🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂
👌ریپلای پارت اول👇
🌺 eitaa.com/repelay/1641
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_نود_هشتم
نگاهی به خونه کردم ،حیاط بزرگش پر از چمن و گل و گیاه ،عمارت سفید خونه که می درخشید وسط سبزی ها .محمد حسین چنان از کم کاری عمله بنا ها شکایت می کرد که مرد رو کرد به محمد حسین و پرسید :شما پیمانکارین؟
محمد حسین خنده ی کوتاه کرد و همانطور که دستاش بهم قفل شده بود کنج سینه اش کمی با پاش خاک ها رو به بازی گرفت .بعد روکرد به مرد و گفت:نه جناب من یه خدمتکار ساده ام
حالا مرد خیره شد به عمارت اعیونی و بعد به محمد حسین ،محمد حسین کامل کرد:خدمتکار مردم ،پلیسم
-اه خوشوقتم
بعد او هم نگاه عاقل اندر سفیهی به محمد حسین کرد و گفت:البته الان همه کم کاری می کنن
-بله واقعا باعث سر افکندگیه
خونه رو پسنیده بودم ولی احتمالا خیلی گرون میشد نمی خواستم محمد حسین فکر کنه چون تو ناز و نعمت بزرگ شدم باید جون بکنه تا خواسته هام رو بر آورده کنه پس جلو رفتم و رو کردم به محمد حسین :چی شد پسنیدی عزیزم؟
-میشه یه دقه بیای ؟
با اجازه ای به مرد گفت و صحبت کارشناسی اش رو رها کرد .
-جانم
-پول این خونه رو از کجا میاری؟
-تو چی کار داری دیگه بگو پسنیدی یانه؟
-محمد حسین نمی خواد به خاطر من تو سختی بیفتی
-سختی کجا بود؟
-من دوست دارم خونم یه خونه ساده باشه
-تعارف نکن
-جدی میگم
-منم جدی گفتم برم قولنامه رو بنویسم
-نمی دونم
-پس مبارکه
-محمد حسین فعلا نگیر
-پناه مردم که معطل ما نیستن
-آخه نمی خام خونم انقدر اعیونی باشه
-تو این منطقه خونه ای به جز این پیدا نمی کنی به فکر بچه هامون باش اونا نمی خوان تو حیاط بازی کنن؟
چیزی نگفتم رفت و بشارت خریدن این خونه رو به بنگاهی داد ،چشم هاش برق زد و مبارک باشه ای گفت .سوار ماشین شد و گفت همه چیز تموم شد و صاحب خونه شدیم
-چطوری پولش رو میدی؟
-گفتم که به اون فکر نکن
-بگو دیگه
-پناه بی خیال ناهار بریم کجا
-محمد بگو
-اسم رو کامل بگو اولا دوما کجا بریم؟
-محمد حسین
ساکت شد بعد مردد گفت:ارث رسیده بهم فروختم باهاش خونه خریدم
بهش اطمینان داشتم ولی الان دیگه مطمئن شدم زیر بار وام و قرض و قوله نرفته .
-حالا ناهار بریم کجا؟
-نمی دونم
گوشیم رو بر می دارم و کنار گوشم می گیرم :الو سلام ما اومدیم خوبه ببینیم ...آره گرفتیم اگه خدا بخواد ...نه هنوز اتفاقا روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد ..نه فعلا ..باشه ...اه چقدر خوب باشه باشه الان میایم..خدافظ
-چی شد؟
گوشی رو ته کیفم ول میکنم و رو میکنم بهش و با شیطنت میگم:مامان میخواست پول تو جیبت بمونه ..قراره بریم پارک
-پارک!
-آره
-پارک چی؟
-ملت
-باشه بریم من از خدامه
-باید باشه با این مادر زن
-اونکه بله ..کیا هستن؟
-خانواده من و تو دیگه
ماشین رو راه میندازه و به سمت پارک میره ،از نیم رخ تناسب چهره اش بیشتر معلوم بود ،بیشتر عاشقم کرد خیلی بیشتر ...
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_نود_نهم
کنار ملکا روی حصیر پلاستیکی رنگی رنگی میشینم .پاشا بلند میشه دستی به محمد حسین میده و بوسه ای به گونه اش مینشاند .محمد حسین هم مودب کنار محمد حسن و پاشا میشینه .
