#تلنگرانه
یبارم که شده
با خودت و خدات خلوت کن🙏
نکنه مجازی شدنت
مساوی بشه باسقوط ایمانت😓
📱خـیلی از چت ها
👥گروه های مختلط
💞دوستی های مجازی
پـرتگاه ایمان توعه🔥🕳
#توبـــــــہ_کنیم_تا_دیر_نشده🌟🙂
⚜
🌹🍃 حکایت زیبا 🌹🍃
💚👈یکی از شاگردان شیخ رجبعلی خیاط (ره) می گوید:
شبی وارد جلسه شدم، کمی دیر شده بود و شیخ مشغول مناجات بود. چشمم که به افراد جلسه افتاد، یکی را دیدم که ریشش را تراشیده بود، در دل ناراحت شدم و پیش خود اعتراض کردم که چرا این شخص چنین کرده است.
💜👈جناب شیخ که رو به قبله و پشت به من بود، ناگهان دعا را متوقف کرد و گفت:
🔸به ریشش چه کار داری؟
ببین اعمالش چگونه است،
شاید یک حسنی داشته باشد که تو نداری!
📚 کیمیای محبت...
#تلنگر
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی را بهطرف بقال دراز کرد و گفت: «مامانم گفته چیزایی که در این لیست نوشته را لطفاً بهم بدین، اینم پولش.»
بقال کاغذ را گرفت و ....
#خدایا_کمک_کن_مؤمن_شویم
#خدایا_دوستت_دارم
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
🔴داستانک.
♏️ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎ
ﺍﺳﺐ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ .
ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ،، ﭼﻪ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ !
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ؟
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺳﺐ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﯾﮏﮔﻠﻪﺍﺳﺐ
ﺑﺮﮔﺸﺖ.ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﭼﻪ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺴﯽ !
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯﮐﺠﺎﻣﻌﻠﻮﻡ؟
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﭘﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ
ﺍﺳﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺍﺳﺐ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ
ﭘﺎﯾﺶ ﺷﮑﺴﺖ . ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ : چهﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ !
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ؟
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﮊﺍﻧﺪﺍﺭﻣﻬﺎ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ
ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻨﮓ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﻏﯿﺮ ﺍﺯﭘﺴﺮﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮐﻪﭘﺎﯾﺶ
ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻋﺠﺐ ﺧﻮﺵ
ﺷﺎﻧﺴﯽ !
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﮐﺠﺎﻣﻌﻠﻮﻡ؟؟ .
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻫﻢ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ " ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻫﺎﺳﺖ . ﺑﺎﯾﺪ
ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺣﺎﻝ ﺷﺎﮐﺮ ﻭ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭ ﺑﻮﺩ . ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ؟
🔶 ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﻭ ﺳﺨﺘﯿﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎ
ﻣﯿﮑﺸﯿﻢ،
♻️ﺩﺭﯾﭽﻪ ﺍﯼ
ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﻥ ﻭ ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻥﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ
🌸🍃 #ربیع_الاول 🍃🦋
@alamatha_111020010600.mp3
3.31M
🔹داستانی بسیار زیبا
به روایت آیت الله ناصری
در رابطه با امام زمان(عجل الله)
و #امتحان آن حضرت از #محبانشان❗️
🌸🍃 #ربیع_الاول 🍃🦋
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂
👌ریپلای پارت اول👇
🌺 eitaa.com/repelay/1641
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_ششم
محمد حسین غرورش شکست ،آن هم جلوی چشم های من، خدا هیچ مردی رو جلوی زنش کوچیک نکنه .اصلا غم خودم یادم رفت ،غصه ی درد هام ،مرگ ارمغانم فراموش شد حالا درد مردم بهم اضافه شد .مخصوصن که از جلوی اون نگهبان با دستبند رد شد ،مرد چشم هاش از حدقه بیرون زده بود،وقتی فهمید یه سرگرد دستگیر شده گفت: الان نمیشه به هیچ ارکانی اعتماد کرد آخه یه سرگرد می تونه به مردم خیانت کنه؟ به حق چیزای ندیده
بعضم گرفت بعد از این همه خدمت متهم شد به خیانت ،شروع کردم به گریه کردن بر گشت خیره شد به چشام بلند گفتم :لعنت به تو محمد حسن
همه برگشتن طرفم ولی ما بی توجه به هم نگاه می کردیم پر از غم بهم خیره بودم ،محمد حسن چطور تونست آنقدر راحت به برادرش خیانت کنه ،ای کاش همون مرد مهربونی که داشت منبت کاری می کرد می موند نه قاچاق چی مواد..
***
دراتاقش رو بستم تا چرتی که بعد از چند روز به زور به دست آورده نپره .از پله ها پایین رفتم ،بالاخره آزادش کردن،داشتم می مردم از جواب هایی که باید به فرشته خانوم میدادم از محو شدن محمد حسین ،امروز خیالش راحت شد و نگرانی اون یکی پسر خیاتکارش خوره جونش شد،فرشته خانوم دستم رو گرفت و با خودش توی آشپزخونه برد .
