eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
1.5هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 پشت فرمون میشینه ،استارت میزنه .وقتی رانند گی میکرد احساس آرامش میکردم به خاطر رانندگی خیلی خوبش که به قول خودش صدقه سری ماموریت هاش بود ،راه می افته تو خیابونا .شیشه رو پایین میدم هوای خنک زمستانی صورتم رو نوازش میکنه .شیشه رو بالا میده . -دم عروسی سرما میخوری از نگرانیش خوشم اومد ،شایدم به خاطر همین شیشه رو پایین دادم ،خیره میشم به خیابون و مردم در حال رفت آمد ،ساکت بودیم ،ساکت ،ساکت !احساس میکردم کل شهر ساکت است مثل سکوت حالای ما تو کابین کوچیک ماشین .گوشیش زنگ میخوره و سکوت لذت بخش رو میشکونه .گوشیش رو بر میداره و کنار گوشیش میزاره -سلام سرهنگ خوبم ..بله ..نه تنها نیستم -محمد حسین با گوشی حرف نزن بی توجه به حرفم گوشی رو محکم تر گرفت ،دلم هری میریخت با اون رانندگی کج و کوله اش ،با اون لایی های وحشت ناکش ،میتونم صحبت چند دقیقه قبلم رو نقص کنم ،حالا واقعا آرامش نداشتم -محمد حسین خواهش میکنم یهو زد رو ترمز و با شوق گفت :چی ؟ عصبانی شدم ،حالا فهمید کجا ترمز کرده ،شانس آوردیم که اتوبان خلوت بود و تصادف نکردیم . -معلومه چته؟ میخوای بکشتن بدیمون ؟ -چشم ...من تو اتوبانم سرهنگ میزنم رو بلند گو گوشی رو داد دستم ،زدم رو بلند گو با حرص با تمام وجود میخواستم بکشمش .. -کامیار رو گرفته بودیم حالا رسیدیم به سر دسته دیگه نمیشنوم چی میگه ،این کامیار اگه همون کامیار باشه پس سردسته همون عامل بدبختی و فلاکت منه ،عامل کتک خوردنام ،از بین رفتن آرزوم ،ارمغانم ،رویام .پس بلخره انتقامم رو میگیرم ؟ -پناه ..پناه -قطع شد گوشی رو قطع میکنم و به سال هایی که سختی کشیدم فکر میکنم ،به افتادنم از پله ها ،صدای جیغ .نخود نقش بسته تو شکمم ،بی اراده دستی به شکمم میکشم ،داغ دلم تازه میشه ،اشکم رو صورتم میچکه .محمد حسین رو ترمز میزنه این بار کنار اتوبان . -ببخشید پناه خودت میری؟ سری اشکم رو پاک میکنم و خیره میشم به اتوبان:بزار منم بیام -برو بیرون -خواهش میکنم -برو -محمد حسین -چی میگی پناه اون جا الان عملیاته می دونستم مرغش یه پا داره ،آره اش نه نمیشه و نه اش آره نمیشه .می دونستم فقط الان عصبانی میشه مخصوصا که از عصبانی شدنش چشمم ترسیده بود . -بدو عجله دارم پیاده میشم ،منتظر نمی مونه ببینه زن جونش وسط اتوبان سوار تاکسی میشه یا نه .تاکسی جلوم وایمیسته . -کجا؟ -آقا برو دنبال اون ماشین -چی میگی خانوم من حوصله دردسر ندارم -دردسر چی؟ شوهرمه -هوو آورده سرت ؟ -آقا برو بی حرف راه می افته و محمد حسین رو تعقیب میکنه ،باورم نمی شد عامل بدبختی من تو بالاترین نقطه تهران میشینه .وایمیسته پول رو سمتش میگیرم و سریع میرم بیرون تا راننده پر حرف بیشتر مغزم رو نخوره .محمد حسین وارد برج میشه ،اگه بگم برج از طلا بود بیراه نگفتم .وارد برج میشم .نگهبان بهش میگه: کجا آقا؟ -سلام خوب هستین؟ -بله شما؟ -من نطافتچیم چقدر نگهبان ساده با این حرف غرورش دو چندان شد . -از کدوم شرکت؟ -شرکت.. -نمی خواد برو پایین وسایلت رو بردار -باشه 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
💠 «وَمِنَ النّاسِ مَنْ یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغآءَ مَرْضاتِ اللهِ وَاللهُ رَؤُفٌ بِالْعِباد»( بقره، ۲۰۷) 💢 علماى اهل سنّت، تصریح به نزول این آیه در شأن و منزلت امام على علیه السلام کرده اند؛ از قبیل: 1⃣ ابن اثیر. اسد الغابة، ج ۴، ص ۲۵. 2⃣ تنوخى. المستجاد، ص ۱۰. 3⃣ غزالى. احیاء العلوم، ج ۳، ص ۳۹ 4⃣ یعقوبى. تاریخ یعقوبى، ج ۲، ص ۳۹ 5⃣ گنجى شافعى. کفایة الطالب، ص ۲۳۹. 6⃣ حاکم حسکانى حنفى.شواهد التنزیل، ج ۱، ص ۹۷. 7⃣ شبلنجى.نور الابصار، ص ۸۶. 8⃣ ابن صباغ مالکى.الفصول المهمة، ص ۳۱. 9⃣ سبط بن جوزى. تذکرة الخواص، ص ۳۵ 🔟 دیار بکرى.تاریخ الخمیس، ج ۱، ص ۳۲۵ 1⃣1⃣ قندوزى حنفى.