-خب محمد حسین جان
-جانم بهنوش خانوم
-خونه چی شد؟
-خونه رو گرفتیم فقط شما برین ببینین خونه رو وسیله ها رو بگیرین یه کم کارای اداری داره که باید انجام بشه
-خب خدا رو شکر
ملکا به پهلوم میزنه به سمتش بر میگردم :خونتون چه شکلیه ؟
-عکس گرفتم بیا ببین
گوشی رو سمتش میگیرم با دقت خیره میشه به عکساش و تک تک خونه رو بررسی میکنه .
-بده منم ببینم ملکا
ملکا گوشیم رو به سمت فرشته خانوم میگیره ،محمد حسین برای رفع ابهام ها میگه: دوست داشتم خونه مون حیاط داشته باشه عصر ها بریم تو حیاط بشینیم .
همه فعل های انتخابی رو مفرد آورد که فکر نکنن من مجبورش کردم .پاشا هم گوشی رو گرفت و نگاه کرد :افتادی تو خرجا
-فدا سر خواهرت
-پس چی ؟ بیشتر از اینا میرزه
-بله
ملکا نگاه معنا داری به محمد حسین و محمد حسن میکنه و بعد سری به تاسف تکان میدهد .محمد حسین بحث رو عوض میکنه که بیشتر چشم غره های ملکا رو نبینه .
-ناهار چی داریم؟
-فرشته خانوم لطف کردن و باقالی پلو درس کرده ان
-بابا این چه حرفیه
-خب پس زودتر بخوریم تا همه احما و احشا هم دیگه رو نخوردن
خنده ای میکنیم و سفره رو باز میکنیم تا محمد حسین بیشتر غر نزند .فرشته خانوم باقالی پلو رو میکشه و مامان سالاد شیرازی ها رو .دوغ رو هم محمد حسن وسط سفره میذاره .
-ای کاش بهروز خانم میومدن
-گفت یکم دیر تر میاد چون کارش زیاده
-از کم سعادتی ما بوده
-اختیار دارین
قاشقم رو پر میکنم از برنج ها و باقالی هایی که سر از وسط دریای برنج ها در آوردن .فرشته خانوم رو میکنه به پاشا و با مهربونی و مادرانه میگه: آقا پاشا بهتر الحمد الله؟
-بله خدا رو شکر بهترم
-قلبت درد نمی گیره که؟
-نه خدا رو شکر
لبخند رضایت مندانه ای میزنه و مشغول خوردن چندر غاز غذاش میشود ،هر چقدر مامان غر میزند که چرا انقدر کم کشیدی گوشش بدهکار نبود .ظرف ها رو که با ملکا میشوریم به سرم میزنه سوار تاب پارک بشم تو این وقت هفته کفترم پر نمیزد تو پارک چه برسه به آدمی زاد .
-ملکا بیا تاب بازی کنیم
ظرف ها رو به مامان میده و به تشکر مامان بابهت ظرف ها جواب میده بعد به سمت محمد حسین و محمد حسن و پاشا بر میگرده که والیبال بازی میکردن و بعد سری تکون میده و رضایت میده
-باشه ولی اگه خلوت بودا
-باشه بیا
مامان یه سره به پاشا غر میزد که بشینه و هنوز بخیه های ناشیش جوش نخورده .به نگاه اشاره میکنم بلند میشه و همراهم میاد .میرسیم به تاب نگاه با چهره ی با مزه ای میگه :میگما این تابا یکم برا من کوچیک نیس ؟
خنده ای میکنم و به تابا نگاه میکنم راس میگفت یکم برام کوچیک بود فقط یکم ،یه کوچلو ..بی خیال تاب ها میشیم و همون جا روی صندلی میشینیم و سر صحبت های زنانه مان رو درباره جهاز باز میکنیم تا به قول محمد حسین باشد که رستگار شویم
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🥀🏴اکسیر کن مرا به عیار نگاه خود
چون طاق صحن کهنه، مطلا شود دلم
🏴 #شهادت_امام_رضا(ع)
#تسلیت_باد 🥀
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
#پیرزنی_که_نه_چشم_داشت_نه
#دست_نه_پا_ولی_عشق_بازی
#میکرد_با_خداوند_سبحان
سخنران :حجت الاسلام #دانشمند
موضوع : حکایت حضرت عیسی و پیرزن نابینا
#شهادت_امام_رضا علیه السلام 🥀🏴
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
#یاایــهاالرئــوف 🌹🍃
از پنجره فولاد شفا مےگیرم
هرچیز،بخواهم از شما مےگیرم
این قصہ سرانجام خوشے خواهد داشٺ
چون از تو براٺ ڪربلا مےگیرم
🏴 #شهادت_امام_رضا(ع)
#تسلیت_باد 🥀
مداحی آنلاین - ضامن آهو رضا .mp3
1.86M
🔳 #شهادت_امام_رضا💚 علیه السلام
🌴ضامن آهو رضا💚
🌴لاله ی خوشبو رضا
⏯ #نوستالژی
👌بسیار دلنشین
هدایت شده از رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂
👌ریپلای پارت اول👇
🌺 eitaa.com/repelay/1641
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صدم
از نردبون بالا میرم مترو کنار سقف میگیرم و اندازه گیری میکنم ، محمد حسین عدد رو میگه یاداشت میکنم ،پله ها رو پایین میاد ،روبه روم وایمیسته .
