رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_دوم
فرشته خانوم لیست رو چک میکنه و یکی یکی خط میزنه ،خونه پر میشد و جیب محمد حسین خالی ! بی گلایه فقط می خرید نمی گفت گرونه نمی گفت یکم ارزون تر ،من سعی میکردم گرون نخرم مراعات جیبش رو بکنم نگن پناه مرفه ،درک نداره پشت سرم حرف در بیارن .مامان اما سعی میکرد جهیزیه اولین دخترش که داره میره خونه بخت کم و کسری نداشته باشه .نمی دونم چرا مثل همه عروسای تو خیابون مشتاق این نبود که زرق و برق جهازم چشم همه رو کور کنه .محمد حسین بطری آب رو سمتم میگیره و آخرین دونه گیره پرده رو میندازه .
-چرا مثل آدم غذا نمی خوری آخه پناه ؟ چرا نمی خوابی؟
-استرس دارم محمد حسین کمتر از دو ماه دیگه عروسیمه
-خوب باشه تو باید خودت رو بکشی
بلند میشم جلوی شیشه بخار گرفته وایمیستم و نگاهی به حیاط میندازم که کمی برف روش نشسته بود و به بقیه باغچه ها پز میداد .
-خیلی خونسردی محمد حسین خوش به حالت
-تو هم یکم یاد بگیره
-باور کن منم دوست دارم اینطوری باشم ولی نمیشه
-کار کنی میشی
روی نردبون رفت و اشاره ای کرد که نردبون رو بگیرم جلو میرم و نردبون رو میگیرم ،پرده رو میزون میکنه رو چوب پرده .
نگاهی به اتاق میندازم که پر از کتابش کرده بود ،دستی به کتاب های جورا واجورش میندازم همه چیز داشت ،از توضیح المسائل گرفته تا بینوایان ،ادبیات شرق ،ادبیات غرب همه چیز بود .اونقدر زیاد بود که کل دیوار های اتاق پر بود ،کل دیوار ها ،باید با نرده بون کتابا رو بر می داشتی .
-همه این کتابا رو خوندی؟
-بعضی هاش رو خوردم
-مثلا؟
-دیگه یادم نمیاد
-محمد حسین
-جونم
-هیچی
-پناه
-جونم
-هیچی
به سمتم برگشت خیره شدیم بهم ،بعد نگاهمون رو گرفتیم به موکت های روی زمین ،بعد همانطور مثل همیشه که یهو باهم حرف میزدیم گفتیم: دوستت دارم
خنده ای میکنه و میگه: چه باهم
به سمتم برگشت و خیره شد به مردمک چشمم که خیره شده بود بهش :پناه بلخره به دستت آوردم
نگام رو میگیرم پایین تا نگاه پر ابهتش اذیتم نکنه : هیچ وقت از دستت نمی دم
-خیلی مطمئنی
-هیچ وقت از پیشم نرو
-قول نمیدم
-قول بده
سرم رو میگیرم بالا و به حیاط نگاه میکنم و بلند میشم .
-قول بده
-قول میدم
حالا که خیالش راحت شد قندی رو گرفت به لباش و چایی رو خورد .
-بریم خونه مامان اینا
-زشته همش اونجام
-زشت پیره زنیه که تو هشتاد سالگی شلوار لی جذب میپوشه
-حرف خودمم رو بهم بر نگردون
-اونم چشم
بلند میشه نگاهی به اتاق میکنه که کامل شده بود :خوب شده ها
-اوهوم
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_سوم
پشت فرمون میشینه ،استارت میزنه .وقتی رانند گی میکرد احساس آرامش میکردم به خاطر رانندگی خیلی خوبش که به قول خودش صدقه سری ماموریت هاش بود ،راه می افته تو خیابونا .شیشه رو پایین میدم هوای خنک زمستانی صورتم رو نوازش میکنه .شیشه رو بالا میده .
