فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
#پیرزنی_که_نه_چشم_داشت_نه
#دست_نه_پا_ولی_عشق_بازی
#میکرد_با_خداوند_سبحان
سخنران :حجت الاسلام #دانشمند
موضوع : حکایت حضرت عیسی و پیرزن نابینا
#شهادت_امام_رضا علیه السلام 🥀🏴
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
#یاایــهاالرئــوف 🌹🍃
از پنجره فولاد شفا مےگیرم
هرچیز،بخواهم از شما مےگیرم
این قصہ سرانجام خوشے خواهد داشٺ
چون از تو براٺ ڪربلا مےگیرم
🏴 #شهادت_امام_رضا(ع)
#تسلیت_باد 🥀
مداحی آنلاین - ضامن آهو رضا .mp3
1.86M
🔳 #شهادت_امام_رضا💚 علیه السلام
🌴ضامن آهو رضا💚
🌴لاله ی خوشبو رضا
⏯ #نوستالژی
👌بسیار دلنشین
هدایت شده از رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂
👌ریپلای پارت اول👇
🌺 eitaa.com/repelay/1641
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صدم
از نردبون بالا میرم مترو کنار سقف میگیرم و اندازه گیری میکنم ، محمد حسین عدد رو میگه یاداشت میکنم ،پله ها رو پایین میاد ،روبه روم وایمیسته .
-پنجره ها با من
-خسته شدم
-هنوز هیچی نشده ؟
-خسته ام
-بلند شو ببینم کف با تو
-محمد حسین
روسری رو مثل کلفتا دور سرش میبنده و تی رو زیر بغلش میزنه و از خونه میره بیرون .سر گرم تمیز کردن شیشه ها میشه و ادا و اصول در میاره خنده ای میکنم و از این طرف شیشه ها رو تمیز میکنم .یکم عقب تر میرم و خیره میشم به شیشه های تمیز شده ! خدایی خیلی قشنگ تمیز کرد برق افتاده بود .کش و قوسی به خودم میدم و کف رو میشورم .ای کاش زیور خانوم اینجا بود ،چایی میداد بهمون .فلاسک رو بر میدارم و چایی رو میریزم توی لیوان ،مرتب روی میز میذارم تا خنک بشه .
کمرم رو کش و قوس میدم نگاهی به ساعت مچی محمد حسین میکنم ساعت چهار بعد از ظهر بود .اشاره میکنم به محمد حسین که با شلنگ باغچه رو آب میداد ،به سمتم برمیگرده .اشاره میکنه که چیه؟اشاره ای به مچ دستم میکنم و که یعنی دیره ،شیر آب رو میبنده و به سمت خونه میاد .
-مگه ساعت چنده؟
-چهاره
-خب دیر نیست که
-بریم دیگه
-خیل خب باشه
-چایی
نگاهی به چایی میکنه:ممنون
روی زمین خسته میفتیم و لیوان رو بین دستامون میگیرم .
-وای خدا خسته شدم
با هم گفتیم و بعد هماهنگ برگشتیم و بهم نگاه کردیم:خسته نباشی
خنده ای میکنیم و بعد لیوان ها رو جلوی دهنمون میبریم ،داغیش خستگیم را در میکند .لباس هام رو عوض میکنم ،محمد حسین چراغا رو خاموش میکنه ،بیرون میایم ،در رو قفل میکنه .
-ما که چیزی نداریم تو خونه چرا قفل میکنی؟
جواب نمیده ،فقط نگام میکنه انگار خودشم فهمید کارش بیهوده اس .به سمت در میره ،گوشیم رو بر میدارم:بله...سلام بابا ...آره ..دارم میام ..سلامت باشی ..خدافظ
🌺🍂ادامه دارد....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_یکم
لیوان گنده فانتزی رو گرفت روبه روم و بعد خیره شد به عروسک خرسی روش ،طوری بررسیش میکرد انگار دنبال گنجی برگردد.