-پنجره ها با من
-خسته شدم
-هنوز هیچی نشده ؟
-خسته ام
-بلند شو ببینم کف با تو
-محمد حسین
روسری رو مثل کلفتا دور سرش میبنده و تی رو زیر بغلش میزنه و از خونه میره بیرون .سر گرم تمیز کردن شیشه ها میشه و ادا و اصول در میاره خنده ای میکنم و از این طرف شیشه ها رو تمیز میکنم .یکم عقب تر میرم و خیره میشم به شیشه های تمیز شده ! خدایی خیلی قشنگ تمیز کرد برق افتاده بود .کش و قوسی به خودم میدم و کف رو میشورم .ای کاش زیور خانوم اینجا بود ،چایی میداد بهمون .فلاسک رو بر میدارم و چایی رو میریزم توی لیوان ،مرتب روی میز میذارم تا خنک بشه .
کمرم رو کش و قوس میدم نگاهی به ساعت مچی محمد حسین میکنم ساعت چهار بعد از ظهر بود .اشاره میکنم به محمد حسین که با شلنگ باغچه رو آب میداد ،به سمتم برمیگرده .اشاره میکنه که چیه؟اشاره ای به مچ دستم میکنم و که یعنی دیره ،شیر آب رو میبنده و به سمت خونه میاد .
-مگه ساعت چنده؟
-چهاره
-خب دیر نیست که
-بریم دیگه
-خیل خب باشه
-چایی
نگاهی به چایی میکنه:ممنون
روی زمین خسته میفتیم و لیوان رو بین دستامون میگیرم .
-وای خدا خسته شدم
با هم گفتیم و بعد هماهنگ برگشتیم و بهم نگاه کردیم:خسته نباشی
خنده ای میکنیم و بعد لیوان ها رو جلوی دهنمون میبریم ،داغیش خستگیم را در میکند .لباس هام رو عوض میکنم ،محمد حسین چراغا رو خاموش میکنه ،بیرون میایم ،در رو قفل میکنه .
-ما که چیزی نداریم تو خونه چرا قفل میکنی؟
جواب نمیده ،فقط نگام میکنه انگار خودشم فهمید کارش بیهوده اس .به سمت در میره ،گوشیم رو بر میدارم:بله...سلام بابا ...آره ..دارم میام ..سلامت باشی ..خدافظ
🌺🍂ادامه دارد....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_یکم
لیوان گنده فانتزی رو گرفت روبه روم و بعد خیره شد به عروسک خرسی روش ،طوری بررسیش میکرد انگار دنبال گنجی برگردد.
-خیلی بزرگ نیس
-دکوریه دیگه
-آخه منم توش جا میشم
-باشه حالا تو ام ،با این قد و بالا جا میشی تو این ؟
-حالا من جا نمیشم تو که جا میشی
بعد خیره میشه به بقیه وسیله های تزیین فروشگاه ،نفسی میکشه و بعد شونه ای بالا میندازه:والا تو زمان ما این سوسول بازی ها مد نبود
-زمان شما؟
-آره دیگه
-انوقت شما واسه چی قرنی هستی بابا بزرگ
از کنار لوازم تزیین میره و بقیه وسایل رو چک میکنه ، از دقتش تو چک کردن خنده ام میگیره ،مامان و فرشته خانوم سرگرم بودن ،مجسمه ای رو بر میدارم و نگاش میکنم ،انگار نه انگار اومدن برا من جهاز بخرن .