-دم عروسی سرما میخوری
از نگرانیش خوشم اومد ،شایدم به خاطر همین شیشه رو پایین دادم ،خیره میشم به خیابون و مردم در حال رفت آمد ،ساکت بودیم ،ساکت ،ساکت !احساس میکردم کل شهر ساکت است مثل سکوت حالای ما تو کابین کوچیک ماشین .گوشیش زنگ میخوره و سکوت لذت بخش رو میشکونه .گوشیش رو بر میداره و کنار گوشیش میزاره
-سلام سرهنگ خوبم ..بله ..نه تنها نیستم
-محمد حسین با گوشی حرف نزن
بی توجه به حرفم گوشی رو محکم تر گرفت ،دلم هری میریخت با اون رانندگی کج و کوله اش ،با اون لایی های وحشت ناکش ،میتونم صحبت چند دقیقه قبلم رو نقص کنم ،حالا واقعا آرامش نداشتم
-محمد حسین خواهش میکنم
یهو زد رو ترمز و با شوق گفت :چی ؟
عصبانی شدم ،حالا فهمید کجا ترمز کرده ،شانس آوردیم که اتوبان خلوت بود و تصادف نکردیم .
-معلومه چته؟ میخوای بکشتن بدیمون ؟
-چشم ...من تو اتوبانم سرهنگ میزنم رو بلند گو
گوشی رو داد دستم ،زدم رو بلند گو با حرص با تمام وجود میخواستم بکشمش ..
-کامیار رو گرفته بودیم حالا رسیدیم به سر دسته
دیگه نمیشنوم چی میگه ،این کامیار اگه همون کامیار باشه پس سردسته همون عامل بدبختی و فلاکت منه ،عامل کتک خوردنام ،از بین رفتن آرزوم ،ارمغانم ،رویام .پس بلخره انتقامم رو میگیرم ؟
-پناه ..پناه
-قطع شد
گوشی رو قطع میکنم و به سال هایی که سختی کشیدم فکر میکنم ،به افتادنم از پله ها ،صدای جیغ .نخود نقش بسته تو شکمم ،بی اراده دستی به شکمم میکشم ،داغ دلم تازه میشه ،اشکم رو صورتم میچکه .محمد حسین رو ترمز میزنه این بار کنار اتوبان .
-ببخشید پناه خودت میری؟
سری اشکم رو پاک میکنم و خیره میشم به اتوبان:بزار منم بیام
-برو بیرون
-خواهش میکنم
-برو
-محمد حسین
-چی میگی پناه اون جا الان عملیاته
می دونستم مرغش یه پا داره ،آره اش نه نمیشه و نه اش آره نمیشه .می دونستم فقط الان عصبانی میشه مخصوصا که از عصبانی شدنش چشمم ترسیده بود .
-بدو عجله دارم
پیاده میشم ،منتظر نمی مونه ببینه زن جونش وسط اتوبان سوار تاکسی میشه یا نه .تاکسی جلوم وایمیسته .
-کجا؟
-آقا برو دنبال اون ماشین
-چی میگی خانوم من حوصله دردسر ندارم
-دردسر چی؟ شوهرمه
-هوو آورده سرت ؟
-آقا برو
بی حرف راه می افته و محمد حسین رو تعقیب میکنه ،باورم نمی شد عامل بدبختی من تو بالاترین نقطه تهران میشینه .وایمیسته پول رو سمتش میگیرم و سریع میرم بیرون تا راننده پر حرف بیشتر مغزم رو نخوره .محمد حسین وارد برج میشه ،اگه بگم برج از طلا بود بیراه نگفتم .وارد برج میشم .نگهبان بهش میگه: کجا آقا؟
-سلام خوب هستین؟
-بله شما؟
-من نطافتچیم
چقدر نگهبان ساده با این حرف غرورش دو چندان شد .
-از کدوم شرکت؟
-شرکت..
-نمی خواد برو پایین وسایلت رو بردار
-باشه
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
میگفت به کوچیکیِ گنآه
نگاه نَکن...!
به بزرگیِ کسی نگآه کن که
ازش نافرمانی کردی(:💔
#حواسمون_باشه...
هدایت شده از گسترده پُربازده اُفق
🐚🌸🐚🌸🐚🌸🐚
🌸🐚🌸🐚
🐚🌸
🌸
خانم ها و دختر خانم ها👇👇
📣دیگه وقتش شده یه چادر خوب و با کیفیت بخری با بهترین قیمت😍😍
💚خرید چادر👈هدایای ویژه💚
همه مدل چادری داره😱 پس با خیال راحت عضو و مدل دلخواهت رو انتخاب کن🤩
💚✨جـنـس عـالـی✨💚
💙✨قـیمـت پایین✨💙
❤️✨مدلهای جدید✨❤️
🔹🔸👇👇🔸🔹
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
🌸
🐚🌸
🌸🐚🌸🐚
🐚🌸🐚🌸🐚🌸🐚
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
👇مدل چادر موردنظرتو انتخابکن👇
🌸جلابیب
🌺🌸قجـری
🌺🌺🌸صدفی
🌺🌺🌺🌸عـربی
🌺🌺🌺🦋🌸ایرانی
🌺🌺🦋🌺🌺🌸لبنانی
🌺🦋🌺🌺🌺🌺🌸کارمندی
🦋🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌸شالدار و....
همراه با هدایای متبرک به حرم امام رضا که میدونم دلت براش تنگ شده😢
ارسال رایگان به تمام نقاط کشور👇
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
#دلانه🕯
نگاه به نامحرم
⚠️ گناه ، اثر دارد ؛ دیر یا زود ⚠️
امام_باقر عليه السلام فرمودند :
روزی جوانى در #مدينه با زنى رو در رو شد .
جوان ، در حالى كه زن به سوى او مى آمد ، به او نگاه كرد .
وقتى زن از كنار جوان گذشت ، جوان ، همان طور که راه مى رفت ، وارد كوچه ای شد و از پشت سر به آن زن مى نگريست .
ناگهان صورتش به استخوانی كه از ديوار بیرون زده بود ، خورد و شكاف برداشت .
وقتى زن رفت ، جوان متوجّه شد خون بر سينه و لباسش مى ريزد .
با خود گفت : به خدا قسم ، نزد #پيامبر_اکرم صلى الله عليه و آله خواهم رفت و داستان را به ايشان خواهم گفت .
سپس نزد ایشان آمد .
پیامبر خدا از او پرسيدند : اين چه وضعى است؟
جوان ، داستان را گفت .
آن گاه ، جبرئيل عليه السلام نازل شد و اين آيه را آورد :
« قُل لِلْمُؤْمِنينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ وَ يَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذلِکَ أَزْکي لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ خَبيرٌ بِما يَصْنَعُونَ *
به مردان با ايمان بگو : ديده فرو نهند و پاك دامنى ورزند كه اين ، براى آنان ، پاكيزه تر است؛ زيرا خدا به آنچه مى كنند ، آگاه است . »
📖 سوره نور ، آیه ۳۰
🌺🌿🌺🌿🌿
🍃🍃🌸🌸🌸
🍃🍃
🍃🍃
#دانستیـهای_قــرآن:
🔷 دوست داری حافظه ات زیاد بشه؟
⓵ مسواک بزن
⓶ روزه بگیر
⓷ قرآن بخون
🔷 دوست داری گوش درد و دندون درد نگیری؟
〖 بعداز هر عطسه که می کنی
بـگـو: الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین 〗
🔷 میدونی خداوند از چه چیز هایی بیزاره؟
⓵ خوابیدن بدون نیاز
⓶ خوردن در حال سیری
⓷ خندیدن بی جا
🔷 میدونی چه کسی ثواب شب زنده داران
و عبادت کنندگان رو می بره؟
〖 کسی که با وضو می خوابه 〗
🔷 دوست داری رزق و روزی ات زیاد بشه؟
〖 ناخن هات رو روز جمعه بگیر〗
🌸🍃 #ربیع_الاول 🍃🦋
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
#تست عجیب #بینایی_خلبانی
🔺در تصویر بالا چه عددی می بینید؟
پاسخ این تست سلامت بینایی و عقلی شما را فاش میکند👇😱
1240 3240 1246 3246
1244 1844
✅مشاهده پاسخ این تست 👉👇
⚫️اگر پاسخ درست بدهید مغز شما در حدود 80% سالم است✅ 👆👆👆
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
میخوام یه جایی ببرمت آنقدر بخندی کل غم ها و مشکلات ایران از یادت بره 😅😍
رو ماشین🚌 لبخند بزن آخر خنده اس😆❤️👇
...........|""""""""""""""" " """"""""|\|_
...........|..........*____* ........|||"|""\___
...........|________________ _ |||_|___|)
...........!(😂)'(😅)""""**!(😆 )(🤣)***!(😂)''
بزن روش ببین کجا میبرمت 😍👆👆
شادترین کانال ایتا 🏆🎖😍😱☝️☝️
|•🍊•|
|• #ویتامینه •|
🔆هردو بدانید🔆
🔹 از موفقیتهاے یڪدیگر
احساس غرور ڪرده و همدیگر
را از ته دل تحسین ڪنید!
