی نفس عمیقی کشیدم!
خداروشکر هنوز مامی اینا نفهمیده بودن...
دویدم سمت اسما و حسنا که تو محوطه نمایشگاه منتظر من بودن...
حسنا:بدو دیگه!امیرحسین بدبخت خشک شد تو ماشین!
امیرحسین داداششون بود که بیست و پنج سالش بود و شش سال از ماها بزرگتر بود...
حسنا بعد از گفتن حرفش پرید سمت درب خروجی منم به تبعیت ازش دنبالش دویدم تقریبا...
رسیدیم به 206 سفید رنگ امیرحسین.اسما جلو سوار بود.به محض رسیدن ما امیرحسین پیاده شد و با سری افتاده سلام کرد جواب سلامشو دادم که حسنا آروم هلم داد سمت و ماشین و گفت:
+یالا سوار شو که خیلی دیره...
متعجب برگشتم طرفش:
_kiding me?!
+ای بابا دختر چی میگی تو؟من که نمی فهمم!
فهمیدم دوباره مثل همه مواقعی که متعجب میشم لهجم عوض شده!با دت راست کوبیدم رو پیشونیمو گفتم:
_شوخی میکنی؟!بابام اگه بفهمه من با شماها بودم که زندم نمیزاره!من الان تاکسی میگیرم میرم!
+ای بابا!اینجوری که خیلی بده!
_it's notبد اینه که بابام منو با شماها ببینه.
حسنا سری تکون داد و گفت:
+چی بگم والا؟باشه...پس...مراقب خودت باش...
_OK.از اسما و داداشتم خدافظی کن.بابای
براش دست تکون دادم و ماشینو دور زدم.یکی زدم به شیشه اسما که سرشو از تو گوشی بالا آورد و نگام کرد.سری دستی تکون دادم و رفتم اونور خیابون..
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
✋♥️السلام ای حرمت شرح پریشانی ما🥀
7روز تا #محرم
----~❀•°📚❣📚°•❀~----
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
✅تلنگر
ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد و مردی را دید که در سطل زبالهاش دنبال چیزی میگردد. گفت، خداروشکر فقیر نیستم. مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانهای با رفتار جنونآمیز در خیابان دید و گفت، خداروشکر دیوانه نیستم. آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که بیماری را حمل میکرد گفت، خداروشکر بیمار نیستم. مریضی در بیمارستان دید که جنازهای را به سرد خانه میبرند. گفت، خداروشکر زندهام. فقط یک مرده نمیتواند از خدا تشکر کند.
چرا همین الان از خدا تشکر نمیکنیم که روز و شبی دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟ بیایید برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم.
----~❀•°📚❣📚°•❀~----
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❣️ #سلام_امام_زمانم❣️
✨یک عمر تو زخمهای ما رابستی
هر روز کشیدی به سر ما دستی
✨هفته که به جمعه میرسد آقاجان
ما تازه به یادمان میآید هستی
وجمعه تمام می شود وما برمیگردیم به روز مره گی مان😞
----~❀•°📚❣📚°•❀~----
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
او حاضرو ما منتظران پنهانیم😔
هرچند که از غیبت خود میخوانیم
با این همه ای روشنی💫 جاویدان
تا فجر 🌤فرج منتظرت می مانیم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
----~❀•°📚❣📚°•❀~----
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_اول +الینا
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_دوم
تصمیم گرفتم حالا که دیگه با اسما و حسنا نیستم و جای ترسی برام باقی نمیمونه به جای تاکسی پیاده برم خونه.از نمایشگاه تا خونه هم راه زیادی نبود...شاید نیم ساعت پیاده روی که من الان برا سروسامون دادن فکرم شدیدا بهش احتیاج داشتم...
رفتم تو پیاده رو شروع کردم به قدم زدن و غرق افکارم شدم...
❣❤️❣❤️❣
درست چهارسال پیش بود که برای اولین بار تو ایران میخواستم برم مدرسه...تازه از کانادا برگشته بودیم؛به خاطر مامانم؛آخه دوسال پیش همه خانوادمون چه پدری چه مادری اومده بودن ایران و مامان منم خیلی دلتنگ شده بود...
پدرم اصالتا آمریکایی بود اما مادرم یه ایرانی مقیم خارج بود...
چهره من به مادرم رفته بود برا همین خبری از چشمای رنگی و پوست خیلی سفید و صورت کک مکی نبود!یه چهره عادی...صورت گندمی و چشمایی شکلاتی.تنها جذابیت صورتم شاید بشه گفت مژه های بلندم بود!
دبیرستان ثبت نام کردم...
روز اول به خاطر لهجه ی ضایعی که داشتم تصمیم گرفته بودم با هیچ کس حرف نزنم مگر در صورت اضطرار!