ینابیع المودة، ص ۹۲. 2⃣1⃣ فخر رازى. التفسیر الکبیر، ج ۵، ص ۲۲۳. 3⃣1⃣ ابن ابى الحدید.شرح نهج البلاغه، ج ۱۳، ص ۲۶۲. 4⃣1⃣ زینى دحلان.السیرة النبویة، در حاشیه السیرة الحلبیة، ج ۱، ص ۳۰۶. 6⃣1⃣ حاکم نیشابوری. المستدرک، ج۳، ص۴ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂 👌ریپلای پارت اول👇 🌺 eitaa.com/repelay/1641 ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 باورم نمیشد که این نگهبان همون نگهبانه،با غرور دستاش رو چفت هم کرده بود تو تاقچه قفسه سینه اش ،بی اراده تپش قلب گرفتم کمی پشت اون سنگر پنهان تر شدم ،محمد حسین به سمت آسانسور رفت . -کجا؟ -میرم از بالا شروع کنم -اونطوری که کثیف تر میشه ،کثیفی ها میره بالا دوباره -نه مشکلی نیست نگهبان شونه ای بالا انداخت و یاد آوری کرد که اگه تمیز نشه دوباره باید بکشه .محمد حسین باشه ای گفت و به سمت آسانسور رفت .نگاهی به موزائیک های برق زده برج انداختم با طرح گل مجلل وسطش ،محمد حسین که بالا رفت جلو رفتم .حواسم پی اون نگهبان سمج نبود . -کجا خانوم این بار من می خواستم انتقام اون لحنش رو بگیرم با غرور عینک آفتابیم رو توی کیفم گذاشتم تو وجودم داشتن رخت میشستن ولی به روم نیاوردم ،فقط کم مونده بود به هیتلر متوسل بشم جلو اومدم دستم رو گذاشتم روی میز . -با کی کار دارین؟ -با ..(یهو به ذهنم خطور کرد که اسم بیاتی رو بگم فامیلی سارا ،حداقل فامیلی زیاد بود مثل حسینی که وقتی تو خیابونای ایران داد بزنی خانوم حسینی نصف جمعیت بر میگردن ) با خانوم بیاتی -خانوم بیاتی نیستن ای بیمیری خانوم بیاتی الان وقت نبودن بود آخه؟یک ذره هم از غرورم کم نمیشه و با غصه میگم:مطمئنین؟ آخه به من گفتن این ساعت بیام -عجیبه آخه داشتن میرفتن نمایشگاه تابلو های نقاشیشون ..بزارین زنگ بزنم گاوم زاید اونم نه یه بچه دو قلو .بازم زیر لب به همه متوسل شدم و به خانوم مارپل شدنم لعن و نفرین نثار کردم ،تا اومد زنگ بزنه یکی از تو آبدار خونه صداش کرد. -بله؟ -بابا چند بار بگم آچار فرانسه رو بیار ؟ -الان میارم -بدو بابا ضروریه میگم -اومدم -ببخشید خانوم یه چند لحظه از پله ها پایین رفت ،فرصت رو مغتنم شمردم و به سمت آسانسور رفتم ،بالغ به پونصد بار دکمه رو فشار دارم و سوار کابین تماما طلایی اش شدم ،نفس عمیقی کشیدم و به شماره ای که روی صفحه نمایشگرش زده بود رفتم.این نشون دهنده ی این بود که محمد حسین اونجا رفته .پیاده میشم و تو راهرو قدم میزنم حالا چطور اتاق رو پیدا کنم .صدای بم آشنای محمد حسین که تو کل راهرو پرشده بود گوش میدم ،چرا اینقدر پر سر و صدا! مگه عملیات نیست .خدا رو شکر که همسایه های بی تفاوتی داشت و صدایشون در نیومد . -تو چه غلطی کردی؟ تو غلط؟ مگه کی تو اون اتاقه؟ چرا محمد حسین انقدر عصبانیه؟ چرا دادمیزنه ؟ چرا یه مجرم رو سرزنش میکنه؟ اصلا به اون چه ربطی داره ؟ چرا بی مهابا رفته تو اتاق یه مجرم ؟ اینجا چه خبره؟ چه وضعیه اینجا؟ -برو فقط برو ..برو تا نکشتیم -چیه من می خواستم فقط خوشبخت باشم همین پول داشته باشم -خفه شو ..خفه شو دیگه واقعا شک کرده بودم با کل وجودم دلم میخواست در رو بشکنم ،که خودش در رو باز کرد ،نتونستم از جام تکون بخورم ،نتونستم سنگر بگیرم .با دیدن مرد رو به روم دیگه واقعا احساس فلج کردن کردم ،حاضر بودم بمیرم ،تیکه تیکه شم ولی این صحنه رو نبینم بی اراده اشک ریختم .دستم رو بالا بردم سیلی ای نصیبش کردم ،دوباره ،باز هم .مثل کسی که بیماری استسقا گرفته باشه هر چقدر میزدم سیر نمی شدم ،آروم نمی شدم ،خشمم فرو کش نمی کرد .حالا از مرد روبه روم می ترسیدم. نگاه پر نفرتم رو دوختم بهش ،باورم نمی شد اینایی که می دیدم واقعیه ، جلوتر رفتم جلوش وایستادم بی شرمانه نگام کرد ، دستم رو بالا بردم و سیلی ای نصیب جانش کردم .با غیض گفتم: خیلی آشغالی ،تمام این عمر ،تمام بدبختیام به خاطر توئه بی غیرته .