-پناه بیا
جلو میرم و کنار محمد حسین وایمیستم .
-این خوبه؟
در یخچال رو باز میکنم تو همون نگاه اول کلی به سلیقه اش ماشاء الله باریک الله گفتم الانم که توش رو دیدم مطمئن شدم.
-خوبه ،قیمتشم خوبه سیصد تومن
-چند صد تومن
-سیصد تومن
صداش رو صاف میکنه و بعد به سمت یخچال هتلیی میرود و اشاره ای به اون میکنه:اینم خوبه ها ما که دو نفر آدم بیشتر نیستیم
جلو میرم اونقدر جدی گفت خیره نگاش کردم :جدی میگی؟
-مگه من شوخی دارم
-آخه اینو واسه جهاز بخرم
-مشکلش چیه؟
-هیچی
-خب پس آقا بیا
مرد جلو میاد هنوز مبهوتشم نمی دونم چی بگم منتظرم هر لحظه مامان به دادم برسه مرد جلو میاد:بله
اشاره ای به همان یخچال قبلی میکنه و میگه :اون یخچال رو فاکتور میکنین ؟
خنده ای بهش میکنم او هم در جواب خنده ای میکنه ،اشاره ای به مامان میکنم ،مامان جلو میاد ،یخچال رو میبینه و سری به تایید تکون میده ،محمد حسین مجبورم میکنه همه وسایل برقی رو همون روز بگیرم چون دیگه روزای دیگه نمی تونست بیاد .خسته و کوفته سوار همون ماشین لشش میشیم ،فرشته خانوم با کلی تعارف جلو میشینه و حالا من و مامان پشت نشسته بودیم ،جلوی آبمیوه ای پارک میکنه :خب اولین سفارش آب طالبی و معجون
-معجون واسه کی؟
-واسه پناه
-من معجون نخواستم
-نه یکم جون بگیری بد نیست ...شما چی میخورین بهنوش خانوم ،مامان فرشته؟
این مرد چقدر با کامیار فرق داشت !
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
هدایت شده از ▫
✨❤️✨
❤️دستِ ما بر کرم و رحمتِ مهدی باشد
❤️عشـــقِ ما آمدنِ دولتِ مهــــدی باشد
❤️اولِ ماه ربیـــــع از کرمت یا سلطان ؛
❤️روزیِ ما فــرجِ حضرتِ مهــــدی باشد
عزاداریتان مقبول درگاه الهی🙏🌹
❤️🌸ربیـــــــــع مبـــــــــارک🌸❤️
#ربیع_الاول 🌸✨🌷🍃
🌸پیامبر رحمت(صلی الله علیه و آله):
شما هرگز نمى توانيد همه مردم را از اموال خود بهره مند سازيد، پس با آنان با گشاده رويى و خوشرويى تمام برخورد كنيد.😊
📗کتاب کافی
#ربیع_الاول 🌸🍃
(یک فوت و یک صبر ) :
مرد دنیا دیدهای بود که درِ خانهاش به روی دوست و دشمن باز بود. عقیده داشت که مهمان، حبیب خداست و به همین دلیل شب و روزی نبود که یکی دو نفر در خانهاش مهمان نشده باشند.
یک روز، مرد غریبهای که از راهی دور آمده بود، وارد شهر این مرد مهمان نواز شد و از آنجایی که هم گرسنه بود و هم تشنه و هم جایی را برای اقامت سراغ نداشت، یک راست رفت به در خانه مرد مهمان نواز، درِ زد و یااللهی گفت و وارد خانه شد.
صاحب خانه از دیدن مهمان، خوشحال شد و با نگاهی به سر و روی او فهمید که گرسنه و تشنه است و خسته. این بود که به خدمتکارش گفت: «هر چه زودتر سفرهای بیندازید و از مهمانمان پذیرایی کنید».
خدمتکارها گفتند: « امروز غذای به درد بخوری نداریم. برای شما آش پختهایم. به نظرتان بد نیست که از مهمان با آش پذیرایی کنیم؟ »
صاحب خانه گفت: « اگر وقت داشتیم، میگفتم که غذاهای بهتری برای مهمانمان بپزید. اما از قدیم گفتهاند مهمان هر که هست، خانه هر چه هست! فکر میکنم خیلی گرسنه باشد. حالا برایمان آش بیاورید و برای وعده بعد، غذای بهتری تهیه کنید ».
خیلی زود، سفره غذا آماده شد. مهمان که واقعاً گرسنه بود، از دیدن سفره غذا خوشحال شد. خدمتکارها دو ظرف بزرگ آش داغ جلو مهمان و صاحب خانه گذاشتند.
صاحب خانه دستی به کاسه آش زد و دید خیلی داغ است. قاشق خود را توی کاسه آش برد و با به هم زدن آش، بازی بازی کرد تا زمان بگذرد و آش کمی سرد شود.
اما مهمان که از شدت گرسنگی به فکر داغ و سرد بودن آش نبود، حتی به قاشق هم دست نزد. کاسه آش را برداشت و با یک قلپ گنده، آش را هورتی بالا کشید.
آش آنقدر داغ بود که دهان و زبان و گلو مهمان بیچاره را سوزاند و اشک از چشمهای او جاری شد.
در این گیر و دار بود که متوجه شد که میزبان به او چشم دوخته و حال و روزش را فهمیده است. مهمان خودش را به آن راه زد و نگاهی به سقف پر نقش و نگار خانه انداخت تا اشک چشمش سرازیر نشود. آن وقت، رو به صاحب خانه کرد و گفت: «این سقف زیبا را در چه مدت ساختهاید؟»
صاحب خانه که متوجه همه قضایا شده بود، جواب داد: «در مدت چند فوت و کمی صبر».
از آن به بعد، به آدمهای عجولی که سعی میکنند خود را عادی نشان بدهند و فکر میکنند دیگران ترفندشان (حقه) را نفهمیدهاند، این مثل را میگویند.
#ربیع_الاول 🌸🍃
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🌹آیا امام زمان به تمام نقاط جهان سر میزنند؟
✍امام زمان،از آن جهت که مظهر علم غیب خداوند است،از همه جا و همه چیز اطلاع دارد؛به عبارت دیگر امام زمان هر گاه بخواهد همه چیز نزد او حاضر است و به تمام موضوعات خارجی اطلاع داشته و از آنها آگاهی دارد.[۱]
از طرفی دیگر،گاهی حضرت،مطابق مصالح خاص و یا عام،از طرف خداوند متعال مأمور به ملاقات،دستگیری و رفع گرفتاریها میشوند؛گاهی احساس میکنند که باید فلان مکان و نزد فلان شخص رفته و گرفتاری او را برطرف سازند؛گاهی در فلان سرزمین حاضر شده تا از اهالی آن دفع بلا گردد و یا شخصی توجیه شده و هدایت شود.از این رو حضرت هر مکان و زمانی را که مصلحت ببینند خود را در آنجا حاضر میکنند.
📚۱. کافی، ج۱، ص۲۶۲..
هدایت شده از رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂
👌ریپلای پارت اول👇
🌺 eitaa.com/repelay/1641
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_دوم
فرشته خانوم لیست رو چک میکنه و یکی یکی خط میزنه ،خونه پر میشد و جیب محمد حسین خالی ! بی گلایه فقط می خرید نمی گفت گرونه نمی گفت یکم ارزون تر ،من سعی میکردم گرون نخرم مراعات جیبش رو بکنم نگن پناه مرفه ،درک نداره پشت سرم حرف در بیارن .مامان اما سعی میکرد جهیزیه اولین دخترش که داره میره خونه بخت کم و کسری نداشته باشه .نمی دونم چرا مثل همه عروسای تو خیابون مشتاق این نبود که زرق و برق جهازم چشم همه رو کور کنه .محمد حسین بطری آب رو سمتم میگیره و آخرین دونه گیره پرده رو میندازه .
-چرا مثل آدم غذا نمی خوری آخه پناه ؟ چرا نمی خوابی؟
-استرس دارم محمد حسین کمتر از دو ماه دیگه عروسیمه
-خوب باشه تو باید خودت رو بکشی
بلند میشم جلوی شیشه بخار گرفته وایمیستم و نگاهی به حیاط میندازم که کمی برف روش نشسته بود و به بقیه باغچه ها پز میداد .