-خیلی بزرگ نیس
-دکوریه دیگه
-آخه منم توش جا میشم
-باشه حالا تو ام ،با این قد و بالا جا میشی تو این ؟
-حالا من جا نمیشم تو که جا میشی
بعد خیره میشه به بقیه وسیله های تزیین فروشگاه ،نفسی میکشه و بعد شونه ای بالا میندازه:والا تو زمان ما این سوسول بازی ها مد نبود
-زمان شما؟
-آره دیگه
-انوقت شما واسه چی قرنی هستی بابا بزرگ
از کنار لوازم تزیین میره و بقیه وسایل رو چک میکنه ، از دقتش تو چک کردن خنده ام میگیره ،مامان و فرشته خانوم سرگرم بودن ،مجسمه ای رو بر میدارم و نگاش میکنم ،انگار نه انگار اومدن برا من جهاز بخرن .
-پناه بیا
جلو میرم و کنار محمد حسین وایمیستم .
-این خوبه؟
در یخچال رو باز میکنم تو همون نگاه اول کلی به سلیقه اش ماشاء الله باریک الله گفتم الانم که توش رو دیدم مطمئن شدم.
-خوبه ،قیمتشم خوبه سیصد تومن
-چند صد تومن
-سیصد تومن
صداش رو صاف میکنه و بعد به سمت یخچال هتلیی میرود و اشاره ای به اون میکنه:اینم خوبه ها ما که دو نفر آدم بیشتر نیستیم
جلو میرم اونقدر جدی گفت خیره نگاش کردم :جدی میگی؟
-مگه من شوخی دارم
-آخه اینو واسه جهاز بخرم
-مشکلش چیه؟
-هیچی
-خب پس آقا بیا
مرد جلو میاد هنوز مبهوتشم نمی دونم چی بگم منتظرم هر لحظه مامان به دادم برسه مرد جلو میاد:بله
اشاره ای به همان یخچال قبلی میکنه و میگه :اون یخچال رو فاکتور میکنین ؟
خنده ای بهش میکنم او هم در جواب خنده ای میکنه ،اشاره ای به مامان میکنم ،مامان جلو میاد ،یخچال رو میبینه و سری به تایید تکون میده ،محمد حسین مجبورم میکنه همه وسایل برقی رو همون روز بگیرم چون دیگه روزای دیگه نمی تونست بیاد .خسته و کوفته سوار همون ماشین لشش میشیم ،فرشته خانوم با کلی تعارف جلو میشینه و حالا من و مامان پشت نشسته بودیم ،جلوی آبمیوه ای پارک میکنه :خب اولین سفارش آب طالبی و معجون
-معجون واسه کی؟
-واسه پناه
-من معجون نخواستم
-نه یکم جون بگیری بد نیست ...شما چی میخورین بهنوش خانوم ،مامان فرشته؟
این مرد چقدر با کامیار فرق داشت !
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
هدایت شده از ▫
✨❤️✨
❤️دستِ ما بر کرم و رحمتِ مهدی باشد
❤️عشـــقِ ما آمدنِ دولتِ مهــــدی باشد
❤️اولِ ماه ربیـــــع از کرمت یا سلطان ؛
❤️روزیِ ما فــرجِ حضرتِ مهــــدی باشد
عزاداریتان مقبول درگاه الهی🙏🌹
❤️🌸ربیـــــــــع مبـــــــــارک🌸❤️
#ربیع_الاول 🌸✨🌷🍃
🌸پیامبر رحمت(صلی الله علیه و آله):
شما هرگز نمى توانيد همه مردم را از اموال خود بهره مند سازيد، پس با آنان با گشاده رويى و خوشرويى تمام برخورد كنيد.😊
📗کتاب کافی
#ربیع_الاول 🌸🍃
(یک فوت و یک صبر ) :
مرد دنیا دیدهای بود که درِ خانهاش به روی دوست و دشمن باز بود. عقیده داشت که مهمان، حبیب خداست و به همین دلیل شب و روزی نبود که یکی دو نفر در خانهاش مهمان نشده باشند.