-بین تو و محمد حسین چی گذشته؟
خنده ای تصنعی کردم و نگام رو پایین دوختم :چی باید بگذره مامان فرشته؟
-قهرید؟
سعی کردم بی گدار به آب ندم ،سعی کردم چیزی از نفرتم بروز ندم با تعجب گفتم:قهر؟انگار از ازل همچین حرفی رونشنیدم
-پناه جان من موهام رو تو آسیب سفید نکردم
-لعنت بر منکرش
-پس منو نفرست دنبال نخود سیاه
سعی کردم فرار کنم مخصوصا از چشم های براق و گیرایش ولی مچم رو گرفت:با من رو راست باش
-باور کنین چیزی نیست
-دعوا کردین؟
-نه فرشته خانوم
-پس چی شده؟
-هیچی آخه ناراحتی محمد حسین ربطی به من نداره ،مربوط به کارش
به خیال شد یا نشد رفت سمت آشپزخونه و شروع کرد به خرد کردن تره ها روی تخته چوبی .
-مادر که بشی یه من رخت چرک میرین توی دلت و شروع میکنن به شستن تو هم می مونی و درد بی درمون ،بچه عطسه میکنه تو می میری ،گریه می کنه تو می میری ،حتی بغض میکنه هم تو می میری
-دور از جون
تره ها رو با استرس خرد می کرد ،با حرص ،صدای ناله هاشون رو شنیدم زیر اون تیغ تیز چاقو !
-به خدا گفتم از جون من بکن بزن ته جون این سه تا (از جون این زن مهربون بکنه و بزن ته جون اون نامرد ،نمک نشناس؟)
-اگه مادر پسر نوح بد نبود میگفتم ،پسر نوح با بدان بنشست قلب مادرش را بشکست ...ولی حیف خودش و مادرش هر دو بد بودن ...
بعد دست از سر اون تره های بخت برگشته برداشت و خیره شد به چشم های من :پناه مادر شدن درد بی درمونه
سری تکون دادم چون می فهمیدم چی میگه هنوزم گاهی اون نیم ست صورتی ارمغان رو بغل میگرفتم ،تقدیرش این بود که باباش کامیار حتما باهم می کشتمون ،شایدم جناب سردسته ،فرشته خانوم خیره شد به عکس حاج محمود که روبه روش بود:از وقتی حاج محمود رفت من تنها شدم خیلی تنها ..(بغضش گرفت ) حالا فکر اینکه بلایی سر این سه تا بیاد دیونه م میکنه ...(روی صندلی نشست ،دست از سر تره های ریز شده کشید انگار که یه بچه برا خاله بازی همشون رو خرد و خاکشیر کرده باشه ) ..محمد حسین میاد نگران محمد حسنم بعدم که ملکا ...
جگیرم خون شد از این وضع ،نمی دونم چند ساعت گذشت ولی یه چایی زدم زیر بغلم و رفت پیش محمد حسین تقه ای به در زدم و در رو باز کردم .
روی تخت نشسته بود خیره بود به پرده ای که با باد بالا و پایین میرفت .
-سرت خوب شد
نیم رخ شد ،چقدر نیم رخش جذاب بود ،دوباره برگشت سمت پنجره و خیره شد به پرده .
کنارش نشستم :چایی
هیچ چیز نگفت ،بلند شدم پرده رو کنار زدم و پنجره رو بستم:خودت میگی سرما میخوری ولی بعدش پنجره رو باز میکنی و میشینی جلوش
-دیگه مگه فرقیم میکنه
-لابد میکنه که میگم
رو به روش وایمستم آروم میگه :نمی کنه
-باهام حرف بزن خودت رو خالی کن
-خالیم
-د نیستی دیگه داغونی
-آره داغونم ،خالیم ، بی آبروم ،بی غیرتم ، بی غرورم ،بی اعتبارم بازم بگم؟
-هیچ کدوم رو قبول ندارم بجز داغون
-خدا هیچ بنده ای رو با ابروش نسنجه .
-محمد حسین کارای برادرت به تو ربطی نداره
-به من نه ولی به مردم آره
-فکر می کردم حرف مردم برات بی ارزش باشه
-پناه محمد حسن پسر حاج محمود فاطمی تبار بوده
-پسر حاج محمود پیامبره؟
-نه
-پس چیه سید؟
-قاچاقچی مواد
سااکت شدم و حرفی نزدم
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_هفتم
کنارش نشستم :پسر حاجی چه دخلی به تو داره ؟
-برادرمه
-تو ،تو برادری کم نذاشتی سید
-ولی اون گذاشت
-اون باید شرمنده باشه ..نه تو
حالا اون ساکت شد و حرفی نزد ،سخت بود ،سختر از سخت .جون فرسا بود بی حد و اندازه ،می فهمیدم .
-شرمنده تم
-من مرد میخام پسر حاجی نه شرمنده ...
****
ملکا سادات موهام رو گرفت بین دستاش و شروع کرد به شونه کردن .
-خوش به حالت موهات لخته
-موی فرم که بد نیست
-چرا بده ،دیر بلندمیشه
ساکت شدم ،سعی می کرد آروم شونه کنه که دردم نگیره .
-مامان فرشته نگرانه
-مادرا همیشه نگرانن
-محمد حسن چند روزه نیومده خونه
دلم می خواست همه چیز رو بگم ولی نگفتم گذاشتم با موهام سرگرم باشه و برادرش جلو شاش خرد نشه ،خیره شدم به تابلوی منبت کاری شده و شعری که محمد حسین سروده بود ،راستی محمد حسین چرا برا من شعر نمی گفت ،پوز خندی زدم و گفتم شما مگه نامزدی هم کردین که نامزد بازی در بیارین؟
-پناه ؟
-جانم
-جانت بی بلا ...میگم تو نمی خوای لباس عروس بگیری؟
-نه
-چرا؟!
-از ازدواج قبلم دارم
-آهان
بازم مشغول شونه کردن مو های شلاقیم شدم ،چند روز دیگه قرار بود دست آرایشگر باشه و بریم سر خونه و زندگی که همشو چیده بودیم .آخی میگم و ملکا سریع معذرت میخواد ،ملکای شلوغ میشگی نبود ،غصه داشت ،نگران بود و حالا این موهای بدبخت من بود که افتاده بود دستش تا حرصش رو کم تر کنه اگه بتونه البته .صدایی میشنوم ،از جا می پرم :چی بود؟
-لابد گربه اس
نظریه رو میزارم رو حرف ملکا و ساکت میشینم تا بافتش تموم بشه .صدا دوباره بلند میشه .
-ملکا این صدای گربه نیس
-پس صدای چیه؟
-نمی دونم
از جا بلند میشم ،موهام از تو دستاش سر میخوره ،پرده رو کنار میزنم و نگاهی به خیابون میکنم تو سیاهی دیدم که کسی رو کتک میزدن .ملکا غر میزد که بشینم الان همه بافتش باز میشه بی توجه چادری رو سرم انداختم و به سمت پله ها رفتم .
-پناه کجا؟
دنبالم راه افتاد یکسره سوال تکراریش رو می گفت و منتظر جواب بود ،فقط منو ملکا خونه بودیم ،فرشته خانوم رفته بود امامزاده و محمد حسینم بیرون بود ساعت نه شب بود و من و ملکا پر بودیم از دلشوره نه غایب خونه .در رو باز میکنم ولی ملکا هنوز غر میزنه ،مرد ها فرار میکنن جلو میرم روی دو زانو میشینم می دونستم چادر سفید ملکا تا حالا کثیف شده ،کور سویی از نور میفته رو صورت مرد آش و لاش شده باورم نمیشه که مرد منو میزدن ،محمد حسین از روی زمین بلند میشه و می شینه نگران بهش نگاه میکنم.
-محمد حسین وای این چه وضعیه بلند شو ببینم نگاه کن چی کارت کردن ! اونا کین؟
-چرا اومدی بیرون
-اگه با چاقو میزدنن؟
-حالا که نزدن
-محمد حسین
-پناه من نمی دونم از دست کنجکاوی های تو چی کار کنم آخه که به تو گفت بیای بیرون چرا نمی فهمی تو دست من امانتی به خدا آخر از دست تو می میرم
لبخندی به نگرانیش زدم ،از دیوار آجری خونه گرفت،ملکا مونده بود پشت در چون چادرش دست من بود ،محمد حسین بلند شد و آروم آروم شروع کرد به حر کت،ملکا با دیدن محمد حسین جیغ خفه ای کرد و راه رو باز کرد .
-داداش خوبی؟
محمد حسین سری تکون داد و روی تخت نشست .اشاره ای به ملکا کردم و گفتم جعبه کمک های اولیه و یخ بیاره .بی حرف رفت ،باید این صورت رو قبل اومدن فرشته خانوم رو به راه می کردم .
-کیا بودن؟
-دزدا
-بسه محمد حسین دوران راهزنی تموم شده
-لابد تموم شده
-پس کو ؟ چرا چیزی نبردن ازت؟
-چیزی پیدا نکردن
-باید باورم کنم؟
-مختاری
-محمد حسین من که می دونم کار محمد حسنه
ساکت شد و بعد دوباره گفت : چرا باید این کار رو بکنه ؟
-چون دیونه اس
-پناه درس حرف بزن من برادرشم
پوز خندی میزنم و نگاهی به صورتش میکنم : اون حیون برادر غیر برادر حالیشه
-داری درباره محمد حسن حرف میزنی
-خوبه که یاد آوری کردی ولی واسم مهم نیس ا ن عوضی برام مهم نیس
-هیس ملکا میشونه
-بزار بشنوه برادرش چه آشغالیه
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رجبعلی خیاط :
اگر پدر و مادرتان از دنیا رفته اند شما وظیفه دارید برای آنها اعمال خیری را انجام بدهید و نباید آنها را فراموش کنید و اگر زنده هستند باید در خدمت کردن به آنها کوشا باشید و اگر معصیتی از شما سر بزند و آنها در برزخ متوجه بشوند شما را نفرین خواهند کرد.