🔸 به ڪار یڪدیگر علاقهمند
بوده و به آن احترام بگذارید!
🔹 سعی کنید ڪارهاے خستهکننده
و یڪنواخت مثل ڪارهاے خانه
را با هم تقسیم ڪرده و
آن را براےهم جذاب ڪنید.
|•😇•|منهرچہام
با #ٺــــــــو زیباترم
•♥️✨ #همسرانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
1_477233531.pdf
2.26M
#پیشنهاد_دانلود
#کتاب
📚کتاب رفیق خوشبخت ما
خاطرات شهید سپهبد حاج قاسم #سلیمانی...
🌸انتشار با زمزمه ذکر صلوات
•┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🕊مُلک #سلیمانی 🌷
🌷 @molksolemani 🌷
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
😍چادرے ها و دوستانے ڪه میخواید چادرے بشید😍
بشتابیییییییییددددد🤩🤩👏👏👏
💖 چادر مشڪے بنـــــے فاطمـــــے 💚
💚 چادر مشڪے بنـــــے فاطمـــــے 💖
جشنواره هدایا فقط براے چادرے ها، یڪ چادر میخرید چندین هدیہ میبرید😍😍🎁🎁
چادرهاے ساده 💖 مــلـــــے 💖 لبنـــانــے
ڪمـــــرے 💖 شــــال دار 💖 حلمــــــــــا
دانشجـــویـــے 💖 بحرینــــے 💖 صدفــے
چادرتو انتخاب کن و هدایاتو ببر😍👆👆
بزرگترین و معتبرترین فروشگاه چادر مشکی👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
📦ارسال رایگان به سراسـر ایران📦
🇮🇷از تولید ملـــــے حمایت ڪنید🇮🇷
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🎁جشنواره هدیه هاے ارزنده در بزرگترین فروشگاه در ایتا، بدون قرعه ڪشے🤩🎁
😍روی⇩چادر ســـــرا⇩بزنید😍
ـ 🔴
ـ 🔴
ـ 🔴 🔴 🔴 🔴
ـ 🔴🔴🔴🔴🔴🔴 🔴
ـ ⚫️ 🔴
ـ ⚫️ 🔴
ـ ⚫️⚫️ ⚫️ ⚫️
ـ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
ـ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ ⚫️⚫️⚫️ ⚫️
ـ بزرگٺرینفروشگاهچادرمشڪے⚫️
ـ 🔵 🔵 چــــــــــادرســــــــــرا
ـ 🔵 بنــــــــے فاطمـــ♡ـــــے
♥️✨وَ أَذِقنَا حَلاوَةَ وُدِّکَ وَ قُربِکَ..
شیرینى محبّت و مقام قربت را به ما بچشان..
"مناجات المطیعین"✨♥️
✨♥️✨دم زِ مهرِ تو زَنَم
تا که حیاتم باقیست...✨♥️✨
سلمان ساوجی
🌸🍃 #ربیع_الاول 🍃🦋
#لیلة_المبیت
💠 «وَمِنَ النّاسِ مَنْ یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغآءَ مَرْضاتِ اللهِ وَاللهُ رَؤُفٌ بِالْعِباد»( بقره، ۲۰۷)
💢 علماى اهل سنّت، تصریح به نزول این آیه در شأن و منزلت امام على علیه السلام کرده اند؛ از قبیل:
1⃣ ابن اثیر. اسد الغابة، ج ۴، ص ۲۵.
2⃣ تنوخى. المستجاد، ص ۱۰.
3⃣ غزالى. احیاء العلوم، ج ۳، ص ۳۹
4⃣ یعقوبى. تاریخ یعقوبى، ج ۲، ص ۳۹
5⃣ گنجى شافعى. کفایة الطالب، ص ۲۳۹.
6⃣ حاکم حسکانى حنفى.شواهد التنزیل، ج ۱، ص ۹۷.
7⃣ شبلنجى.نور الابصار، ص ۸۶.
8⃣ ابن صباغ مالکى.الفصول المهمة، ص ۳۱.
9⃣ سبط بن جوزى. تذکرة الخواص، ص ۳۵
🔟 دیار بکرى.تاریخ الخمیس، ج ۱، ص ۳۲۵
1⃣1⃣ قندوزى حنفى.ینابیع المودة، ص ۹۲.