فارسی رو بلد بودم.خیلی خوبم بلد بودم ولی کانادا که بودیم خیلی کم پیش میومد فارسی صحبت کنیم.این بود که روزای اول خیلی لهجه داشتم ولی حالا بعد چهارسال لهجم کامل از بین رفته!
کلاس بندی ها اعلام شد و رفتیم تو کلاسامون...جمعیت کلاس زیاد نبود و بچه ها هم خیلی خونگرم بودن و همه سریع باهم دوست شده بودن به جز من که گوشه ی کلاس نشسته بودم و خداروشکر میکردم که کسی کاری به کارم نداره!...
زنگ اول ریاضی داشتیم.یه خانم نسبتا مسن اومد سرکلاس و بعداز معرفی خودش شروع کرد به حضور غیاب دانش آموزان...اسم هارو خوندوخوند تا رسید به من...
بلند صدا زد:الینا...مکثی کرد و برگه رو به چشماش نزدیک کرد و بعد از چندثانیه سوالی پرسید:مالاکیان؟!
همه بچه ها چشم شده بودن ببین این دختر به قول خودشون با این فامیل عجیب کیه تا اینکه دستای لرزون من از گوشه کلاس بالا رفت...
معلمه پرسید:فامیلیتو درست گفتم؟!
منم در جواب فقط سر تکون دادم...
+خب خانمِ...ما..لا..کیان...اقلیت هستی؟
با صدایی که سعی میکردم لهجه نداشته باشه گفتم:
_بــَ...بله...
+یهودی؟!
سری به نشانه منفی تکون دادم و گفتم:
_مسیحی...
معلمه هم سری تکون داد و هیچی نگف...
اما تا آخر کلاس نگاه خیره ی بعضی هارو به جون خریدم...
زنگ که خورد تقریبا نصف کلاس حمله ور شدن سمتم...
منم انگار یادم رفته بود لهجه دارم خیلی راحت جواب سوالاشونو میدادم!اما هرازگاهی با لبخندی که بیخود رو لبای بعضیا بود میفهمیدم که دارم خیلی ضایع حرف میزنم!...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
(دری وری می گوید):
به طور کلی جملات نامفهوم و بی معنی و خارج از موضوع را دری وری می گویند. این عبارت که در میان عوام بیشتر مصطلح است تا چندی گمام می رفت ریشۀ تاریخی نباید داشته باشد ولی خوشبختانه ضمن مطالعۀ کتب ادبی و تاریخی ریشه و علت تسمیۀ آن به دست آمده که ذیلاً شرح داده می شود.
مطالعه و مداقه در تاریخچۀ زبان فارسی نشان می دهد که نژاد ایرانی در عصر و زمانی که با هندیها می زیست به زبان سنسکریت یا مشابه به آن سخن می گفت. پس از جدا شدن از هندیها کهنترین زبانی که از ایرانیان باستان در دست داریم زبان اوستا است که کتاب اوستا به آن نوشته شده است.
زبان پارسی باستان یا فرس قدیم زبان سکنۀ سرزمین پارس بود که در زمان هخامنشیان بدان تکلم می کردند و زبان رسمی پادشاهان این سلسله بوده است.
حملۀ اسکندر و تسلط یونانیان و مقدونیان بر ایران موجب گردید که زبان پارسی باستان از میان برود و زبان یونانی تا سیصد سال در ایران اوج پیدا کند.
در زمان اشکانیان زبان پهلوی اشکانی و در زمان ساسانیان زبان پهلوی ساسانی در ایران اوج شد و به شهادت تاریخ تا قرن پنجم هجری در مدارس اصفهان اطفال نوآموز را به زبان پهلوی درس می دادند. اکنون نیز از نیشابور به مغرب و شمال غربی و جنوب در هر روستای بزرگ و کوچک، زبانهای محلی با لهجه های مخصوص وجود دارد که همۀ این زبانهای روستایی لهجه های گوناگون زبان پهلوی است و حتی اهل تحقیق معتقدند که معروفترین اشعار زبان پهلوی گفته های بندار رازی و باباطاهر عریان است که لهجه های پهلوی ساسانی در آن کاملاً نمایان است ضمناً این نکته ناگفته نماند که واژۀ پهلوی صفتی نسبی و منسوب به پهلو می باشد.
پهلو که تلفظ دیگر آن پرتو و پارت سات نام قوم شاهنشاهان اشکانی است و حتی واژۀ پارس نیز صورت دیگری از همان نام می باشد. در منطقه خراسان و ماوراءالنهر به زبان محلی خودشان دری که شاخه ای از زبان پهلوی بوده است سخن می راندند و زبان دری یکی از سه زبانی بود کهم در دربار ساسانی رواج داشته است.
باید دانست که اشتقاق زبان دری از واژۀ دَر است که به عربی باب گویند یعنی زبانی که در درگاه و دربار پادشاهان بدان سخن می گویند.
زبان دری از نظر تاریخی ادامۀ زبان پهلوی ساسانی یعنی فارسی میانه است که آن نیز ادامۀ فارسی باستانی یعنی زبان رایج روزگار هخامنشیان می باشد.
دانشمند محترم آقای دکتر جواد مشکور راجع به تاریخچۀ زبان که چگونه از بین النهرین و پایتخت اشکانیان و ساسانیان کوچ کرده سر از خراسان ماوراءالنهر درآورده است شرحی مفید و مستوفی دارد که نقل آن خالی از فایده نیست:
"زبان دری یا درباری که زبان لفظ و قلم دربار ساسانیان بود پس از آنکه یزدگرد پسر شهریار فرجامین پادشاه ساسانی ناچار شد بعد از حملۀ عرب پایتخت خود تیسفون را ترک گوید و به سوی مشرق برود همۀ درباریانی که شمار ایشان به چندین هزار تن بالغ می شدند همراه او سفر کردند.
"مورخان می نویسند هزار نفر از رامشگران و هزار تن از آشپزان آشپزخانه و نخجیریان همراه او بودند. از این بیان می توان حدس زد که دیگر درباریان که در رکاب شاه بودند چه گروه کثیری را تشکیل می دادند. یزدگرد با چنین دستگاهی به مرو رسید و مرو مرکز زبان دری شد.
"این زبان در خراسان رواج یافت و جای لهجه ها و زبانهای محلی مانند خوارزمی و سُغدی و هروی را گرفت و حتی از آنها متأثر گردید.
قرون متمادی طول کشید تا این زبان به سایر نقاط ایران سرایت کرده مانند امروز زبان رسمی و مصطلح همۀ ایرانیان گردیده است.
عقیده بر این است که چون ایرانیان در خلال پانصد سال- از قرن سوم تا هشتم هجری- زبان دری را به خوبی نمی فهمیدند و غالباً به زبان محلی مکالمه می کردند لذا هر مطلب نامفهوم را که قابل درک نبود به زبان دری تمثیل می کردند و واژۀ مهمل وری را به زبان اضافه کرده
می گفتند:"دری وری می گوید" یعنی به زبانی صحبت می کند که مهجور و نامفهوم است.
.----~❀•°📚❣📚°•❀~----
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
🌟هرروز یک پارت ظهرگاهی☀️
ویک پارت شبانگاهی🌙
بارگزاری خواهدشد😍
منتظر باشید⏰
🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_دوم تصمیم گ
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_سوم
چند نفر همون روز اول تا فهمیدن من یه مسیحی ام تا آخر سال و حتی سال های بعدش رابطشون با من در حد سلام و خداحافظ بود اونم به زور!و من چقدر از این رابطه بیزار بودم!...
اما بعضیای دیگه مثل اسما و حسنا خیلی خوب با من رفتار میکردن...انگار نه انگار که من با اونا فرق دارم!
یواش یواش شدن صمیمی ترین دوستانم...
پدرم روز اولی که فهمید من با دوتا دختر چادری دوست شدم
عصبانی شد و گفت نباید خیلی با اینا رفت و آمد کنم چون ممکنه رو من تاثیر بزارن و باعث بشن دینمو از دست بدم!منم اون روزا گوشم بدهکار نبود و میگفتم امکان نداره اینارو من تاثیری داشته باشن...
اما حالا میبینم حرفای پدرم بیراه نبوده!
بعد از اون بابام چندباری من رو با اون دوتا دید که دارم میام خونه و کلی دعوام کرد و منم به دروغ بعدش بهش گفتم که من دیگه هیچ دوستی توی مدرسه ندارم!...
اما حقیقت این بود که من واقعا نمیتونستم از اونا جدا بشم!...
من به عمرم آدمایی به مهربونی اینا ندیدم!...
خلاصه رابطه ما سه تا یواش یواش صمیمی و صمیمی تر شد تا اینکه اسما و حسنا شروع کردن به پرسیدن سوالهایی در رابطه با دینم...
با خودم گفتم حتما ایناهم بعد از این سوالا یه مشت چرت و پرت راجع به دین خودشون میگن و بعدم ولم میکنن میرن...
من اطلاعات خاصی از دینم نداشتم...در واقع هیچ اطلاعاتی نداشتم!
برعکس خانوادم که خیلی به دینشون پایبند بودن!
حالا که فکر میکنم میبینم من اصلا دین نداشتم!یه آدم بیخیال و فارق از همه چی تا اینکه اسما و حسنا برعکس تصورم که فکر میکردم میان تبلیغ دینشون میکنن من رو تشویق کردن که راجع به همه دینها تحقیق کنم...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
_از همہ دل
میکنـم الا
حُـسِین♥|×_×°
•{ #محرم 🥀
شبتون امام حسینی🌙
----~❀•°📚❣📚°•❀~----
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