🌹
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
📚 میزان نفقه
⁉️#نفقۀ زن که بر شوهر واجب است، چه مقدار است؟
✅ #نفقۀ_واجب_زن عبارت است از هر آنچه زن به طور متعارف به آن احتیاج دارد،
👈مانند غذا و وسایل مورد نیاز آن، لباس، مسکن، هزینۀ درمان بیماری های متعارف و نظافت و ... به مقدار و کیفیتی که برای امثال او متعارف است.
پایگاه اطلاع رسانی آیت الله خامنه ای
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ تصویری
در #هندوستان تاجری بود، برای سید الشهدا علیه السلام روضه ی می گرفت.
یک فرماندار ناصبی به آن شهر آمد که دشمن اهل بیت (ع) بود. دستور داد تمام اموال این تاجر را مصادره کنند؛ زندگی اش را به هم بزنند؛ تا دیگر کسی برای امام حسین روضه نگیرد...😔😔😔😔
شب اول #محرم که شد خیلی دلش شکست گریه کرد...😭😭😭
عنایت امام حسین (ع) به تاجری که خرجی #روضه نداشت و...
✅ پیشنهاد دانلود حتما ببینید خیلی جذاب 👌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
*🌺•°
کسانی منتظر فـــرج هستند که، #برای_خدا و #در_راه_خدا منتظر آن حضرت باشند، نه برای برآوردن حاجات شخصی خود!
در محضر بهجت | ج ۲ | ص 187
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_هشتم
دستش رو بالا برد و خابوند تو گوشم ،برق از چشام پرید ،حتی نتونستم مثل فیلما دستم رو بالا ببرم و روی جای دستش بزارم ،از شانس گندم اولین کتکی که از مردم خردم رو ملکا هم دید.
از جا بلند شدم و به سمت خونه رفتم .ملکا مبهوت جعبه رو گذاشت کنار تخت .کاپشنم رو پوشیدم ،روسریم رو سرم کردم ،جای انگشتاش رو صورتم مونده بود ،بیرون اومدم و خیره شدم بهش :فکر میکردم با کامیار فرق داری ولی تو هم مثل همونی....
با عجله رفتم ،سمت در و در رو باز کردم
-کجا؟
بی توجه به جمله پر ابهت و تهدید آمیزش به سمت بیرون رفتم که فرشته خانوم جلوم سبز شد سلام کرد و آروم جوابش رو دادم ،کنار رفت ،محمد حسین حالا رسید به من ،فرشته خانوم با دیدن قیافه اش هیمی کشید و گفت :اینجا چه خبره ؟
بی توجه به سوالش رفت بیرون محمد حسین بند کیفم رو گرفت .
-با توام
اشکام رو پاک کردم که نفهمه ، هیچ وقت از کتک های کامیار ناراحت نشدم ولی از محمد حسین آره .
-پناه
-پناه مرد
-گفتم وایستا
بی توجه رفتم جلوم وایستاد :کجا میری نصفه شبی ؟
-جهنم برات مگه مهمه
-مهمه که می پرسم
-از این حرف هات حالم بهم می خوره
از کنارش خواستم برم که دوباره جلوم رو گرفت :دیگه باید برات چی کار می کردم ؟ تمام این مدت وایستادم به پات
-که انتقام بگیری ازم نه ؟
-چی میگی محمد حسین؟
-بیراه میگم ؟
-برو اون ور
-نمیرم
جیغ زدم:گفتم برو اون ور
-پات رو از گریمت دراز تر کردی نتیجه اش رو دیدی
-تو هم دست بلند کردی رو نامزدت نتیجه شو می بینی
-گفتم برو خونه
-برو اونور
حالا دیگه منتظر نموندم از کنارش رد شدم :ببخشید
باورم نمی شد آنقدر سریع کوتاه بیاد :نباید میزدم ولی تو هم نباید اونطوری می گفتی
-توقع داری راجب عامل بد بختی ام چی بگم
-اون برادرمه
-چه دخلی به من داره
-پناه کوتاه بیا ،میرم ماموریت دلت برام تنگ میشه ها
-خیلی خودت رو مهم فرض کردی
از کنارش رد میشم و میرم
-لاقل صبر کن برسونمت
بی توجه بهش راه می افتم به سمت خیابون...
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_نهم
آقا غلام در رو باز کرد،ملکا وارد خونه میشه ،پرده رو ول میکنم و مشغول بافت شال میشم ،ازش دلخور بود محمد حسین رو میگم ولی می دیدم وقتی تو زمستون راه میره بینیش قرمز میشه ،زنم دیگه ،جون به جونم کنن زنم دوستش دارم ،دیونه شم .ملکا بلند سلام کرد و جواب رو شنید ،سراغم رو گرفت ،مامان هدایتش کرد به اتاقم ،پله ها رو بالا اومد .تقه ای به در زد .
-بفرما
وارد اتاق شد ،سلامی کرد روی همون صندلی متحرک بدون برگشتن جوابش رو دادم
-چادرت رو آویزون کن پشت در
-محمد حسین رفت
بی تفاوت گفتم :به سلامتی
-رفت ماموریت
-گفتم که به سلامت
-واست مهم نیس
-نه
جلو اومد رو به روم وایستاد خیره شدم به چشماش و دست از بافتن بر داشتم .
-نمی دونم سر چی دعواتون شد ولی پناه محمد حسین این خدافظی ماموریتش فرق داشت
-چرا مثلا ؟ چه فرقی؟
-پیامش رو خوندی؟
-نچ
-پس نخوندی که اینطوری میگی
دوباره شروع کردم به بافتن شال گردن توسی رنگ به پنجره تکیه کرد وگفت : چی می بافی؟
-شال
-برا کی؟
-برا سرگرمی
-من اینطوری فکر نمی کنم
-هر جوری دوست داری فکر کن
-خیلی گوشت تلخ شدی ها
بازم بی حرف شروع کردم به بافتن شال توسی محمد حسین .
-لباس عروست رو ببینم
-ببین
-پاشو تو تنت ببینم
-حوصله ندارم
-بلند شو دیگه
به زور بلندم میکنه ،لباس عروس رو بر میارم جلوش می گیرم ،خنده ای می کنه و با ذوق به لباس عروس نگاه میکنه،نگاهی به لباس یقه دلبری ام می کند که ساده بود ،جنسش کمی براق بود ،کاری ندارم که از کامیار خوشم می اومد یا نه ولی این لباس عروس رو واقعا دوست داشتم ،خوب شد نفروختمش .
-بپوشش
-خیل خب برو بیرون
مظلومانه سری تکان داد و رفت ،به هر زحمتی بود لباس رو پوشیدم ،در رو باز کردم و بیرون رفتم ،نگاهم که بالا اومده بود با دیدم کل کشید ،خنده ای کردم .
-مامان بهنوش بیا ببین عروست رو
-هیس چرا شلوغش می کنی ؟
-شلوغ هس ،اصلا بیا بریم پایین
دستم رو می گیره و با خودش میکشه پایین .پاشا خیره میشه بهم ،بی اراده کمی خجالت می کشم ،ولی پاشا لبخند شیرینی میزند ،زیور خانوم و مامان نگاهی بهم می کنن ،مامانم همان لبخند شیرین رو میزنه .
-خوشبخت بشی دخترم
-ممنون
نگاه اصرار میکنه :یه چرخ بزن
-بی خیال
-بزن دیگه چقدر لوسی
بی میل چرخی میزنم .
-خوش ب حال رفیق ما با این زن خوشگلش
این بار دیگه لپ هام گل می افته ،سرم رو پایین میندازم که ملکا پله ها رو پایین میاد .
-پناه گوشیت زنگ میزنه
-کیه؟
-ننوشته
مامان بهنوش رو میکنه به پاشا :پاشا آقا غلام رفت؟
-آره
گوشی رو می گیرم به سمت در میرم ،مامان جیغ کوتاهی میکشه :کجا؟سرما می خوری
وقتی لجبازیم رو می بینه پالتوم رو روی شونه هام میندازه .گوشی رو که داشت خودش رو می کشت وصل میکنم ،صدای گرفته سرهنگ می پیچه ،کل و جودم پر از اضطراب میشه !
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_دهم
سرهنگ با من چی کار داره ؟ با ترس و لرز جواب سلامش رو میدم با ناراحتی شروع به حرف زدن میکنه ،قطعه قطعه حرف میزد ،پاهام می لرزید ،نه پاهام کل بدنم می لرزید.
مامان بهنوش جلوی در نگران من وایستاده بود ،داشتم پس می افتم چرا سرهنگ نمی گفت چی شده؟
-محمد حسین ...
-محمد حسین چی ؟
-خب ..محمد حسین ..
-سرهنگ دارم سکته میکنم حرف بزن
-خب ...محمد حسین ..تصادف کرده
-یا ابوالفضل ...حال ..حالش ؟
-خب ...حالش ..
دیگه هیچ چیز نگفت ،گوشی رو قطع کرد مدام گرفتم بی وقفه ،بلخره جواب داد ،بلخره دل داد به سوالم شروع کرد به هق هق گریه کردن بعد دوباره بریده بریده گفت : شهید شد
زمین و زمان دور سرم گشت ،کل کائنات ،کل ملکوت ،کل عالم معنا .رنگم مثل گچ شد ،احساس کردم بی حد و اندازه داغم ،شروع کردم بلند بلند جیغ زدن با کل وجودم .مامان با وحشت اومد سمتم ،سرهنگ هنوز حرف میزد ولی من چیزی نمی شنیدم ،من فقط گریه می کردم ،من فقط با بغض جیغ میزدم ،حالا تمام خونه ریختن تو حیاط .مامان سعی میکرد بفهمه چی شد ،بعد که دید بی نتیجه است شروع کرد به آروم کردنم بدون اینکه بدونه چی شده ،مگر نه هیچ وقت آرومم نمی کرد که نمی کرد ،من که آروم نمی شدم فقط جیغ میزنم دیگه به سرفه افتادم ،نمی دونم دست کی خورد به اون گوشی و رفت رو بلند گو:حالش بد بود هر کاری کردم نشد دخترم ،شرمنده تم ...(بی وقفه گریه می کرد )محمد حسین از اول اهل زمین نبود ..
ملکا هم روی زمین افتاد و شروع کرد بلند ،بلند گریه کردن .نگاه سعی کرد کنترلش کنه ،دیگه رمقی نداشتم بی حال افتادم تو بغل مامان بهنوش
🌺🍂ادامه دارد....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_یازدهم
خیره شدم به حجله جلوی در خونه فرشته خانوم و نوشته :سید محمد حسین فاطمی تبار
دوباره شروع میکنم به گریه کردن ،آروم نمی شدم هیچ طوره .سرهنگ کنارم وایمیسته .
-می دونستم زهرشون رو می ریزن
کمی جمع شدم و با دستمال کاغذی اشکم رو پاک میکنم .
-تبریک و تسلیت میگم
-ممنون
به سمت داخل خونه میرم و وارد خونه میشم .صدای از تو آشپزخونه میاد گوش میسپارم بهش :دروغ میگم؟ از وقتی اومده فقط نحسی اومده تو این خونه
-میشنوه مژگان
-چی رو میشنوه؟اتفاقن بزار بشنوه
-ببخشید دختر خاله اونوقت چه نحسیی؟
جلو میرم مژگان می بینتم ،جلو میاد کنارم وایمسیته : خوبی؟
-بهترم
-بایدم خوب باشی ،پسر خاله مو انداختی سینه قبرستون باید خوب باشی
با چشم های از حدقه بیرون زده خیره میشم بهش :من؟!
-نه من
-چی میگی مژگان؟
-هیچی پناه جون عزیزم زده به سرش
بعد ملکا بلند میشه و جلو میاد تا مژگان رو بنشونه ،مژگان دستش رو از قفس ملکا باز میکنه.
-چرا نمی زاری حرف رو بزنم
برگشت طرف فرشته خانوم :خاله فرشته چرا نمی گی بهش قدمش نحسه ؟ پسرت رو گرفت
فرشته خانوم چیزی نگفت ،با خودم گفتم نکنه به این خرافات اعتقاد داره .
-چرا ولمون نمی کنی ،قصد بعدیت کیه؟
-باورم نمیشه تو همون مژگانی
-حالا باورت شه
ملکا جلو میاد ،جلوش وایمیسته :مژگان جون نتونسته محمد حسین رو واسه خودش کنه ناراحته
مژگان فوران میکنه و شروع میکنه به جیغ زدن :خفه شو چرا چرت و پرت میگی .
فرشته خانوم بلند میشه جلوی مژگان وایمیسته:ما عزا داریم بسه
-خاله بی راه میگم
-بیراه میگی ..اگه این نحسیته باشه از این نحسیته که پسرم برسه به آرزوش ..این دختر چه ربطی به تقدیر داره؟..جای خودت بشین نزار از چشمم بیفتی مژگان .
-خاله
-خاله بی خاله
به سمت در رفتم ،دلم گرفته بود به سمت در رفتم دوباره روبه رو شدم با حجله ،دلم هوای محمد حسین کرده بود اونم بد جور ...
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
•••🌱
تیڪہ اے از وجودمان آب است همینقدر زلال همینقدر پاڪ بہ گندآب نڪشیمش :)
..:
شهیدی ک نماز نمیخواند🤔
تو گردان شایعه شد
نماز نمی خونه
گفتن ..
تو که رفیق اونی..بهش تذکر بده..
باور نکردم و گفتم ..
لابد می خواد ریا نشه..
پنهانی می خونه.☺️
وقتی دو نفری توی سنگر کمین جزیره ی مجنون.. بیست و چهار ساعت نگهبان شدیم
با چشم خودم دیدم که نماز نمی خواند! 😳توی سنگر کمین.. در کمینش بودم
تا سرحرف را باز کنم ..
گفتم بهش ک..
ـ تو که برای خدا می جنگی.. حیف نیس نماز نخونی…😁
لبخندی زد و گفت ..
یادم می دی نماز خوندن رو☺️
ـ بلد نیستی ؟😳
ـ نه..تا حالا نخوندم😢
همان وقت داخل سنگر کمین.. زیر آتش خمپاره ی شصت دشمن..تا جایی
که خستگی اجازه داد.. نماز خواندن را یادش دادم
توی تاریک روشنای صبح.. اولین نمازش را با من خواند. دو نفر نگهبان بعد با قایق پارویی که آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم
هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره شصت توی آب هور خورد و پارو از دستش افتاد آرام که کف قایق خواباندمش.. لبخند کم رنگی زد.😔
با انگشت روی سینه اش صلیب کشید و چشمش به آسمان یکی شد . . .