یک روز، مرد غریبهای که از راهی دور آمده بود، وارد شهر این مرد مهمان نواز شد و از آنجایی که هم گرسنه بود و هم تشنه و هم جایی را برای اقامت سراغ نداشت، یک راست رفت به در خانه مرد مهمان نواز، درِ زد و یااللهی گفت و وارد خانه شد.
صاحب خانه از دیدن مهمان، خوشحال شد و با نگاهی به سر و روی او فهمید که گرسنه و تشنه است و خسته. این بود که به خدمتکارش گفت: «هر چه زودتر سفرهای بیندازید و از مهمانمان پذیرایی کنید».
خدمتکارها گفتند: « امروز غذای به درد بخوری نداریم. برای شما آش پختهایم. به نظرتان بد نیست که از مهمان با آش پذیرایی کنیم؟ »
صاحب خانه گفت: « اگر وقت داشتیم، میگفتم که غذاهای بهتری برای مهمانمان بپزید. اما از قدیم گفتهاند مهمان هر که هست، خانه هر چه هست! فکر میکنم خیلی گرسنه باشد. حالا برایمان آش بیاورید و برای وعده بعد، غذای بهتری تهیه کنید ».
خیلی زود، سفره غذا آماده شد. مهمان که واقعاً گرسنه بود، از دیدن سفره غذا خوشحال شد. خدمتکارها دو ظرف بزرگ آش داغ جلو مهمان و صاحب خانه گذاشتند.
صاحب خانه دستی به کاسه آش زد و دید خیلی داغ است. قاشق خود را توی کاسه آش برد و با به هم زدن آش، بازی بازی کرد تا زمان بگذرد و آش کمی سرد شود.
اما مهمان که از شدت گرسنگی به فکر داغ و سرد بودن آش نبود، حتی به قاشق هم دست نزد. کاسه آش را برداشت و با یک قلپ گنده، آش را هورتی بالا کشید.
آش آنقدر داغ بود که دهان و زبان و گلو مهمان بیچاره را سوزاند و اشک از چشمهای او جاری شد.
در این گیر و دار بود که متوجه شد که میزبان به او چشم دوخته و حال و روزش را فهمیده است. مهمان خودش را به آن راه زد و نگاهی به سقف پر نقش و نگار خانه انداخت تا اشک چشمش سرازیر نشود. آن وقت، رو به صاحب خانه کرد و گفت: «این سقف زیبا را در چه مدت ساختهاید؟»
صاحب خانه که متوجه همه قضایا شده بود، جواب داد: «در مدت چند فوت و کمی صبر».
از آن به بعد، به آدمهای عجولی که سعی میکنند خود را عادی نشان بدهند و فکر میکنند دیگران ترفندشان (حقه) را نفهمیدهاند، این مثل را میگویند.
#ربیع_الاول 🌸🍃
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🌹آیا امام زمان به تمام نقاط جهان سر میزنند؟
✍امام زمان،از آن جهت که مظهر علم غیب خداوند است،از همه جا و همه چیز اطلاع دارد؛به عبارت دیگر امام زمان هر گاه بخواهد همه چیز نزد او حاضر است و به تمام موضوعات خارجی اطلاع داشته و از آنها آگاهی دارد.[۱]
از طرفی دیگر،گاهی حضرت،مطابق مصالح خاص و یا عام،از طرف خداوند متعال مأمور به ملاقات،دستگیری و رفع گرفتاریها میشوند؛گاهی احساس میکنند که باید فلان مکان و نزد فلان شخص رفته و گرفتاری او را برطرف سازند؛گاهی در فلان سرزمین حاضر شده تا از اهالی آن دفع بلا گردد و یا شخصی توجیه شده و هدایت شود.از این رو حضرت هر مکان و زمانی را که مصلحت ببینند خود را در آنجا حاضر میکنند.
📚۱. کافی، ج۱، ص۲۶۲..