2⃣1⃣ فخر رازى. التفسیر الکبیر، ج ۵، ص ۲۲۳.
3⃣1⃣ ابن ابى الحدید.شرح نهج البلاغه، ج ۱۳، ص ۲۶۲.
4⃣1⃣ زینى دحلان.السیرة النبویة، در حاشیه السیرة الحلبیة، ج ۱، ص ۳۰۶.
6⃣1⃣ حاکم نیشابوری. المستدرک، ج۳، ص۴
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
♥️
یه اُستادی میگفت :
ما برای بالا رفتن و رسیدن به هدف
باید یقین کنیم که #گناه ما رو بدبخت کرده !
وَاِلاخُـدا برایِ هر روزِ ما برنامه خـاص داره...👌🏻
+برنامـهیِرشد..!💛
༺🦋
⚜حکم اعدام چند نفر از جمله جوانی را داده بودند.
بستگان جوان نزد مرحوم شیخ رجبعلی خیاط میروند و با التماس چارهای می جویند.
شیخ می گوید: گرفتار مادرش است. انهانزد مادرش میروند، می پرسند : آیا از او دلگیر هستی؟
می گوید :آری! تازه ازدواج کرده بود، روزی سفره را جمع کردم
و به دست همسرش دادم تا به آشپز خانه ببرد،
پسرم سینی ظرفها را از دست او گرفت و به من گفت: برای شما کنیز نیاورده ام! با شنیدن این حرف خیلی ناراحت و دلگیر شدم.
⚜ سرانجام مادر رضایت میدهد
و برای رهایی فرزندش دعا می کند روز بعد اعلام میکنند که اشتباه شده است و آن جوان آزاد می شود.
کتاب هزارویک حکایت اخلاقی ص574
༺🦋
هدایت شده از رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂
👌ریپلای پارت اول👇
🌺 eitaa.com/repelay/1641
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_چهارم
باورم نمیشد که این نگهبان همون نگهبانه،با غرور دستاش رو چفت هم کرده بود تو تاقچه قفسه سینه اش ،بی اراده تپش قلب گرفتم کمی پشت اون سنگر پنهان تر شدم ،محمد حسین به سمت آسانسور رفت .
-کجا؟
-میرم از بالا شروع کنم
-اونطوری که کثیف تر میشه ،کثیفی ها میره بالا دوباره
-نه مشکلی نیست
نگهبان شونه ای بالا انداخت و یاد آوری کرد که اگه تمیز نشه دوباره باید بکشه .محمد حسین باشه ای گفت و به سمت آسانسور رفت .نگاهی به موزائیک های برق زده برج انداختم با طرح گل مجلل وسطش ،محمد حسین که بالا رفت جلو رفتم .حواسم پی اون نگهبان سمج نبود .
-کجا خانوم
این بار من می خواستم انتقام اون لحنش رو بگیرم با غرور عینک آفتابیم رو توی کیفم گذاشتم تو وجودم داشتن رخت میشستن ولی به روم نیاوردم ،فقط کم مونده بود به هیتلر متوسل بشم جلو اومدم دستم رو گذاشتم روی میز .
-با کی کار دارین؟
-با ..(یهو به ذهنم خطور کرد که اسم بیاتی رو بگم فامیلی سارا ،حداقل فامیلی زیاد بود مثل حسینی که وقتی تو خیابونای ایران داد بزنی خانوم حسینی نصف جمعیت بر میگردن ) با خانوم بیاتی
-خانوم بیاتی نیستن
ای بیمیری خانوم بیاتی الان وقت نبودن بود آخه؟یک ذره هم از غرورم کم نمیشه و با غصه میگم:مطمئنین؟ آخه به من گفتن این ساعت بیام
-عجیبه آخه داشتن میرفتن نمایشگاه تابلو های نقاشیشون ..بزارین زنگ بزنم
گاوم زاید اونم نه یه بچه دو قلو .بازم زیر لب به همه متوسل شدم و به خانوم مارپل شدنم لعن و نفرین نثار کردم ،تا اومد زنگ بزنه یکی از تو آبدار خونه صداش کرد.
-بله؟
-بابا چند بار بگم آچار فرانسه رو بیار ؟
-الان میارم
-بدو بابا ضروریه میگم
-اومدم
-ببخشید خانوم یه چند لحظه
از پله ها پایین رفت ،فرصت رو مغتنم شمردم و به سمت آسانسور رفتم ،بالغ به پونصد بار دکمه رو فشار دارم و سوار کابین تماما طلایی اش شدم ،نفس عمیقی کشیدم و به شماره ای که روی صفحه نمایشگرش زده بود رفتم.این نشون دهنده ی این بود که محمد حسین اونجا رفته .پیاده میشم و تو راهرو قدم میزنم حالا چطور اتاق رو پیدا کنم .صدای بم آشنای محمد حسین که تو کل راهرو پرشده بود گوش میدم ،چرا اینقدر پر سر و صدا! مگه عملیات نیست .خدا رو شکر که همسایه های بی تفاوتی داشت و صدایشون در نیومد .
-تو چه غلطی کردی؟
تو غلط؟ مگه کی تو اون اتاقه؟ چرا محمد حسین انقدر عصبانیه؟ چرا دادمیزنه ؟ چرا یه مجرم رو سرزنش میکنه؟ اصلا به اون چه ربطی داره ؟ چرا بی مهابا رفته تو اتاق یه مجرم ؟ اینجا چه خبره؟ چه وضعیه اینجا؟
-برو فقط برو ..برو تا نکشتیم
-چیه من می خواستم فقط خوشبخت باشم همین پول داشته باشم
-خفه شو ..خفه شو
دیگه واقعا شک کرده بودم با کل وجودم دلم میخواست در رو بشکنم ،که خودش در رو باز کرد ،نتونستم از جام تکون بخورم ،نتونستم سنگر بگیرم .با دیدن مرد رو به روم دیگه واقعا احساس فلج کردن کردم ،حاضر بودم بمیرم ،تیکه تیکه شم ولی این صحنه رو نبینم بی اراده اشک ریختم .دستم رو بالا بردم سیلی ای نصیبش کردم ،دوباره ،باز هم .مثل کسی که بیماری استسقا گرفته باشه هر چقدر میزدم سیر نمی شدم ،آروم نمی شدم ،خشمم فرو کش نمی کرد .حالا از مرد روبه روم می ترسیدم. نگاه پر نفرتم رو دوختم بهش ،باورم نمی شد اینایی که می دیدم واقعیه ، جلوتر رفتم جلوش وایستادم بی شرمانه نگام کرد ، دستم رو بالا بردم و سیلی ای نصیب جانش کردم .با غیض گفتم: خیلی آشغالی ،تمام این عمر ،تمام بدبختیام به خاطر توئه بی غیرته .هیچ وقت نمی بخشمت هیچ وقت
از کنارم رد شد بی توجه به حرفام ،دکمه آسانسور رو زد .در کابین روبه روش باز شد .وارد آسانسور شد و دقیقه آخر دیدم که زمزمه کرد : ببخشید
ببخشم ؟ چطوری ببخشم ،شاید اشتباه شنیدم یه سنگ دل و معذرت خواهی ؟! یاد محمد حسین افتادم ،پس محمد حسین کو ؟ شاید کمرش زیر این بار شکسته .حالا دیگه چند نفر از همسایه های بی توجه در رو باز کرده بودن ،جلو رفتم ،رفتم تو خونه ای که احساس میکردم کثیف ترین جای ممکنه ،محمد حسین پشت به من روی مبل نشسته بود ،احتمال میدادم هر لحظه سکته کنه ،ای کاش حداقل گریه می کرد ،مثل زنا که وقتی داشتن از غصه می مردن میزدن زیر گریه ،گریه کردن ،غم داشتن که مرد و زن نداره ،کوچیک و بزرگ نداره ...
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_پنجم
هاله مرد چهار شونه ام به وضوح معلوم بود ،روبه روی آن شیشه های بزرگ قدی و آن پرده کشیده شده .دلم می خواست به جای اومن زار بزنم به جای او من گریه کنم.محمد حسینی که تمام این مدت برای این مدت برای اون نمک نشناس کم نزاشته بود،کنارش نشستم تا تسلی قلبش بشم .