و با لبخند به شهادت رسید.😔🌹
اری.. مسیحی بود که مسلمان شد و بعد از اولین نمازش به شهادت رسید...😓
به یاد وهب شهید مسیحی کربلا...😔
@ازعــــشق" تا"شـــهادت
📌 #طرح_مهدوی
🔺این روزگار کفر مرا در میآورد /
وقتی که بیتو میگذرد روزگارها
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🔴🔵فروش ماسک سه لایه🔴🔵
♻️به صورت #عمده♻️
✅ ماسک #سه_لایه_پرستاری ملت دار🔚۹۵۰ تومان
✅ ماسک #سه_لایه_اسپان🔚 ۸۰۰ تومان
🚗🚗ارسال به سراسر ایران🚗🚗
✴️ همکاری با ایستگاه های #سلامت🚨
💯 #داروخانه هاو ادارات🕹
📱تلفن سفارشات🛍:
📲 09350886464
📣 پیش🏃♂🏃♂ به سوی #سلامتی 😍😍
هدایت شده از رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂
👌ریپلای پارت اول👇
🌺 eitaa.com/repelay/1641
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_دوازدهم
دوسال بعد ...
روبہ روے بوم نقاشے نشستم و شروع ڪردم بہ خط خطے دوباره با رنگ سیاه اتاق پر بود از ایݧ بوم نقاشے ها با خط هاے سیاه ...بعد از ٺو همہ رنگ ها سیاه بود .صداے پاشا کہ سعے داشٺ آرام حرف بزند را بہ وضوح میشنیدم.
-باشہ ،ملڪا بسہ ...خیلے بے اعصاب شدے ها
قلمو رو پرٺ می ڪنم و دوباره سرم رو بیݧ دستام مے گیرم ،دیونہ شدم ...دیونہ ...!
-خدافظ
تقہ اے بہ در میزنہ و منتظر مے مونہ تا جواب بدم و اذن ورود صادر ڪنم ...صدایے ڪہ نمے شنود وارد اتاق مے شود ..خیره بودم بہ عڪس محمد حسیݧ با لباس سبز پلیس ڪہ مے خندید پایین آݧ عڪس درشٺ نوشتہ بود : شہید سید محمد حسین فاطمے تبار شہید امنیٺ ...
-آبجے گلم پاشو آماده شو
بے حرف خیره مے شوم بہ قرمزے اسم شہیدش ..
-بریم بیرون یہ هوایے بخره بہ سرٺ ؟
با بغض نوچے میڪنم مثل بچہ هایے ڪہ قہر ڪرده باشند .اشڪم میچڪہ با نوڪ انگشٺ اشڪم رو پاڪ میڪنہ .
-من خیلے بدبختم پاشا
بغلم میڪنہ با تمام وجود گریہ مے ڪنم ،شونہ هام مے لرزه ،از همان چشماݧ ابریم خیره مے شم بہ محمد حسیݧ .
-پاشا هیچ وقٺ با ملڪا این ڪار رو نڪن هنوز جلو چشامہ جنازه سوختہ محمد حسیݧ ...نگاه ڪن انگشترشم سوختہ
نگاهے بہ انگشتر میکنہ کہ همیشہ با خودم داشتم .یاعلے روے انگشتر ڪمے تغییر رنگ داده بود ،دوباره با ڪل وجود گریہ مے ڪنم .
-محمد حسین سوخٺ ..بےچاره فرشتہ خانوم چے میڪشہ
-پناه آروم باش
نالہ میزنم محمد حسیݧ ...یعنے اون لحظہ ڪہ مے سوخٺ تو ڪابین گیر افتاده بود پسر فرشتہ خانوم؟
-بہش فڪر نڪن
-چقدر سخٺ شهیدش ڪرد خدا
-خوش بہ حالش
اشڪام رو پاڪ میکنم ،تند تند مثل ابرے ڪه بعد ازبارش از آفٺاب تقاضا مے ڪند ڪہ آثار دل گرفتہ اش را پاڪ ڪند .
-بلند شو
-ڪجا ؟
-هر جا ٺو بگے
-بریم خونہ محمد حسین اینا
-بریم
سرے تڪون میدم و دوباره لباس مشڪیام رو مے پوشم .از پلہ ها پایین میرم .مامان صدام میڪنہ
-پناه ...ماماݧ قرصاٺ رو خوردے؟
-بلہ
-ڪجا میرے؟
-خونہ محمدحسین اینا
-باشہ عزیزم برو
سرے ٺڪان میدهم و مے روم ،سوار ماشیݧ شاسے بلند پاشا میشم ،سرم رو تڪیہ میدم و چشام رو مے بندم .
