🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_چهارم
همه چیز بر وفق مرادشان بود...
الینا جواب مثبت داده بود و رایان خواسته بود هرچه سریعتر کارهارا پیش ببرند اما چطور؟!
مگر الینا دختر نبود؟!مگر الینا نیاز به اجازه ی پدر نداشت؟!
پدری که طردش کرده بود؟!
همه ی این حرف هارو با رایان در میون گذاشت و رایان بعد از اینکه صبور به تمام حرفهای پر بغض الینا گوش کرد نتیجه یتحقیقاتش رو به زبون آورد:
+ببین الینا من شرایط خونتون رو برات توضیح دادم...متاسفانه باید بگم پدرت به هیچ وجه راضی نمیشه بیاد برا ازدواجت رضایت بده...برای همین من تحقیق کردم گفتن میتونیم حکم حاکم شرع رو بگیریم و اول به طور موقت به هم محرم بشیم...
بعد باهم میریم تهران و اونجا خانواده ها رو تو عمل انجام شده قرار میدیم...یا پدرت باهامون کنار میاد و اجازه ازدواج تورو صادر میکنه یا هم...
قلب الینا به یکباره فرو ریخت...
یاهم؟!...ینی ممکن بود این ازدواج رویایی سر نگیره؟!
+یاهم...دوباره با حکم حاکم شرع باهم ازدواج میکنیم...هان؟!
نفس آسوده ی خارج شده از سینه ی الینا لبخند شیرینی رو روی لبهای رایان زنده کرد...
🍃
همه چیز با سرعت برق و باد در حال انجام بود.با اشتیاق فراوانی که رایان داشت تونست در کمتر از یک ماه حکم ازدواج الینا رو بگیره...
الیناهم با شور و شوق همه چیز رو برای دوقلوها تعریف کرده بود.
دخترا در ظاهر برای بهترین دوستشون ابراز خوشحالی کردن اما فقط خدا میدونست که چقدر به خاطر دل برادرشون از این وصلت ناراحت و دلگیر بودن...
امیرحسین...
هیچ کس هیچ خبری از جواب مثبت الینا به رایان بهش نداده بود اما خب خودش هم کمی عقل داشت!اینهمه شادی الینا...
اینهمه بیرون رفتناش از خونه...
قرارای بیش از حدش با اسما و حسنا...
نشون از اتفاق مهمی بود...
دلش گواه خوب نمیداد...
حس خوبی نسبت به این اتفاق نداشت و نمیدانست دلیل چیست تا بالاخره پانزده اردیبهشت بود که دلیل دلشوره های این چند روزش رو فهمید...
🍃
صبح با صدای زنگ در از خواب پرید.هرچه منتظر شد تا کسی در رو باز کنه بی فایده بود.از جا بلند شد و همینطور که دستی به موهاش میکشید از اتاق خارج شد.خونه خالی بود...
همینطور که به این فکر میکرد که مادر کجاست در رو باز کرد.
با دیدن الینا سعی کرد قلب ضربان گرفتش رو آروم کنه...
الینا هم با دیدن امیرحسین هول شده گفت:
_س...سلام...خوبین؟!
+ممنون...چیزی شده؟!
_نه چی شده؟!
امیرحسین لبخندی زد و دستشو رو چارچوب گذاشت:
+نمیدونم والا این وقت صبح اینجایین...گفتم شاید چیزی شده...
الینا کماکان هول جواب داد:
_نه نه...چ...چیزی نشده...اومده بودم...خب...خواستم قرار شب رو یادآوری خانواده کنم...منتظرم حتما بیاین..
امیرحسین ابرو در هم کشید و گفت:
+کدوم قرار؟!قضیه شب چیه؟!
الینا وحشت زده از لو دادن ماجرا دستش رو جلوی دهنش گرفت و گفت:
_oh...you didn't know that!!!
(اوه...شما نمیدوستی!!!)
اخم های امیر غلیظ تر شد:
+من چیو نمیدونستم؟!
الینا مستاصل سری تکون داد:
_ه...هیچی...با اجازه...
خودش رو به آسانسور پرت کرد و فرار کرد...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_چهارم
باورم نمیشد که این نگهبان همون نگهبانه،با غرور دستاش رو چفت هم کرده بود تو تاقچه قفسه سینه اش ،بی اراده تپش قلب گرفتم کمی پشت اون سنگر پنهان تر شدم ،محمد حسین به سمت آسانسور رفت .
-کجا؟
-میرم از بالا شروع کنم
-اونطوری که کثیف تر میشه ،کثیفی ها میره بالا دوباره
-نه مشکلی نیست
نگهبان شونه ای بالا انداخت و یاد آوری کرد که اگه تمیز نشه دوباره باید بکشه .محمد حسین باشه ای گفت و به سمت آسانسور رفت .نگاهی به موزائیک های برق زده برج انداختم با طرح گل مجلل وسطش ،محمد حسین که بالا رفت جلو رفتم .حواسم پی اون نگهبان سمج نبود .
-کجا خانوم
این بار من می خواستم انتقام اون لحنش رو بگیرم با غرور عینک آفتابیم رو توی کیفم گذاشتم تو وجودم داشتن رخت میشستن ولی به روم نیاوردم ،فقط کم مونده بود به هیتلر متوسل بشم جلو اومدم دستم رو گذاشتم روی میز .
-با کی کار دارین؟
-با ..(یهو به ذهنم خطور کرد که اسم بیاتی رو بگم فامیلی سارا ،حداقل فامیلی زیاد بود مثل حسینی که وقتی تو خیابونای ایران داد بزنی خانوم حسینی نصف جمعیت بر میگردن ) با خانوم بیاتی
-خانوم بیاتی نیستن
ای بیمیری خانوم بیاتی الان وقت نبودن بود آخه؟یک ذره هم از غرورم کم نمیشه و با غصه میگم:مطمئنین؟ آخه به من گفتن این ساعت بیام
-عجیبه آخه داشتن میرفتن نمایشگاه تابلو های نقاشیشون ..بزارین زنگ بزنم
گاوم زاید اونم نه یه بچه دو قلو .بازم زیر لب به همه متوسل شدم و به خانوم مارپل شدنم لعن و نفرین نثار کردم ،تا اومد زنگ بزنه یکی از تو آبدار خونه صداش کرد.
-بله؟
-بابا چند بار بگم آچار فرانسه رو بیار ؟
-الان میارم
-بدو بابا ضروریه میگم
-اومدم
-ببخشید خانوم یه چند لحظه
از پله ها پایین رفت ،فرصت رو مغتنم شمردم و به سمت آسانسور رفتم ،بالغ به پونصد بار دکمه رو فشار دارم و سوار کابین تماما طلایی اش شدم ،نفس عمیقی کشیدم و به شماره ای که روی صفحه نمایشگرش زده بود رفتم.این نشون دهنده ی این بود که محمد حسین اونجا رفته .پیاده میشم و تو راهرو قدم میزنم حالا چطور اتاق رو پیدا کنم .صدای بم آشنای محمد حسین که تو کل راهرو پرشده بود گوش میدم ،چرا اینقدر پر سر و صدا! مگه عملیات نیست .خدا رو شکر که همسایه های بی تفاوتی داشت و صدایشون در نیومد .
-تو چه غلطی کردی؟
تو غلط؟ مگه کی تو اون اتاقه؟ چرا محمد حسین انقدر عصبانیه؟ چرا دادمیزنه ؟ چرا یه مجرم رو سرزنش میکنه؟ اصلا به اون چه ربطی داره ؟ چرا بی مهابا رفته تو اتاق یه مجرم ؟ اینجا چه خبره؟ چه وضعیه اینجا؟
-برو فقط برو ..برو تا نکشتیم
-چیه من می خواستم فقط خوشبخت باشم همین پول داشته باشم
-خفه شو ..خفه شو
دیگه واقعا شک کرده بودم با کل وجودم دلم میخواست در رو بشکنم ،که خودش در رو باز کرد ،نتونستم از جام تکون بخورم ،نتونستم سنگر بگیرم .با دیدن مرد رو به روم دیگه واقعا احساس فلج کردن کردم ،حاضر بودم بمیرم ،تیکه تیکه شم ولی این صحنه رو نبینم بی اراده اشک ریختم .دستم رو بالا بردم سیلی ای نصیبش کردم ،دوباره ،باز هم .مثل کسی که بیماری استسقا گرفته باشه هر چقدر میزدم سیر نمی شدم ،آروم نمی شدم ،خشمم فرو کش نمی کرد .حالا از مرد روبه روم می ترسیدم. نگاه پر نفرتم رو دوختم بهش ،باورم نمی شد اینایی که می دیدم واقعیه ، جلوتر رفتم جلوش وایستادم بی شرمانه نگام کرد ، دستم رو بالا بردم و سیلی ای نصیب جانش کردم .با غیض گفتم: خیلی آشغالی ،تمام این عمر ،تمام بدبختیام به خاطر توئه بی غیرته .هیچ وقت نمی بخشمت هیچ وقت
از کنارم رد شد بی توجه به حرفام ،دکمه آسانسور رو زد .در کابین روبه روش باز شد .وارد آسانسور شد و دقیقه آخر دیدم که زمزمه کرد : ببخشید
ببخشم ؟ چطوری ببخشم ،شاید اشتباه شنیدم یه سنگ دل و معذرت خواهی ؟! یاد محمد حسین افتادم ،پس محمد حسین کو ؟ شاید کمرش زیر این بار شکسته .حالا دیگه چند نفر از همسایه های بی توجه در رو باز کرده بودن ،جلو رفتم ،رفتم تو خونه ای که احساس میکردم کثیف ترین جای ممکنه ،محمد حسین پشت به من روی مبل نشسته بود ،احتمال میدادم هر لحظه سکته کنه ،ای کاش حداقل گریه می کرد ،مثل زنا که وقتی داشتن از غصه می مردن میزدن زیر گریه ،گریه کردن ،غم داشتن که مرد و زن نداره ،کوچیک و بزرگ نداره ...
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