هیچ وقت نمی بخشمت هیچ وقت از کنارم رد شد بی توجه به حرفام ،دکمه آسانسور رو زد .در کابین روبه روش باز شد .وارد آسانسور شد و دقیقه آخر دیدم که زمزمه کرد : ببخشید ببخشم ؟ چطوری ببخشم ،شاید اشتباه شنیدم یه سنگ دل و معذرت خواهی ؟! یاد محمد حسین افتادم ،پس محمد حسین کو ؟ شاید کمرش زیر این بار شکسته .حالا دیگه چند نفر از همسایه های بی توجه در رو باز کرده بودن ،جلو رفتم ،رفتم تو خونه ای که احساس میکردم کثیف ترین جای ممکنه ،محمد حسین پشت به من روی مبل نشسته بود ،احتمال میدادم هر لحظه سکته کنه ،ای کاش حداقل گریه می کرد ،مثل زنا که وقتی داشتن از غصه می مردن میزدن زیر گریه ،گریه کردن ،غم داشتن که مرد و زن نداره ،کوچیک و بزرگ نداره ... 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 هاله مرد چهار شونه ام به وضوح معلوم بود ،روبه روی آن شیشه های بزرگ قدی و آن پرده کشیده شده .دلم می خواست به جای اومن زار بزنم به جای او من گریه کنم.محمد حسینی که تمام این مدت برای این مدت برای اون نمک نشناس کم نزاشته بود،کنارش نشستم تا تسلی قلبش بشم . -چرا اومدی اینجا؟ حالا چه جوابی می دادم که آروم بشه؟ چی میگفتم که ضربان قلب تندش آروم آروم بزنه؟ یا اصلا بزنه می خواد دیونه وار بزنه برای رهایی از قفسش می خواد کند بزنه فقط بزنه .منتظر جواب بود ،خیره نبود به لب های حجیمم ولی منتظر جواب بود .برگشت سمتم با تشر گفت:گفتم اینجا چی کار میکنی؟ -خب...خب لکنت گرفتم انگار از ازل زبون رو برام نیافریده باشه نمی تونم سخن بگم ،ناله بزنم .باید جواب این شیر زخمی رو می دادم تا فروکش کنه ،صدای آژیر پلیس بلند شد،حالا که به مجرم نرسیدن حتما به فراری دهنده مجرم میرسه ،مطمئنم این مرد توان فرار کردن نداره بر عکس اون !انگار بی خیال جوابم شد ،چقدر زود اون سرهنگ پیر رسید به نوک قله این برج با این قد و قواره .با همون لباس سبزش در چهارچوب در وایستاد ،کلاش رو برداشت. محمد حسین دوباره الماس اشک از گوشه چشم درشتش چکید ،سریع پاکش کرد،شاید خجالت می کشید من ببینم ،شایدم می ترسید از نگاه پر ابهت سرهنگ ،مافوقش .سرهنگ جلو اومد نگاهی به طی کرد و بعد روبه روی محمد حسین وایستاد . -کجاست؟ محمد حسین هیچ چیزی نگفت عین مجسمه های همون خونه بی حرکت جلو رو نگاه کرد ،حتی مردمک چشمش رو نچرخوند .این بار سرهنگ داد زد و سوالش رو تکرار کرد آنقدر محکم که چشمم رو بستم . -فراریش دادی؟ محمد حسین خیره شد به پارکت های بد رنگ خانه ،سرهنگ که تمام نقشه هاش رو نقش بر آب دیده بود ،خشمش رو پنهان نکرد ،شروع کرد به سرزنش کردن -بهت اعتماد داشتم ،فکر می کردم از پسش بر میای ولی ای دل غافل دل خوش بودم تمام این مدت داریم نقشه می کشیم اونوقت تو فراریش دادی؟ من از دستت چی کار کنم محمد حسین؟ تو که احساسی عمل نمی کردی ،سر دسته رو پروندی؟ آخه تو دیونه ای باورم نمی شد اون سرهنگ مهربون حالا انقدر خشن شده باشه و هیچ بنی بشری حریفش نباشه ،می خواستم ازش دفاع کنم ،بی گناه محکوم شد . -شاید خودت باهاش هم دستی تحمل این یکی رو دیگه نداشتم ،مرد مهربون من چطور می تونست با یه خلاف کار هم دست باشه ؟ با یه قاچاق چی چی؟ -سرهنگ -شما هیچی نگو ..اصلن شما اینجا چی کار میکنی؟ شوکه شدم دیگه نتونستم ادامه دفاعیه رو رائه کنم ،انگار که تو همون ب بسم الله استاد تا می تونست تحقیرم کرده باشه .سرهنگ به یکی از همکاراش اشاره کرد،مرد جلو اومد ،قد بلندی داشت ولی نه به اندازه محمد حسین ،موهای فرفری داشت نه به اندازه محمد حسن ،چهار شونه نبود ،استخوانی بود بی حد و اندازه ،احترام نظامی گذاشت . -بگو همه مرز ها رو ببندن ،تصویرش رو برای همه واحد ها بفرست تا جلوی خروجش رو بگیرن احتمالن هنوز تو تهرانه -چشم قربان اشاره ای به محمد حسین کرد و گفت: سرگرد فاطمی تبارم دستگیرن فعلن تا اثبات بی گناهیش هم مرد،هم من و این بار حتی محمد حسین هم خیره شدیم به چشم های سرهنگ ،محمد حسین ناله کرد: سرهنگ من چرا آخه؟ سرهنگ بی تفاوت دست هاش رو باز کرد و گفت:مشکوک تر از تو هم هست اینجا؟ -من تمام این مدت دنبال این سردسته بودم -که بپرونیش؟ -سرهنگ! -ببرش مرد خیره شد به سرهنگ و پرسش استفهامی کرد: سید رو؟ -پس کی رو -آخه سرهنگ -از فرمان مافوقت سر پیچی نکن دو دل گفت:چشم قربان مرد دستبند رو دور دست پناه ،پناه بست .محمد حسین هنوز باورش نمی شد تو همچین مچلی افتاده باشه :سرهنگ من کاره ای نیستم -ثابت میشه -سرهنگ محمد حسین رو بردن ،رو به روی چشم های من ،حتی وقت ندادن حرف بزنم ،از شوهر مظلومم دفاع کنم همانطور مظلوم مظلوم بردنش -سرهنگ معلوم هست چی کار می کنین؟ با حرص برگشت سمتم: شما نمی خاد به من یاد بدین چی کار کنم -سرهنگ خودتونم خوب می دونین محمد حسین بی گناه ترین آدم دنیاست -کو مدرک؟ با بهت میگم:سرهنگ ! -ما پلیسا فقط با مدرک کار می کنیم فکر می کردم محمد حسین بهتون گفته باشه -سرهنگ محمد حسین حالش خوب نیست -حالشم خوب میشه می خواستم از زمین و زمان شکایت کنم، از بدبختی های یه دختری که باید از نامزدیش استفاد کنه نه اینکه زجر بکشه .محمد حسین غرورش شکست ،آن هم جلوی چشم های من، خدا هیچ مردی رو جلوی زنش کوچیک نکنه. 🌺🍂ادامه دارد... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂 👌ریپلای پارت اول👇 🌺 eitaa.com/repelay/1641 ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 محمد حسین غرورش شکست ،آن هم جلوی چشم های من، خدا هیچ مردی رو جلوی زنش کوچیک نکنه .اصلا غم خودم یادم رفت ،غصه ی درد هام ،مرگ ارمغانم فراموش شد حالا درد مردم بهم اضافه شد .مخصوصن که از جلوی اون نگهبان با دستبند رد شد ،مرد چشم هاش از حدقه بیرون زده بود،وقتی فهمید یه سرگرد دستگیر شده گفت: الان نمیشه به هیچ ارکانی اعتماد کرد آخه یه سرگرد می تونه به مردم خیانت کنه؟ به حق چیزای ندیده بعضم گرفت بعد از این همه خدمت متهم شد به خیانت ،شروع کردم به گریه کردن بر گشت خیره شد به چشام بلند گفتم :لعنت به تو محمد حسن همه برگشتن طرفم ولی ما بی توجه به هم نگاه می کردیم پر از غم بهم خیره بودم ،محمد حسن چطور تونست آنقدر راحت به برادرش خیانت کنه ،ای کاش همون مرد مهربونی که داشت منبت کاری می کرد می موند نه قاچاق چی مواد.. *** دراتاقش رو بستم تا چرتی که بعد از چند روز به زور به دست آورده نپره .از پله ها پایین رفتم ،بالاخره آزادش کردن،داشتم می مردم از جواب هایی که باید به فرشته خانوم میدادم از محو شدن محمد حسین ،امروز خیالش راحت شد و نگرانی اون یکی پسر خیاتکارش خوره جونش شد،فرشته خانوم دستم رو گرفت و با خودش توی آشپزخونه برد . ‌-بین تو و محمد حسین چی گذشته؟ خنده ای تصنعی کردم و نگام رو پایین دوختم :چی باید بگذره مامان فرشته؟ -قهرید؟ سعی کردم بی گدار به آب ندم ،سعی کردم چیزی از نفرتم بروز ندم با تعجب گفتم:قهر؟انگار از ازل همچین حرفی رونشنیدم -پناه جان من موهام رو تو آسیب سفید نکردم -لعنت بر منکرش -پس منو نفرست دنبال نخود سیاه سعی کردم فرار کنم مخصوصا از چشم های براق و گیرایش ولی مچم رو گرفت:با من رو راست باش -باور کنین چیزی نیست -دعوا کردین؟ -نه فرشته خانوم -پس چی شده؟ -هیچی آخه ناراحتی محمد حسین ربطی به من نداره ،مربوط به کارش به خیال شد یا نشد رفت سمت آشپزخونه و شروع کرد به خرد کردن تره ها روی تخته چوبی . -مادر که بشی یه من رخت چرک میرین توی دلت و شروع میکنن به شستن تو هم می مونی و درد بی درمون ،بچه عطسه میکنه تو می میری ،گریه می کنه تو می میری ،حتی بغض میکنه هم تو می میری -دور از جون تره ها رو با استرس خرد می کرد ،با حرص ،صدای ناله هاشون رو شنیدم زیر اون تیغ تیز چاقو ! -به خدا گفتم از جون من بکن بزن ته جون این سه تا (از جون این زن مهربون بکنه و بزن ته جون اون نامرد ،نمک نشناس؟) -اگه مادر پسر نوح بد نبود میگفتم ،پسر نوح با بدان بنشست قلب مادرش را بشکست ...ولی حیف خودش و مادرش هر دو بد بودن ... بعد دست از سر اون تره های بخت برگشته برداشت و خیره شد به چشم های من :پناه مادر شدن درد بی درمونه سری تکون دادم چون می فهمیدم چی میگه هنوزم گاهی اون نیم ست صورتی ارمغان رو بغل میگرفتم ،تقدیرش این بود که باباش کامیار حتما باهم می کشتمون ،شایدم جناب سردسته ،فرشته خانوم خیره شد به عکس حاج محمود که روبه روش بود:از وقتی حاج محمود رفت من تنها شدم خیلی تنها ..(بغضش گرفت ) حالا فکر اینکه بلایی سر این سه تا بیاد دیونه م میکنه ...(روی صندلی نشست ،دست از سر تره های ریز شده کشید انگار که یه بچه برا خاله بازی همشون رو خرد و خاکشیر کرده باشه ) ..محمد حسین میاد نگران محمد حسنم بعدم که ملکا ... جگیرم خون شد از این وضع ،نمی دونم چند ساعت گذشت ولی یه چایی زدم زیر بغلم و رفت پیش محمد حسین تقه ای به در زدم و در رو باز کردم . روی تخت نشسته بود خیره بود به پرده ای که با باد بالا و پایین میرفت . -سرت خوب شد نیم رخ شد ،چقدر نیم رخش جذاب بود ،دوباره برگشت سمت پنجره و خیره شد به پرده . کنارش نشستم :چایی هیچ چیز نگفت ،بلند شدم پرده رو کنار زدم و پنجره رو بستم:خودت میگی سرما میخوری ولی بعدش پنجره رو باز میکنی و میشینی جلوش -دیگه مگه فرقیم میکنه -لابد میکنه که میگم رو به روش وایمستم آروم میگه :نمی کنه -باهام حرف بزن خودت رو خالی کن -خالیم -د نیستی دیگه داغونی -آره داغونم ،خالیم ، بی آبروم ،بی غیرتم ، بی غرورم ،بی اعتبارم بازم بگم؟ -هیچ کدوم رو قبول ندارم بجز داغون -خدا هیچ بنده ای رو با ابروش نسنجه . -محمد حسین کارای برادرت به تو ربطی نداره -به من نه ولی به مردم آره -فکر می کردم حرف مردم برات بی ارزش باشه -پناه محمد حسن پسر حاج محمود فاطمی تبار بوده -پسر حاج محمود پیامبره؟ -نه -پس چیه سید؟ -قاچاقچی مواد سااکت شدم و حرفی نزدم 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 کنارش نشستم :پسر حاجی چه دخلی به تو داره ؟ -برادرمه -تو ،تو برادری کم نذاشتی سید -ولی اون گذاشت -اون باید شرمنده باشه ..نه تو حالا اون ساکت شد و حرفی نزد ،سخت بود ،سختر از سخت .جون فرسا بود بی حد و اندازه ،می فهمیدم . -شرمنده تم -من مرد میخام پسر حاجی نه شرمنده ... **** ملکا سادات موهام رو گرفت بین دستاش و شروع کرد به شونه کردن . -خوش به حالت موهات لخته -موی فرم که بد نیست -چرا بده ،دیر بلندمیشه ساکت شدم ،سعی می کرد آروم شونه کنه که دردم نگیره . -مامان فرشته نگرانه -مادرا همیشه نگرانن -محمد حسن چند روزه نیومده خونه دلم می خواست همه چیز رو بگم ولی نگفتم گذاشتم با موهام سرگرم باشه و برادرش جلو شاش خرد نشه ،خیره شدم به تابلوی منبت کاری شده و شعری که محمد حسین سروده بود ،راستی محمد حسین چرا برا من شعر نمی گفت ،پوز خندی زدم و گفتم شما مگه نامزدی هم کردین که نامزد بازی در بیارین؟ -پناه ؟ -جانم -جانت بی بلا ...میگم تو نمی خوای لباس عروس بگیری؟ -نه -چرا؟! -از ازدواج قبلم دارم -آهان بازم مشغول شونه کردن مو های شلاقیم شدم ،چند روز دیگه قرار بود دست آرایشگر باشه و بریم سر خونه و زندگی که همشو چیده بودیم .آخی میگم و ملکا سریع معذرت میخواد ،ملکای شلوغ میشگی نبود ،غصه داشت ،نگران بود و حالا این موهای بدبخت من بود که افتاده بود دستش تا حرصش رو کم تر کنه اگه بتونه البته .صدایی میشنوم ،از جا می پرم :چی بود؟ -لابد گربه اس نظریه رو میزارم رو حرف ملکا و ساکت میشینم تا بافتش تموم بشه .صدا دوباره بلند میشه . -ملکا این صدای گربه نیس -پس صدای چیه؟ -نمی دونم از جا بلند میشم ،موهام از تو دستاش سر میخوره ،پرده رو کنار میزنم و نگاهی به خیابون میکنم تو سیاهی دیدم که کسی رو کتک میزدن .ملکا غر میزد که بشینم الان همه بافتش باز میشه بی توجه چادری رو سرم انداختم و به سمت پله ها رفتم . -پناه کجا؟ دنبالم راه افتاد یکسره سوال تکراریش رو می گفت و منتظر جواب بود ،فقط منو ملکا خونه بودیم ،فرشته خانوم رفته بود امامزاده و محمد حسینم بیرون بود ساعت نه شب بود و من و ملکا پر بودیم از دلشوره نه غایب خونه .در رو باز میکنم ولی ملکا هنوز غر میزنه ،مرد ها فرار میکنن جلو میرم روی دو زانو میشینم می دونستم چادر سفید ملکا تا حالا کثیف شده ،کور سویی از نور میفته رو صورت مرد آش و لاش شده باورم نمیشه که مرد منو میزدن ،محمد حسین از روی زمین بلند میشه و می شینه نگران بهش نگاه میکنم. -محمد حسین وای این چه وضعیه بلند شو ببینم نگاه کن چی کارت کردن ! اونا کین؟ -چرا اومدی بیرون -اگه با چاقو میزدنن؟ -حالا که نزدن -محمد حسین -پناه من نمی دونم از دست کنجکاوی های تو چی کار کنم آخه که به تو گفت بیای بیرون چرا نمی فهمی تو دست من امانتی به خدا آخر از دست تو می میرم لبخندی به نگرانیش زدم ،از دیوار آجری خونه گرفت،ملکا مونده بود پشت در چون چادرش دست من بود ،محمد حسین بلند شد و آروم آروم شروع کرد به حر کت،ملکا با دیدن محمد حسین جیغ خفه ای کرد و راه رو باز کرد . -داداش خوبی؟ محمد حسین سری تکون داد و روی تخت نشست .اشاره ای به ملکا کردم و گفتم جعبه کمک های اولیه و یخ بیاره .بی حرف رفت ،باید این صورت رو قبل اومدن فرشته خانوم رو به راه می کردم . -کیا بودن؟ -دزدا -بسه محمد حسین دوران راهزنی تموم شده -لابد تموم شده -پس کو ؟ چرا چیزی نبردن ازت؟ -چیزی پیدا نکردن -باید باورم کنم؟ -مختاری -محمد حسین من که می دونم کار محمد حسنه ساکت شد و بعد دوباره گفت : چرا باید این کار رو بکنه ؟ -چون دیونه اس -پناه درس حرف بزن من برادرشم پوز خندی میزنم و نگاهی به صورتش میکنم : اون حیون برادر غیر برادر حالیشه -داری درباره محمد حسن حرف میزنی -خوبه که یاد آوری کردی ولی واسم مهم نیس ا ن عوضی برام مهم نیس -هیس ملکا میشونه -بزار بشنوه برادرش چه آشغالیه 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رجبعلی خیاط : اگر پدر و مادرتان از دنیا رفته اند شما وظیفه دارید برای آنها اعمال خیری را انجام بدهید و نباید آنها را فراموش کنید و اگر زنده هستند باید در خدمت کردن به آنها کوشا باشید و اگر معصیتی از شما سر بزند و آنها در برزخ متوجه بشوند شما را نفرین خواهند کرد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹 های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
📚 میزان نفقه ⁉️ زن که بر شوهر واجب است، چه مقدار است؟ ✅ عبارت است از هر آنچه زن به طور متعارف به آن احتیاج دارد، 👈مانند غذا و وسایل مورد نیاز آن، لباس، مسکن، هزینۀ درمان بیماری های متعارف و نظافت و ... به مقدار و کیفیتی که برای امثال او متعارف است. پایگاه اطلاع رسانی آیت الله خامنه ای های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ تصویری در تاجری بود، برای سید الشهدا علیه السلام روضه ی می گرفت. یک فرماندار ناصبی به آن شهر آمد که دشمن اهل بیت (ع) بود. دستور داد تمام اموال این تاجر را مصادره کنند؛ زندگی اش را به هم بزنند؛ تا دیگر کسی برای امام حسین روضه نگیرد...😔😔😔😔 شب اول که شد خیلی دلش شکست گریه کرد...😭😭😭 عنایت امام حسین (ع) به تاجری که خرجی نداشت و... ✅ پیشنهاد دانلود حتما ببینید خیلی جذاب 👌 های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
‌*🌺•° کسانی منتظر فـــرج هستند که، و منتظر آن حضرت باشند، نه برای برآوردن حاجات شخصی خود! در محضر بهجت | ج ۲ | ص 187 های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
انار😍😍😍 های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