-خوبے؟
سرے ٺڪان میدهم ،بعد ڪمے جابہ جا مے شوم دلم محمد حسین رو مے خواسٺ با عطر گل هاے اقاقیا ...
-پناه جان تو خیلے دارے خودٺ رو اذیٺ مے ڪنے
-محمد حسین خیلے جوون بود پاشا ...اون محمد حسݧ نامرد شوهرم رو ازم گرفٺ خودم مے ڪشمش
-هنوزم باورم نمے شہ ..محمد حسݧ این ڪار رو ڪرده ...آخہ محمد حسین برادرش بود ...برادرش رو ڪشت
-بسه نمے خوام بہش فڪر ڪنم
-باشہ
دوباره چشم هام پر از ترنم مے شود پر از شبنم نبودنٺ ...پر از غصہ نبودٺ ...پر از غصہ و داغ ...
-بزن ڪنار
-چرا؟
-بزن ڪنار
-باشہ
بہ بیرون مے پرم ،نفس هایم تحمݪ هواے گرفتہ ڪابین رو نداشٺ ..آبے جلویم مے گیرد ،آبے بہ صورتم میزنم ...
-بازم قرصٺ رو نخوردے؟
-چرا
-پس چرا حالٺ بد شد
-نمے دونم
-نکنہ ناشتا خوردے
-آره لابد
-پناه چیزے ازت نمونده
بعد از اون مگر مے شد چیزے هم ازم بماند ؟
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_سیزدهم
فرشتہ خانوم در رو باز میڪنہ ،لبخندے بہ صورتم می پاچد.
-خوش اومدے عزیز دلم
بغلم میکنہ و بعد بہ سمٺ داخل خونه هدایٺ مے کنہ .دستے بہ پاشا میده و سلام علیڪ گرمے مے کنہ ،چادر رنگیش رو در مے آورد .بعد نفس نفس بہ سمٺ تخٺ حیاط مے رود ،همون تختے کہ محمد حسیݧ روش میشسٺ .
-پاشا جون پسرم ،هر وقٺ ٺو رو مے بینم یاد محمد حسین مے افتم (گریہ ش میگیره)..محمد حسینم تازه اول جونیش بود ،مے خواستم بچہ دار شدنش رو ببینم
حال دیگہ حسابے گریہ مے کرد مثل ابر بہارے .دلم براش سوخٺ جلو رفتم ،ڪنارش نشستم .
-مامان فرشتہ چقدر غصہ میخورے
-راضیم بہ رضاے خدا ولے اے ڪاش حداقل نمے سوخٺ
شونہ هاش رو ماساژ میدم ،ملکا پلہ ها رو پایین میاد و سلامے بہ پاشا میڪنہ ،پاشا هم لبخندے نثار جونش میکنہ و بعد بہ من سلام میڪنہ .
مامان فرشتہ نگاهم کرد با غم ،چقدر پیر شده بود ،جلو رفتم و لبخندے بهش زدم ،در جوابم لبخندے زد .پیاز رو ازش گرفتم:من خرد مے کنم
پیاز رو نداد ممانعت کرد با دلخوری گفتم: به آشپزے من ایمان ندارے؟
-چرا ولے به دل خودم نه
-دلتون؟
-آره ،می ترسم کہ بغضم بشکنہ
از پشت بغلش کردم محکم و آروم گفتم: قربون بغضتون بشم
به سمتم برگشت و آروم گفت :خدا نکنه
-مامان باید کارے کنےیادت بره
-تو گوشه اے از وجودت رو یادت میره؟
- نہ
ناراحتیم رو که دید سر پایین افتاده ام رو بالا آورد : ناراحتیتو نبینم
لبخندے میزنم و سعے میڪنم شاد باشم اگر چہ خیلے سخت بود .
-دخترم ..تو باید سر و سامون بگیرے
بازم بحث تڪرارے فرشتہ خانوم ،پیاز را ڪمے تفت میدهد و نمڪ میزند .
-فڪر ڪردم اون بحث تموم شده اسٺ
-پناه تو هنوز جوونے
-مامان فرشتہ من دوتا ازدواج نا موفق داشتم
-بہت حق میدم ولے سلمان مرد خیلے خوبیہ
-خوش بہ حال مادرش
فرشتہ خانوم دوباره بہ پیاز ها نمڪ میزنہ و لبخندے نثار من میکنہ
-پناه بہ خاطر من با سلمان ازدواج ڪن
-فعلا ڪہ نمے خوام
فرشتہ خانوم نمک دون رو بر میداره و ڪمے نمڪ بہ پیاز داغ ها میزنہ .پرے کاهو بر میدارم و میخورم .ملکا و پاشا با هم خلوٺ ڪرده بودند یاد محمد حسین بہ خیر! فرشتہ خانوم بازم بہ یہ مایتابہ پیاز نمڪ میزنہ این بار صدام در میاد:چقدر نمڪ میزنین مامان فرشتہ؟
-مگہ نمڪ زدم ؟!
اینم آثار نبودٺ آقا محمد حسیݧ...
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