-چرا اومدی اینجا؟
حالا چه جوابی می دادم که آروم بشه؟ چی میگفتم که ضربان قلب تندش آروم آروم بزنه؟ یا اصلا بزنه می خواد دیونه وار بزنه برای رهایی از قفسش می خواد کند بزنه فقط بزنه .منتظر جواب بود ،خیره نبود به لب های حجیمم ولی منتظر جواب بود .برگشت سمتم با تشر گفت:گفتم اینجا چی کار میکنی؟
-خب...خب
لکنت گرفتم انگار از ازل زبون رو برام نیافریده باشه نمی تونم سخن بگم ،ناله بزنم .باید جواب این شیر زخمی رو می دادم تا فروکش کنه ،صدای آژیر پلیس بلند شد،حالا که به مجرم نرسیدن حتما به فراری دهنده مجرم میرسه ،مطمئنم این مرد توان فرار کردن نداره بر عکس اون !انگار بی خیال جوابم شد ،چقدر زود اون سرهنگ پیر رسید به نوک قله این برج با این قد و قواره .با همون لباس سبزش در چهارچوب در وایستاد ،کلاش رو برداشت. محمد حسین دوباره الماس اشک از گوشه چشم درشتش چکید ،سریع پاکش کرد،شاید خجالت می کشید من ببینم ،شایدم می ترسید از نگاه پر ابهت سرهنگ ،مافوقش .سرهنگ جلو اومد نگاهی به طی کرد و بعد روبه روی محمد حسین وایستاد .
-کجاست؟
محمد حسین هیچ چیزی نگفت عین مجسمه های همون خونه بی حرکت جلو رو نگاه کرد ،حتی مردمک چشمش رو نچرخوند .این بار سرهنگ داد زد و سوالش رو تکرار کرد آنقدر محکم که چشمم رو بستم .
-فراریش دادی؟
محمد حسین خیره شد به پارکت های بد رنگ خانه ،سرهنگ که تمام نقشه هاش رو نقش بر آب دیده بود ،خشمش رو پنهان نکرد ،شروع کرد به سرزنش کردن
-بهت اعتماد داشتم ،فکر می کردم از پسش بر میای ولی ای دل غافل دل خوش بودم تمام این مدت داریم نقشه می کشیم اونوقت تو فراریش دادی؟ من از دستت چی کار کنم محمد حسین؟ تو که احساسی عمل نمی کردی ،سر دسته رو پروندی؟ آخه تو دیونه ای
باورم نمی شد اون سرهنگ مهربون حالا انقدر خشن شده باشه و هیچ بنی بشری حریفش نباشه ،می خواستم ازش دفاع کنم ،بی گناه محکوم شد .
-شاید خودت باهاش هم دستی
تحمل این یکی رو دیگه نداشتم ،مرد مهربون من چطور می تونست با یه خلاف کار هم دست باشه ؟ با یه قاچاق چی چی؟
-سرهنگ
-شما هیچی نگو ..اصلن شما اینجا چی کار میکنی؟
شوکه شدم دیگه نتونستم ادامه دفاعیه رو رائه کنم ،انگار که تو همون ب بسم الله استاد تا می تونست تحقیرم کرده باشه .سرهنگ به یکی از همکاراش اشاره کرد،مرد جلو اومد ،قد بلندی داشت ولی نه به اندازه محمد حسین ،موهای فرفری داشت نه به اندازه محمد حسن ،چهار شونه نبود ،استخوانی بود بی حد و اندازه ،احترام نظامی گذاشت .
-بگو همه مرز ها رو ببندن ،تصویرش رو برای همه واحد ها بفرست تا جلوی خروجش رو بگیرن احتمالن هنوز تو تهرانه
-چشم قربان
اشاره ای به محمد حسین کرد و گفت: سرگرد فاطمی تبارم دستگیرن فعلن تا اثبات بی گناهیش
هم مرد،هم من و این بار حتی محمد حسین هم خیره شدیم به چشم های سرهنگ ،محمد حسین ناله کرد: سرهنگ من چرا آخه؟
سرهنگ بی تفاوت دست هاش رو باز کرد و گفت:مشکوک تر از تو هم هست اینجا؟
-من تمام این مدت دنبال این سردسته بودم
-که بپرونیش؟
-سرهنگ!
-ببرش
مرد خیره شد به سرهنگ و پرسش استفهامی کرد: سید رو؟
-پس کی رو
-آخه سرهنگ
-از فرمان مافوقت سر پیچی نکن
دو دل گفت:چشم قربان
مرد دستبند رو دور دست پناه ،پناه بست .محمد حسین هنوز باورش نمی شد تو همچین مچلی افتاده باشه :سرهنگ من کاره ای نیستم
-ثابت میشه
-سرهنگ
محمد حسین رو بردن ،رو به روی چشم های من ،حتی وقت ندادن حرف بزنم ،از شوهر مظلومم دفاع کنم همانطور مظلوم مظلوم بردنش
-سرهنگ معلوم هست چی کار می کنین؟
با حرص برگشت سمتم: شما نمی خاد به من یاد بدین چی کار کنم
-سرهنگ خودتونم خوب می دونین محمد حسین بی گناه ترین آدم دنیاست
-کو مدرک؟
با بهت میگم:سرهنگ !
-ما پلیسا فقط با مدرک کار می کنیم فکر می کردم محمد حسین بهتون گفته باشه
-سرهنگ محمد حسین حالش خوب نیست
-حالشم خوب میشه
می خواستم از زمین و زمان شکایت کنم، از بدبختی های یه دختری که باید از نامزدیش استفاد کنه نه اینکه زجر بکشه .محمد حسین غرورش شکست ،آن هم جلوی چشم های من، خدا هیچ مردی رو جلوی زنش کوچیک نکنه.
🌺🍂ادامه دارد...
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
#تلنگرانه
یبارم که شده
با خودت و خدات خلوت کن🙏
نکنه مجازی شدنت
مساوی بشه باسقوط ایمانت😓
📱خـیلی از چت ها
👥گروه های مختلط
💞دوستی های مجازی
پـرتگاه ایمان توعه🔥🕳
#توبـــــــہ_کنیم_تا_دیر_نشده🌟🙂
⚜
🌹🍃 حکایت زیبا 🌹🍃
💚👈یکی از شاگردان شیخ رجبعلی خیاط (ره) می گوید:
شبی وارد جلسه شدم، کمی دیر شده بود و شیخ مشغول مناجات بود. چشمم که به افراد جلسه افتاد، یکی را دیدم که ریشش را تراشیده بود، در دل ناراحت شدم و پیش خود اعتراض کردم که چرا این شخص چنین کرده است.
💜👈جناب شیخ که رو به قبله و پشت به من بود، ناگهان دعا را متوقف کرد و گفت:
🔸به ریشش چه کار داری؟
ببین اعمالش چگونه است،
شاید یک حسنی داشته باشد که تو نداری!
📚 کیمیای محبت...
#تلنگر
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی را بهطرف بقال دراز کرد و گفت: «مامانم گفته چیزایی که در این لیست نوشته را لطفاً بهم بدین، اینم پولش.»
بقال کاغذ را گرفت و ....
#خدایا_کمک_کن_مؤمن_شویم
#خدایا_دوستت_دارم
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
🔴داستانک.
♏️ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎ
ﺍﺳﺐ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ .
ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ،، ﭼﻪ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ !
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ؟
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺳﺐ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﯾﮏﮔﻠﻪﺍﺳﺐ
ﺑﺮﮔﺸﺖ.ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﭼﻪ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺴﯽ !
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯﮐﺠﺎﻣﻌﻠﻮﻡ؟
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﭘﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ
ﺍﺳﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺍﺳﺐ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ
ﭘﺎﯾﺶ ﺷﮑﺴﺖ . ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ : چهﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ !
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ؟
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﮊﺍﻧﺪﺍﺭﻣﻬﺎ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ
ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻨﮓ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﻏﯿﺮ ﺍﺯﭘﺴﺮﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮐﻪﭘﺎﯾﺶ
ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻋﺠﺐ ﺧﻮﺵ
ﺷﺎﻧﺴﯽ !
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﮐﺠﺎﻣﻌﻠﻮﻡ؟؟ .
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻫﻢ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ " ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻫﺎﺳﺖ . ﺑﺎﯾﺪ
ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺣﺎﻝ ﺷﺎﮐﺮ ﻭ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭ ﺑﻮﺩ . ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ؟
🔶 ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﻭ ﺳﺨﺘﯿﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎ
ﻣﯿﮑﺸﯿﻢ،
♻️ﺩﺭﯾﭽﻪ ﺍﯼ
ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﻥ ﻭ ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻥﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ
🌸🍃 #ربیع_الاول 🍃🦋
@alamatha_111020010600.mp3
3.31M
🔹داستانی بسیار زیبا
به روایت آیت الله ناصری
در رابطه با امام زمان(عجل الله)
و #امتحان آن حضرت از #محبانشان❗️
🌸🍃 #ربیع_الاول 🍃🦋