نیازمندیهااااااااااااا☺️☺️ ظهربخیر ☀️ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 دستش رو بالا برد و خابوند تو گوشم ،برق از چشام پرید ،حتی نتونستم مثل فیلما دستم رو بالا ببرم و روی جای دستش بزارم ،از شانس گندم اولین کتکی که از مردم خردم رو ملکا هم دید. از جا بلند شدم و به سمت خونه رفتم .ملکا مبهوت جعبه رو گذاشت کنار تخت .کاپشنم رو پوشیدم ،روسریم رو سرم کردم ،جای انگشتاش رو صورتم مونده بود ،بیرون اومدم و خیره شدم بهش :فکر میکردم با کامیار فرق داری ولی تو هم مثل همونی.... با عجله رفتم ،سمت در و در رو باز کردم -کجا؟ بی توجه به جمله پر ابهت و تهدید آمیزش به سمت بیرون رفتم که فرشته خانوم جلوم سبز شد ‌سلام کرد و آروم جوابش رو دادم ،کنار رفت ،محمد حسین حالا رسید به من ،فرشته خانوم با دیدن قیافه اش هیمی کشید و گفت :اینجا چه خبره ؟ بی توجه به سوالش رفت بیرون محمد حسین بند کیفم رو گرفت . -با توام اشکام رو پاک کردم که نفهمه ، هیچ وقت از کتک های کامیار ناراحت نشدم ولی از محمد حسین آره . -پناه -پناه مرد -گفتم وایستا بی توجه رفتم جلوم وایستاد :کجا میری نصفه شبی ؟ -جهنم برات مگه مهمه -مهمه که می پرسم -از این حرف هات حالم بهم می خوره از کنارش خواستم برم که دوباره جلوم رو گرفت :دیگه باید برات چی کار می کردم ؟ تمام این مدت وایستادم به پات -که انتقام بگیری ازم نه ؟ -چی میگی محمد حسین؟ -بیراه میگم ؟ -برو اون ور -نمیرم جیغ زدم:گفتم برو اون ور -پات رو از گریمت دراز تر کردی نتیجه اش رو دیدی -تو هم دست بلند کردی رو نامزدت نتیجه شو می بینی -گفتم برو خونه -برو اونور حالا دیگه منتظر نموندم از کنارش رد شدم :ببخشید باورم نمی شد آنقدر سریع کوتاه بیاد :نباید میزدم ولی تو هم نباید اونطوری می گفتی -توقع داری راجب عامل بد بختی ام چی بگم -اون برادرمه -چه دخلی به من داره -پناه کوتاه بیا ،میرم ماموریت دلت برام تنگ میشه ها -خیلی خودت رو مهم فرض کردی از کنارش رد میشم و میرم -لاقل صبر کن برسونمت بی توجه بهش راه می افتم به سمت خیابون... 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 آقا غلام در رو باز کرد،ملکا وارد خونه میشه ،پرده رو ول میکنم و مشغول بافت شال میشم ،ازش دلخور بود محمد حسین رو میگم ولی می دیدم وقتی تو زمستون راه میره بینیش قرمز میشه ،زنم دیگه ،جون به جونم کنن زنم دوستش دارم ،دیونه شم .ملکا بلند سلام کرد و جواب رو شنید ،سراغم رو گرفت ،مامان هدایتش کرد به اتاقم ،پله ها رو بالا اومد .تقه ای به در زد . -بفرما وارد اتاق شد ،سلامی کرد روی همون صندلی متحرک بدون برگشتن جوابش رو دادم -چادرت رو آویزون کن پشت در -محمد حسین رفت بی تفاوت گفتم :به سلامتی -رفت ماموریت -گفتم که به سلامت -واست مهم نیس -نه جلو اومد رو به روم وایستاد خیره شدم به چشماش و دست از بافتن بر داشتم . -نمی دونم سر چی دعواتون شد ولی پناه محمد حسین این خدافظی ماموریتش فرق داشت -چرا مثلا ؟ چه فرقی؟ -پیامش رو خوندی؟ -نچ -پس نخوندی که اینطوری میگی دوباره شروع کردم به بافتن شال گردن توسی رنگ به پنجره تکیه کرد وگفت : چی می بافی؟ -شال -برا کی؟ -برا سرگرمی -من اینطوری فکر نمی کنم -هر جوری دوست داری فکر کن -خیلی گوشت تلخ شدی ها بازم بی حرف شروع کردم به بافتن شال توسی محمد حسین . -لباس عروست رو ببینم -ببین -پاشو تو تنت ببینم -حوصله ندارم -بلند شو دیگه به زور بلندم میکنه ،لباس عروس رو بر میارم جلوش می گیرم ،خنده ای می کنه و با ذوق به لباس عروس نگاه میکنه،نگاهی به لباس یقه دلبری ام می کند که ساده بود ،جنسش کمی براق بود ،کاری ندارم که از کامیار خوشم می اومد یا نه ولی این لباس عروس رو واقعا دوست داشتم ،خوب شد نفروختمش . -بپوشش -خیل خب برو بیرون مظلومانه سری تکان داد و رفت ،به هر زحمتی بود لباس رو پوشیدم ،در رو باز کردم و بیرون رفتم ،نگاهم که بالا اومده بود با دیدم کل کشید ،خنده ای کردم . -مامان بهنوش بیا ببین عروست رو -هیس چرا شلوغش می کنی ؟ -شلوغ هس ،اصلا بیا بریم پایین دستم رو می گیره و با خودش میکشه پایین .پاشا خیره میشه بهم ،بی اراده کمی خجالت می کشم ،ولی پاشا لبخند شیرینی میزند ،زیور خانوم و مامان نگاهی بهم می کنن ،مامانم همان لبخند شیرین رو میزنه . -خوشبخت بشی دخترم -ممنون نگاه اصرار میکنه :یه چرخ بزن -بی خیال -بزن دیگه چقدر لوسی بی میل چرخی میزنم . -خوش ب حال رفیق ما با این زن خوشگلش این بار دیگه لپ هام گل می افته ،سرم رو پایین میندازم که ملکا پله ها رو پایین میاد . -پناه گوشیت زنگ میزنه -کیه؟ -ننوشته مامان بهنوش رو میکنه به پاشا :پاشا آقا غلام رفت؟ -آره گوشی رو می گیرم به سمت در میرم ،مامان جیغ کوتاهی میکشه :کجا؟سرما می خوری وقتی لجبازیم رو می بینه پالتوم رو روی شونه هام میندازه .گوشی رو که داشت خودش رو می کشت وصل میکنم ،صدای گرفته سرهنگ می پیچه ،کل و جودم پر از اضطراب میشه ! 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂 👌ریپلای پارت اول👇 🌺 eitaa.com/repelay/1641 ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂 👌ریپلای پارت اول👇 🌺 eitaa.com/repelay/1641 ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
📚 مادر شوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت: تو توانستی در عرض سی روز پسرم را وادار به انجام نمازهایش در مسجد بکنی؛ کاری که من طی سی سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم....! عروس جواب داد: مادر داستان سنگ و گنج را شنیده‌ای؟ می‌گویند سنگ بزرگی راه رفت و آمد مردم را سد کرده بود، مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد. با پتکی سنگین نود و نه ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد. مردی از راه رسید و گفت: تو خسته شده‌ای، بگذار من کمکت کنم. مرد تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست، اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند توجه هر دو را جلب کرد. طلای زیادی زیر سنگ بود.... مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود؛ گفت: من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است. مرد گفت: چه می‌گویی من نود و نه ضربه زدم دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی! مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند، مرد اول گفت: باید مقداری از طلا را به من بدهد، زیرا که من نود ونه ضربه زدم و سپس خسته شدم و دومی گفت: همه‌ی طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم... قاضی گفت: نود و نه جزء آن طلا از آن مرد اول است، و تو که یک ضربه زدی یک جزء آن از آن توست. اگر او نود ونه ضربه را نمیزد، ضربه صدم نمی‌توانست به تنهایی سنگ را بشکند. و تو مادر جان سی سال در گوش فرزند خواندی که نماز بخواند بدون خستگی و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم...! چه عروس خوش بیان و خوبی، که نگذاشت مادر در خود بشکند و حق را تمام و کمال به صاحب حق داد و نگفت: بله مادر من چنینم و چنانم، تو نتوانستی و من توانستم. بدین گونه مادر نیز خوشحال شد که تلاشش بی ثمر نبوده است.... اخلاق اصیل و زیبا از انسان اصیل و با اخلاق سرچشمه می‌گیرد. جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که تلاش دیگران را حق خود می‌دانند کم نیستند. اما خداوند از مثقال ذر‌ه‌ها سوال خواهد كرد. 😷 🚩 🎊 های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂 👌ریپلای پارت اول👇 🌺 eitaa.com/repelay/1641 ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂 👌ریپلای پارت اول👇 🌺 eitaa.com/repelay/1641 ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂 👌ریپلای پارت اول👇 🌺 eitaa.com/repelay/1641 ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂 👌ریپلای پارت اول👇 🌺 eitaa.com/repelay/1641 ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂 👌ریپلای پارت اول👇 🌺 eitaa.com/repelay/1641 ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂 👌ریپلای پارت اول👇 🌺 eitaa.com/repelay/1641 ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay