eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ مجبورش کرد در رو بار دیگه باز کنه و بپرسه: _چیزی برا خوردن داریم؟! +برو تو آشپزخونه سوسیس درست کن... پوفی کشید و در روبست... چقدر دلش هوای ماکارونی شل و ول الینا پز کرده بود... ماهی و سبزه رو برد تو اتاقش و بعد از عوض کردن لباساش به آشپزخونه رفت... 🍃الینا جمعه بود ولی چون دوروز دیگه عید بود و مغازه شلوغتر از همیشه مجبور بودم امروز هم برم سرکار البته تا ساعت یک. ظهر خسته از سرکار اومدم کیک شکلاتی که به عنوان ناهار خریده بودمو خوردم و شروع کردم به گردگیری خونه و خونه تکونی کردن. بعد از اینکه کارم تموم شد برای رفع خستگی روی مبل نشستم که فکری به سرم زد. هیچ دلم نمیخواست سال تحویل تنها باشم درسته رایان نبود ولی حداقل دوقلوها که بودن! سریع یه روسری و چادر سرم کردم رفتم پایین. زنگ در رو که زدم چند ثانیه بعد صدای پاهایی معلوم بود یکی داره میاد در رو باز کنه.اما بر خلاف انتظارم جای اینکه در باز بشه صدای پا دور شد و بعد صدای امیرحسین به گوش رسید: _دخترا...با شما کار دارن... آهی کشیدم و چشمامو بستم.تو دلم زمزمه کردم: _ببخشید امیرحسین! با صدای باز شدن در چشمامو باز کردم. اسما و حسنا به ترتیب سلام کردن.اسما و حسنا به ترتیب سلام کردن.بعد از اینکه جوابشونو دادم دستامو با ذوق کوبیدم به هم و گفتم: _اومدم دعوتتون کنم. اسما چشماشو درشت کرد و گفت: +ژووون شام غذای سوخته ی الی پز داریم! خنده ای کردم و در حالی که سعی میکردم مثلا اخم کنم گفتم: _کوفت!نخیر امشب خونه خودت بمون غذای مامان پز بخور.من میخوام عید سال تحویل دعوتتون کنم. نگاه هردو کمی گرفته شد و حسنا گفت: +سال تحویل چرا؟! _چرا که نه؟!من تنهام بیاین باهم باشیم. اسما:آخه راستش الینا ما داریم میریم تهران... با ذوقی کور شده و قیافه ای محزون گفتم: _تهران چرا؟! حسنا با ناراحتی جواب داد: +میدونی که خانواده مادریم تهرانن.سال تحویلا ما با اوناییم! آهی کشیدم و حرفشو تایید کردم که اسما برای اینکه مثلا کمی امید بهم بده گفت: +چرا رایانو دعوت نمیکنی؟! اونا هنوز نمیدونستن که رایان تهرانه...دوماه بود هیچ حرفی از رایان و امیرحسین نزده بودیم... _رایان؟!اممم... حسنا با حالت مشکوکی پرسید: +الینا رایان شیراز نیس نه؟! هول شدم: _چطور؟! +پس حدسم درست بود...خب اینجور که نمیشه تو تنها بمونی...توهم باهامون میای تهران... سریع گفتم: _چی میگی تو دیوونه شدی؟!کجا بیام من...نخیر من اینجا تنها نمیمونم... اسما:پس ما نمیریم... کمی عصبانی گفتم: _بیخود میکنید...برید...منم تنها نیستم...زنگ میزنم به رایان شاید تونست بیاد...الآنم من خیلی کار دارم باید برم بالا...مواظب خودتون باشین خب؟! حسنا:باشه...تو هم مواظب خودت باش...تنها هم نمون...قول؟! _قول...راستی...کی میرید؟! اسما:فردا صبح... لبخندی زدم و هردو رو بغل کردم و بعد از خداحافظی به طبقه خودم رفتم... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 نگاهی به خونه کردم ،حیاط بزرگش پر از چمن و گل و گیاه ،عمارت سفید خونه که می درخشید وسط سبزی ها .محمد حسین چنان از کم کاری عمله بنا ها شکایت می کرد که مرد رو کرد به محمد حسین و پرسید :شما پیمانکارین؟ محمد حسین خنده ی کوتاه کرد و همانطور که دستاش بهم قفل شده بود کنج سینه اش کمی با پاش خاک ها رو به بازی گرفت .بعد روکرد به مرد و گفت:نه جناب من یه خدمتکار ساده ام حالا مرد خیره شد به عمارت اعیونی و بعد به محمد حسین ،محمد حسین کامل کرد:خدمتکار مردم ،پلیسم -اه خوشوقتم بعد او هم نگاه عاقل اندر سفیهی به محمد حسین کرد و گفت:البته الان همه کم کاری می کنن -بله واقعا باعث سر افکندگیه خونه رو پسنیده بودم ولی احتمالا خیلی گرون میشد نمی خواستم محمد حسین فکر کنه چون تو ناز و نعمت بزرگ شدم باید جون بکنه تا خواسته هام رو بر آورده کنه پس جلو رفتم و رو کردم به محمد حسین :چی شد پسنیدی عزیزم؟ -میشه یه دقه بیای ؟ با اجازه ای به مرد گفت و صحبت کارشناسی اش رو رها کرد . -جانم -پول این خونه رو از کجا میاری؟ -تو چی کار داری دیگه بگو پسنیدی یانه؟ -محمد حسین نمی خواد به خاطر من تو سختی بیفتی -سختی کجا بود؟ -من دوست دارم خونم یه خونه ساده باشه -تعارف نکن -جدی میگم -منم جدی گفتم برم قولنامه رو بنویسم -نمی دونم -پس مبارکه -محمد حسین فعلا نگیر -پناه مردم که معطل ما نیستن -آخه نمی خام خونم انقدر اعیونی باشه -تو این منطقه خونه ای به جز این پیدا نمی کنی به فکر بچه هامون باش اونا نمی خوان تو حیاط بازی کنن؟ چیزی نگفتم رفت و بشارت خریدن این خونه رو به بنگاهی داد ،چشم هاش برق زد و مبارک باشه ای گفت .سوار ماشین شد و گفت همه چیز تموم شد و صاحب خونه شدیم -چطوری پولش رو میدی؟ -گفتم که به اون فکر نکن -بگو دیگه -پناه بی خیال ناهار بریم کجا -محمد بگو -اسم رو کامل بگو اولا دوما کجا بریم؟ -محمد حسین ساکت شد بعد مردد گفت:ارث رسیده بهم فروختم باهاش خونه خریدم بهش اطمینان داشتم ولی الان دیگه مطمئن شدم زیر بار وام و قرض و قوله نرفته . -حالا ناهار بریم کجا؟ -نمی دونم گوشیم رو بر می دارم و کنار گوشم می گیرم :الو سلام ما اومدیم خوبه ببینیم ...آره گرفتیم اگه خدا بخواد ...نه هنوز اتفاقا روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد ..نه فعلا ..باشه ...اه چقدر خوب باشه باشه الان میایم..خدافظ -چی شد؟ گوشی رو ته کیفم ول میکنم و رو میکنم بهش و با شیطنت میگم:مامان میخواست پول تو جیبت بمونه ..قراره بریم پارک -پارک! -آره -پارک چی؟ -ملت -باشه بریم من از خدامه -باید باشه با این مادر زن -اونکه بله ..کیا هستن؟ -خانواده من و تو دیگه ماشین رو راه میندازه و به سمت پارک میره ،از نیم رخ تناسب چهره اش بیشتر معلوم بود ،بیشتر عاشقم کرد خیلی بیشتر ... 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay