رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_نود_هشتم مج
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_نود_نهم
ساعت نه رب صبح سال تحویل بود...
ساعت هشت بلند شدم سفره ی قشنگی انداختم،حمام رفتم،یکی از بهترین لباسام که سارافن سبز رنگی بود رو با شلوار سفید پوشیدم و نشستم کنار سفره.
درسته کسی نبود ولی خودم که بودم.برای دل خودمم که شده بود سفره انداختم...
هندزفری گوشیمو وصل کردم و اونقدر سرچ رادیو رو زدم تا بالاخره یه فرکانس رو گرفت...
قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن...
آخ که چه آرامشی تزریق میکرد...
بعد از تموم شدن سوره دعای یا مقلب القلوب رو خوندم.این دعا رو چند روز پیش دوقلوها یادم داده بودن.بعد از اون شروع به دعا کردن کردم که وسط دعاهام سال تحویل شد و صدای توپ از رادیو پخش شد.
لبخند شوری زدم...
اشکام میریخت ولی میخندیدم...
اشکام از سر دلتنگی بود و خندم به خاطر تحولی که امسال رخ داده بود.
امسالم هم خوب بود هم بد...
امسالم پر از خاطره بود...خاطره های شیرینی مثل با رایان بودن...کاش میشد تحویل ندم امسالم رو...
چند لحظه ای با اشک و لبخند زل زده بودم به آینه و بعدش عکس خانوادگیمونو برداشتم و به همه تبریک گفتم:
_hey every one...(سلام به همه)
بغضمو قورت دادم و ادامه دادم:
_happy new year...(سال نو مبارک)
رو کردم سمت عکس عمه نادیا و گفتم:
_I know I know this is not ouuur new year...but you have stand me...(میدونم میدونم این سال جدید مااا نیست ولی شما باید منو تحمل کنین)
چشمکی زدم و سمت بابا گفتم:
_hey dad...I miss you.happy new year...please forgive me for every thing...(سلام بابا...دلم برات تنگ شده.سال نو مبارک...لطفا منو به خاطر همه چی ببخش...)
قطره اشکی چکید روی عکس.
به زور لبخندی زدم. عکسو بوسیدم وگفتم:
_much love...your bad girl Elina...(با عشق فراوان...دختر بد شما الینا...)
عکس رو گذاشتم کنار سفره که گوشیم زنگ خورد...
گوشیو برداشتم...با دیدن اسم رایان لبخند بزرگی رو لبم نشست...
جواب دادم:
_سلام رایان...
صدای شادش پیچید تو گوشم:
+سلام الی...خوبی؟!
_ممنون...
ثانیه ای سکوت کردم که هردو باهم گفتیم:عیدت مبارک!!!
بعد هم هردو زدیم زیر خنده...
وسط خنده گفتم:
_یادت بود؟!
+البته!..
لبخند بزرگی زدم.کاش لبخندمو میدید...
+سفره هم انداختی؟!
ابرویی بالا انداختم که خب اون نمیدید:
_فکر کن ندازم...
+مثل هرسال خوشکله؟!
خودشیفته گفتم:
_البته...
+اوه اوه...جمعش نکن منم بیام ببینم...
_باشه...ولی تو کی میای مگه؟!
+شاید فردا پس فردا...
ته دلم کمی گرم شد:
_باشه...
میترسیدم سوالمو بپرسم:
_رایان؟!
+جان؟!
با این حرفش داغ کردم...خوب که نبود...سکوتم که طولانی شد گفت:
+بله الینا!؟
با من من گفتم:
_چ...چه خبر؟!
منظورمو فهمید که بعد از دقیقه ای سکوت گفت:
+سلامتی...
فهمیدم...تا تهشو خوندم...نظر بابا عوض نشده بود...
با صدایی که میلرزید گفتم:
_مناسبت امروزو یادشون بود؟!
+بود ولی اهمیت ندادن...حتی بابا رفته سرکار!
پوزخند تلخی زدم:
_تو چرا نرفتی؟!
+چون امروز عیده!
بعد با صدایی که سعی میکرد برا تغییر روحیه من شاد باشه گفت:
+راستی الینا منم امسال سفره انداختم تو اتاقم...
سعی کردم حالا که اون شاده منم شاد به نظر بیام:
_اووو.واقعا؟!چه شکلیه؟!
+یه تنگ کوچولو با ماهی.یه دونه از این علفا...چی بود اسمش؟!
با خنده گفتم:
_سبزه!
+هاان آره آره...همون که سبزه...اسمش چیه؟!
قهقه ای زدم و گفتم:
_دیوونه اسمش سبزه هست!!!
چند لحظه ای سکوت کرد که مجبور شدم صداش کنم تا به حرف بیاد:
_رایان؟!هستی؟!
با صدایی که دیگه شیطنتی درش موج نمیزد گفت:
+دیدی خندوندمت؟!
باز داغ کردم...
هول و دستپاچه گفتم:
_رایان کاری نداری؟!من باید برم!
+نه برو...مواظب...
حرفشو قطع کردم و مثل روز رفتنش گفتم:
_خودم...هستم...
+خوبه...خدافظ...
_خدافظ...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_نود_نهم
کنار ملکا روی حصیر پلاستیکی رنگی رنگی میشینم .پاشا بلند میشه دستی به محمد حسین میده و بوسه ای به گونه اش مینشاند .محمد حسین هم مودب کنار محمد حسن و پاشا میشینه .
-خب محمد حسین جان
-جانم بهنوش خانوم
-خونه چی شد؟
-خونه رو گرفتیم فقط شما برین ببینین خونه رو وسیله ها رو بگیرین یه کم کارای اداری داره که باید انجام بشه
-خب خدا رو شکر
ملکا به پهلوم میزنه به سمتش بر میگردم :خونتون چه شکلیه ؟
-عکس گرفتم بیا ببین
گوشی رو سمتش میگیرم با دقت خیره میشه به عکساش و تک تک خونه رو بررسی میکنه .
-بده منم ببینم ملکا
ملکا گوشیم رو به سمت فرشته خانوم میگیره ،محمد حسین برای رفع ابهام ها میگه: دوست داشتم خونه مون حیاط داشته باشه عصر ها بریم تو حیاط بشینیم .
همه فعل های انتخابی رو مفرد آورد که فکر نکنن من مجبورش کردم .پاشا هم گوشی رو گرفت و نگاه کرد :افتادی تو خرجا
-فدا سر خواهرت
-پس چی ؟ بیشتر از اینا میرزه
-بله
ملکا نگاه معنا داری به محمد حسین و محمد حسن میکنه و بعد سری به تاسف تکان میدهد .محمد حسین بحث رو عوض میکنه که بیشتر چشم غره های ملکا رو نبینه .
-ناهار چی داریم؟
-فرشته خانوم لطف کردن و باقالی پلو درس کرده ان
-بابا این چه حرفیه
-خب پس زودتر بخوریم تا همه احما و احشا هم دیگه رو نخوردن
خنده ای میکنیم و سفره رو باز میکنیم تا محمد حسین بیشتر غر نزند .فرشته خانوم باقالی پلو رو میکشه و مامان سالاد شیرازی ها رو .دوغ رو هم محمد حسن وسط سفره میذاره .
-ای کاش بهروز خانم میومدن
-گفت یکم دیر تر میاد چون کارش زیاده
-از کم سعادتی ما بوده
-اختیار دارین
قاشقم رو پر میکنم از برنج ها و باقالی هایی که سر از وسط دریای برنج ها در آوردن .فرشته خانوم رو میکنه به پاشا و با مهربونی و مادرانه میگه: آقا پاشا بهتر الحمد الله؟
-بله خدا رو شکر بهترم
-قلبت درد نمی گیره که؟
-نه خدا رو شکر
لبخند رضایت مندانه ای میزنه و مشغول خوردن چندر غاز غذاش میشود ،هر چقدر مامان غر میزند که چرا انقدر کم کشیدی گوشش بدهکار نبود .ظرف ها رو که با ملکا میشوریم به سرم میزنه سوار تاب پارک بشم تو این وقت هفته کفترم پر نمیزد تو پارک چه برسه به آدمی زاد .
-ملکا بیا تاب بازی کنیم
ظرف ها رو به مامان میده و به تشکر مامان بابهت ظرف ها جواب میده بعد به سمت محمد حسین و محمد حسن و پاشا بر میگرده که والیبال بازی میکردن و بعد سری تکون میده و رضایت میده
-باشه ولی اگه خلوت بودا
-باشه بیا
مامان یه سره به پاشا غر میزد که بشینه و هنوز بخیه های ناشیش جوش نخورده .به نگاه اشاره میکنم بلند میشه و همراهم میاد .میرسیم به تاب نگاه با چهره ی با مزه ای میگه :میگما این تابا یکم برا من کوچیک نیس ؟
خنده ای میکنم و به تابا نگاه میکنم راس میگفت یکم برام کوچیک بود فقط یکم ،یه کوچلو ..بی خیال تاب ها میشیم و همون جا روی صندلی میشینیم و سر صحبت های زنانه مان رو درباره جهاز باز میکنیم تا به قول محمد حسین باشد که رستگار شویم
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