-خیلی خونسردی محمد حسین خوش به حالت
-تو هم یکم یاد بگیره
-باور کن منم دوست دارم اینطوری باشم ولی نمیشه
-کار کنی میشی
روی نردبون رفت و اشاره ای کرد که نردبون رو بگیرم جلو میرم و نردبون رو میگیرم ،پرده رو میزون میکنه رو چوب پرده .
نگاهی به اتاق میندازم که پر از کتابش کرده بود ،دستی به کتاب های جورا واجورش میندازم همه چیز داشت ،از توضیح المسائل گرفته تا بینوایان ،ادبیات شرق ،ادبیات غرب همه چیز بود .اونقدر زیاد بود که کل دیوار های اتاق پر بود ،کل دیوار ها ،باید با نرده بون کتابا رو بر می داشتی .
-همه این کتابا رو خوندی؟
-بعضی هاش رو خوردم
-مثلا؟
-دیگه یادم نمیاد
-محمد حسین
-جونم
-هیچی
-پناه
-جونم
-هیچی
به سمتم برگشت خیره شدیم بهم ،بعد نگاهمون رو گرفتیم به موکت های روی زمین ،بعد همانطور مثل همیشه که یهو باهم حرف میزدیم گفتیم: دوستت دارم
خنده ای میکنه و میگه: چه باهم
به سمتم برگشت و خیره شد به مردمک چشمم که خیره شده بود بهش :پناه بلخره به دستت آوردم
نگام رو میگیرم پایین تا نگاه پر ابهتش اذیتم نکنه : هیچ وقت از دستت نمی دم
-خیلی مطمئنی
-هیچ وقت از پیشم نرو
-قول نمیدم
-قول بده
سرم رو میگیرم بالا و به حیاط نگاه میکنم و بلند میشم .
-قول بده
-قول میدم
حالا که خیالش راحت شد قندی رو گرفت به لباش و چایی رو خورد .
-بریم خونه مامان اینا
-زشته همش اونجام
-زشت پیره زنیه که تو هشتاد سالگی شلوار لی جذب میپوشه
-حرف خودمم رو بهم بر نگردون
-اونم چشم
بلند میشه نگاهی به اتاق میکنه که کامل شده بود :خوب شده ها
-اوهوم
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_سوم
پشت فرمون میشینه ،استارت میزنه .وقتی رانند گی میکرد احساس آرامش میکردم به خاطر رانندگی خیلی خوبش که به قول خودش صدقه سری ماموریت هاش بود ،راه می افته تو خیابونا .شیشه رو پایین میدم هوای خنک زمستانی صورتم رو نوازش میکنه .شیشه رو بالا میده .
-دم عروسی سرما میخوری
از نگرانیش خوشم اومد ،شایدم به خاطر همین شیشه رو پایین دادم ،خیره میشم به خیابون و مردم در حال رفت آمد ،ساکت بودیم ،ساکت ،ساکت !احساس میکردم کل شهر ساکت است مثل سکوت حالای ما تو کابین کوچیک ماشین .گوشیش زنگ میخوره و سکوت لذت بخش رو میشکونه .گوشیش رو بر میداره و کنار گوشیش میزاره
-سلام سرهنگ خوبم ..بله ..نه تنها نیستم
-محمد حسین با گوشی حرف نزن
بی توجه به حرفم گوشی رو محکم تر گرفت ،دلم هری میریخت با اون رانندگی کج و کوله اش ،با اون لایی های وحشت ناکش ،میتونم صحبت چند دقیقه قبلم رو نقص کنم ،حالا واقعا آرامش نداشتم
-محمد حسین خواهش میکنم
یهو زد رو ترمز و با شوق گفت :چی ؟
عصبانی شدم ،حالا فهمید کجا ترمز کرده ،شانس آوردیم که اتوبان خلوت بود و تصادف نکردیم .
-معلومه چته؟ میخوای بکشتن بدیمون ؟
-چشم ...من تو اتوبانم سرهنگ میزنم رو بلند گو
گوشی رو داد دستم ،زدم رو بلند گو با حرص با تمام وجود میخواستم بکشمش ..
-کامیار رو گرفته بودیم حالا رسیدیم به سر دسته
دیگه نمیشنوم چی میگه ،این کامیار اگه همون کامیار باشه پس سردسته همون عامل بدبختی و فلاکت منه ،عامل کتک خوردنام ،از بین رفتن آرزوم ،ارمغانم ،رویام .پس بلخره انتقامم رو میگیرم ؟
-پناه ..پناه
-قطع شد
گوشی رو قطع میکنم و به سال هایی که سختی کشیدم فکر میکنم ،به افتادنم از پله ها ،صدای جیغ .نخود نقش بسته تو شکمم ،بی اراده دستی به شکمم میکشم ،داغ دلم تازه میشه ،اشکم رو صورتم میچکه .محمد حسین رو ترمز میزنه این بار کنار اتوبان .
-ببخشید پناه خودت میری؟
سری اشکم رو پاک میکنم و خیره میشم به اتوبان:بزار منم بیام
-برو بیرون
-خواهش میکنم
-برو
-محمد حسین
-چی میگی پناه اون جا الان عملیاته
می دونستم مرغش یه پا داره ،آره اش نه نمیشه و نه اش آره نمیشه .می دونستم فقط الان عصبانی میشه مخصوصا که از عصبانی شدنش چشمم ترسیده بود .
-بدو عجله دارم
پیاده میشم ،منتظر نمی مونه ببینه زن جونش وسط اتوبان سوار تاکسی میشه یا نه .تاکسی جلوم وایمیسته .
-کجا؟
-آقا برو دنبال اون ماشین
-چی میگی خانوم من حوصله دردسر ندارم
-دردسر چی؟ شوهرمه
-هوو آورده سرت ؟
-آقا برو
بی حرف راه می افته و محمد حسین رو تعقیب میکنه ،باورم نمی شد عامل بدبختی من تو بالاترین نقطه تهران میشینه .وایمیسته پول رو سمتش میگیرم و سریع میرم بیرون تا راننده پر حرف بیشتر مغزم رو نخوره .محمد حسین وارد برج میشه ،اگه بگم برج از طلا بود بیراه نگفتم .وارد برج میشم .نگهبان بهش میگه: کجا آقا؟
-سلام خوب هستین؟
-بله شما؟
-من نطافتچیم
چقدر نگهبان ساده با این حرف غرورش دو چندان شد .
-از کدوم شرکت؟
-شرکت..
-نمی خواد برو پایین وسایلت رو بردار
-باشه
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
میگفت به کوچیکیِ گنآه
نگاه نَکن...!
به بزرگیِ کسی نگآه کن که
ازش نافرمانی کردی(:💔
#حواسمون_باشه...
هدایت شده از گسترده پُربازده اُفق
🐚🌸🐚🌸🐚🌸🐚
🌸🐚🌸🐚
🐚🌸
🌸
خانم ها و دختر خانم ها👇👇
📣دیگه وقتش شده یه چادر خوب و با کیفیت بخری با بهترین قیمت😍😍
💚خرید چادر👈هدایای ویژه💚
همه مدل چادری داره😱 پس با خیال راحت عضو و مدل دلخواهت رو انتخاب کن🤩
💚✨جـنـس عـالـی✨💚
💙✨قـیمـت پایین✨💙
❤️✨مدلهای جدید✨❤️
🔹🔸👇👇🔸🔹
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
🌸
🐚🌸
🌸🐚🌸🐚
🐚🌸🐚🌸🐚🌸🐚
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
👇مدل چادر موردنظرتو انتخابکن👇
🌸جلابیب
🌺🌸قجـری
🌺🌺🌸صدفی
🌺🌺🌺🌸عـربی
🌺🌺🌺🦋🌸ایرانی
🌺🌺🦋🌺🌺🌸لبنانی
🌺🦋🌺🌺🌺🌺🌸کارمندی
🦋🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌸شالدار و....
همراه با هدایای متبرک به حرم امام رضا که میدونم دلت براش تنگ شده😢
ارسال رایگان به تمام نقاط کشور👇
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
#دلانه🕯
نگاه به نامحرم
⚠️ گناه ، اثر دارد ؛ دیر یا زود ⚠️
امام_باقر عليه السلام فرمودند :
روزی جوانى در #مدينه با زنى رو در رو شد .
جوان ، در حالى كه زن به سوى او مى آمد ، به او نگاه كرد .
وقتى زن از كنار جوان گذشت ، جوان ، همان طور که راه مى رفت ، وارد كوچه ای شد و از پشت سر به آن زن مى نگريست .
ناگهان صورتش به استخوانی كه از ديوار بیرون زده بود ، خورد و شكاف برداشت .
وقتى زن رفت ، جوان متوجّه شد خون بر سينه و لباسش مى ريزد .
با خود گفت : به خدا قسم ، نزد #پيامبر_اکرم صلى الله عليه و آله خواهم رفت و داستان را به ايشان خواهم گفت .
سپس نزد ایشان آمد .
پیامبر خدا از او پرسيدند : اين چه وضعى است؟
جوان ، داستان را گفت .
آن گاه ، جبرئيل عليه السلام نازل شد و اين آيه را آورد :
« قُل لِلْمُؤْمِنينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ وَ يَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذلِکَ أَزْکي لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ خَبيرٌ بِما يَصْنَعُونَ *
به مردان با ايمان بگو : ديده فرو نهند و پاك دامنى ورزند كه اين ، براى آنان ، پاكيزه تر است؛ زيرا خدا به آنچه مى كنند ، آگاه است . »
📖 سوره نور ، آیه ۳۰
🌺🌿🌺🌿🌿
🍃🍃🌸🌸🌸
🍃🍃
🍃🍃
#دانستیـهای_قــرآن:
🔷 دوست داری حافظه ات زیاد بشه؟
⓵ مسواک بزن
⓶ روزه بگیر
⓷ قرآن بخون
🔷 دوست داری گوش درد و دندون درد نگیری؟
〖 بعداز هر عطسه که می کنی
بـگـو: الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین 〗
🔷 میدونی خداوند از چه چیز هایی بیزاره؟
⓵ خوابیدن بدون نیاز
⓶ خوردن در حال سیری
⓷ خندیدن بی جا
🔷 میدونی چه کسی ثواب شب زنده داران
و عبادت کنندگان رو می بره؟
〖 کسی که با وضو می خوابه 〗
🔷 دوست داری رزق و روزی ات زیاد بشه؟
〖 ناخن هات رو روز جمعه بگیر〗
🌸🍃 #ربیع_الاول 🍃🦋
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
#تست عجیب #بینایی_خلبانی
🔺در تصویر بالا چه عددی می بینید؟
پاسخ این تست سلامت بینایی و عقلی شما را فاش میکند👇😱
1240 3240 1246 3246
1244 1844
✅مشاهده پاسخ این تست 👉👇
⚫️اگر پاسخ درست بدهید مغز شما در حدود 80% سالم است✅ 👆👆👆
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
میخوام یه جایی ببرمت آنقدر بخندی کل غم ها و مشکلات ایران از یادت بره 😅😍
رو ماشین🚌 لبخند بزن آخر خنده اس😆❤️👇
...........|""""""""""""""" " """"""""|\|_
...........|..........*____* ........|||"|""\___
...........|________________ _ |||_|___|)
...........!(😂)'(😅)""""**!(😆 )(🤣)***!(😂)''
بزن روش ببین کجا میبرمت 😍👆👆
شادترین کانال ایتا 🏆🎖😍😱☝️☝️
|•🍊•|
|• #ویتامینه •|
🔆هردو بدانید🔆
🔹 از موفقیتهاے یڪدیگر
احساس غرور ڪرده و همدیگر
را از ته دل تحسین ڪنید!
🔸 به ڪار یڪدیگر علاقهمند
بوده و به آن احترام بگذارید!
🔹 سعی کنید ڪارهاے خستهکننده
و یڪنواخت مثل ڪارهاے خانه
را با هم تقسیم ڪرده و
آن را براےهم جذاب ڪنید.
|•😇•|منهرچہام
با #ٺــــــــو زیباترم
•♥️✨ #همسرانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
1_477233531.pdf
2.26M
#پیشنهاد_دانلود
#کتاب
📚کتاب رفیق خوشبخت ما
خاطرات شهید سپهبد حاج قاسم #سلیمانی...
🌸انتشار با زمزمه ذکر صلوات
•┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🕊مُلک #سلیمانی 🌷
🌷 @molksolemani 🌷