eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
در کلاس رو باز میکنم.که یکهو صدای سوت و جیغ بچه ها بلندمیشه.با تردید نگاهی به پشت سرم میندازم و دوبا
با صدای داد و هوار مامان از خواب میپرم با دلهره به مامان خیره میشم. مامان محکم تو صورت خودش میکوبه و میگه ــ دختر مگه تو دانشگاه نداری؟ با بی حوصلگی نگاه از مامان میگرم و پتو رو روی سرم میکشم ــ من دیگه پام روتوی اون دانشگاه نمیزارم... مامان با عصبانیت به سمتم میادو پتورو از روم میکشه ــ اینـ مسخره بازیا چیه دیگه ــ مامان توروخدا ولم کن ــ ببین روشنا!تا حالا هرکاری کردی من و روناک به ساز تو رقصیدیم ولی.... نمیزارم حرفش رو ادامه بده ــ مامان! تو و روناک بساز من رقصیدین؟شما که بجز سرکوفت چیز دیگه ای نثارم نکردین؟ بغضی که ماه ها گلوم رو میفشرد رها میکنم با گریه به حرفم ادامه میدم ــ اخه این کجاش بده که من چادر بپوشم.توروخدا تو بگو مامان ایـــنکه برای پسرای لات ولوت تو خیابون تیپ بزنم بهتره یا اینکه برای خدای خودم تیپ بزنم؟ من اینجوری راحـــت ترم.به پیر به پیغمبر من اینطوری راحت ترم مامان اخمش رو تو هم میکنه و میگه ــ روشن! ما داشتیم درباره دانشگاه حرف میزدیم الکی بحثو عوض نکن ـــ نه اتفاقا من بحثی رو عوض نکردم.مشکل من همینجاس چرا باید بخاطر چادرم مضحکه عام و خاص بشم؟ تو دانشگاهم بدتر از شما باهام رفتار میشه. خیلـــی بدتر! مامان سعی میکنه ارامشش رو حفظ کنه ــ خب دخترم بگو تو دانشگاه چیشده وقتی یاد اتفاقات دانشگاه میفتم دوباره حالم بد میشه و گریه م شدیدتر.... خودم رو توی بغل مامان میندازم ــ مامــان... ــ جــانم ــ مامان... ــ واااا ــ هیچی اصلا ولش کن... نویسنده یاســـمین مهرآتین ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
با چشمهای سرخ شده به سمت سالن امتحان میدوم پنج دقیقه ای دیر شده و امتحان هم  شروع شده با اصرارهای مامان اومدم دانشگاه و هنوز چشمام از اشکهایــی که دیروز ریختم سرخٍ سرخه بااسترس دررو باز میکنم؛مراقب با اخم به سمتم برمیگرده...، ــ الان چه وقت اومدنه ــ معذرت میخوام ــ سریع برو بشین صندلیم رو پیدا میکنم انگار فقط من دیر کردم نیما که ردیف سمت راستم نشسته با لبخند بهم خیره میشه.نگاهم رو با اخم ازش میگیرم و به برگه خیره میشم. بخاطر حالِ زارِ دیشبم حتی یک کلمه هم نخوندم با عجز به سوالا خیره میشم. انگار حتی یک بار هم کلمه هایی که سوالا رو زینت دادند به گوشم نرسیده با صدای مراقب کمی به خودم میام ــ رب ساعت تا پایان وقت امتحان! اونقدر حالم بده که دوست دارم گریــه کنم.اخم هام رو توی هم میکنم و دوباره به سوالها نگاه میکنم. شاید اگه این ترم رو بیفتم مامان نزاره برم دانشگاه ای کاش که نذاره.... تو فکر و توهم های خودم هستم که یک برگه کاملاونوشته شده روی میزم گذاشته میشه و برگه سفیدم از روی میزم کشیده میشه.با تعجب به صاحب برگه نگاه میکنم.نیماست.... دستش رو به علامت سکوت روی دهنش میزاره و مشغول نوشتن برگه ی تهی از جواب من میشه هنوز هم منگـٍ منگم ــ پنج دقیقه تا پایـان وقت امتحان! صدای مراقب دوباره کلاس رو پر میکنه به جواب سوالا نگاه میکنم. همه جوابا به سوالا میخوره.شونه ای بالا میندازم و اسمم رو بالاش مینویسم. با اینکه زیاد ازش خوشم نمیاد و البته ازفردا دوباره پسرخاله میشه.ولی مجبــــورم برگه رو برمیگردونم.یک برگه کوچیک پایین برگه ی امتحانیم چسبیده.با تعجب برگه ی کو چیک برمیدارم  برگه رو میخونم به خدا غیر خودم چشم بدوزی به کسی مثل مو در جهت باد... به هم می ریزم!! با تعجب به نیما خیره میشم با لبخند ابرهایش بالا و پایین میکند دوباره به برگه اش خیره میشه نه بابا من فکر میکردم این از جلسه بعد پسرخاله بشه نگو اقا از همین الان شروع کردن صدای مراقب بالای سرم باعث میشه که قلبم خودش رو محکم به دیواره سینه ام بکوبه. ــ دیر که میای  تقلبم میکنی؟ ــ ایـــ...ن ت تقلب نیست همه کلاس چشم از برگه هاشون برداشتن و به من خیره شدن. مراقب بعد از خوندن برگه لبخند ژکوندی میزنه و برگه روی میزم میزاره... نویسنده یاســـمین مهرآتیـــن
ــ خانوم غفوریان صبر کنید خانـــوم به داد زدن هاش توجه نمیکنم و به مسیرم ادامه میدم نفس زنان بهم میرسه ــ خانوم غفوریان دو ساعته دارم صداتــون میزنم با عصبانیت بهش خیره میشم ــ اقای بصیـــری خواهشا مزاحمم نشید سرش رو میخارونه ــ خوندیدش؟ ــ بله خوندم! از دیروز دو دل بودم که دانشگاه بیام یا نه ولی امروز مطمئن شدم که دیگه پامم تو این دانشگاه نمیذارم ــ ای بابا کار خلاف شرع که نکردم یه خواستگاری بود ــ منم که گفتم نـــه ــ اها پس یعنی بعد از این من به هر راه کجی کشیده شدم تقصیر شماس ــ چشاتو باز کن اقای نیما بصیری.! ببین کجا هستی؟ میگی اگه به راه کج کشیــده شدی الان کامل راهتو کج کردی... ــ پس تو راه کجمو راست کن با کلافگی رومو از ش برمیگردونم ــ برو بابا! هنوز چند قدم برنداشتم که اینبار صدای یه دختر منو از حرکت نگاه میداره ــ خانوم غفوریان روم به طرفش برمیگردونم دختر رو به نیما میکنه و میگه ــ آقای بصیری ؟ ــ بعله ــ پدرم در اومد تا پیداتون کردم برید آموزش .... ــ برای چی ــ برای دریافت دعوتنامه مشهد دوتا خانوم دوتا اقا از کل دانشگاه انتخاب کردن... شمام جزء شونید از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجم ــ جدا؟؟؟ ــ بله .... بصیری لبخند مرموزی میزنه و میگه ــ البته ب جای شما باید یه نفر  دیگه رو انتخاب کنند با تعجب رو به سمتش برمیگردونم ــ میشه بپرسم چرا بصیری ــ خب مگه قرار نبود دیگه پاتون رو توی این دانشگاه نذارین؟ نویسنده یاســمین مهرآتین
روشن جان بدو مادر آژانس دم دره با خوشحالی ساکم رو بردار میدارم.بعد ازاون شب وصحبتایی که بامامان کردم«البته به قول روناک کولی بازیایی که برای مامان دراوردم»مامان کمی باهام نرم تر شده... با خوشحالی صورت مادرو میبوسم.به سمت در خروجی میرم که صدای روناک متوقفم میکنه ــ آبجیتو بوس نمیکنی؟ با خوشحالی به سمتش میرم و محکم در آغوش میگرمش ــ من قربون ابجی گلم هم میرم.... مادر با لبخند بهمون خیره میشه.روناک انگشت کوچیکش رو جلومیاره ــ آشتی؟ انگشتم رو توی انگشتش گره میزنم یاد روزای بچگیمون میفتم.اشک توی چشمام حلقه میزنه.چه روزهای بی دغدغه ای داشتیم ــ آشتیــــ صدای بوق آژانس باعث میشه که بیشتر از این گفتگومون طول نکشه. باصدای بلند ازهردوشون خدافظی میکنم و از پله ها پایین میرم. خوشحالم که اونام منو درک کردن و نذاشتن این دم آخری با دل پر از خونه برم. با زمزمه آهنگ حامد زمانی با تصور گنبد طلایی امام رضا و صدای نقاره خونه با تصور سقا خونه و پنجره فولادش دوباره لبخند روی لب هام جا باز میکنه نشون به این نشونه صدای نقاره خونه منو به تو میرسونه ببین دلم خونه!میدونم روسیام من اگه بی وفام ولی عشقم اینه عاشق این اقام متظر یه اشارم.هرچی که دارم بزارم دلمو زیارت بیارم منی که آوارم دلم اگه بی قراره چشام اگه هی میباره ولی دلم غم نداره آقام دوسم داره.... یعنی قراره دوساعت دیگه اونجا باشم؟ لبخندم پررنگ تر میشه سوار آژانس میشم راننده که مرد پیری هست از توی آینه با سوال میگه ــ فرودگاه؟ لبخند میزنم ــ بله اقا....  یاسمـــین مهرآتین ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
 از خوشحالی نمیتونم روی پاهام بایستم. آخرین بار که مشهد رفتم رو یادم نمیاد.شاید فقط دو یا سه سال داشتم.تنها چیزی که منو بیاد اولین سفر مشهد میندازه.قابه عکس قدیمی هست که من و رو ناک مامان و بابا توش هستیم.توی اون عکس من بغل مامان هستم و رو ناک توی بغل بابا. توی فکر اون روزا هستم که یکهو یک نفر میزنه روشونم بافکر اینکه دوباره نیما هست با اخم به سمتش برمیگردم.یه دختر بامانتوی شیری و مقنعه قهوه ای رو به روم ایستاده.اخمهام وا میشه بالبخند میپرسم ــ شما؟ دختر لبخندی پررنگ تر تحویلم میده ــ تو از دانشگاه هنری؟ ــ آره ــ خب منم از دانشگاه هنرم. تاحالا ندیده بودمت؟ ولی آوازه ات رو شنیدم.من لیلی هستم ــ منم روشنا غفوریانم ــ ترم اولی هستی؟ ــ اوهوم ــ من ترم چارم.از دانشگاه فقط ما دوتا خانوم هستیم با سه تا اقا که یکیش هم نامزد توئه... با تعجب نگاش میکنم ــ نامزد من؟ ــ وا!تعجب نداره که.... ــ ببخشید من کی نامزد کردم که خودم خبر ندارم؟ با لبخند مسخره ای بهم خیره میشه ــ یعنی میخوای بگی خبر نداری؟ برو.... کل دانشگاه  شیرینیتون رو خوردن باکف دست به پیشونیم میکوبم. ــ من میدونستم هرچی خودمو خفه کنم باز این بصیری کار خودشو میکنه لیلی بشکنی میزنه ــ آره. اسمشم بصیری بود! چیه نکنه دوستش نداری؟ ــ ببین من الان خستم .وقتی رفتیم هتل اونجا همه چیزو برات تعریف میکنم فعلا اصلا در موردش حرف نزن. شونه ای بالا میندازه ــ هر طورکه مایلی... یاسمین مهرآتین ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
🌹 "پیدا کردن قِلِق همسر!!!" 🔹 از مهمترین اصول در جلوگیری از دعوای زن و شوهری و عصبانیت و بدزبانی همسر این است که قِلِق همسرتان را بشناسید و بهانه‌ی عصبانیت و بدزبانی او را ایجاد نکنید. 🔸 لازمه‌ی اینکار، تفکر نسبت به کوچکترین گفتارها و رفتارهای خودمان است و البته نتیجه‌ی اینکار، محبوبیت شما و اصلاح تدریجی صفات ناپسند همسر و شیوه تعاملمان با همسر است. 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ زندگی فرصتی است ، غیر قابل بازگشت ... زندگی موهبت است ، بپذیریدش زندگی زیباست ، تحسینش کنید زندگی تکاپو است ، به آن تن دهید زندگی شادمانی است ، برایش نغمه سر دهید زندگی تعهد است ، به عهدش وفا کنید زندگی گرفتاری است ، تحملش کنید زندگی راز است ، کشفش کنید زندگی لذت است ، از آن بهره ببرید زندگی امید است ، آرزویش کنید زندگی سفر است ، به پایانش برسانید زندگی مساله است ، حلش کنید زندگی هدف است ، آن را به دست آورید زندگی نبرد است ، در آن جرات حضور داشته باشید‍‍ به خدا توکل کنید و امیدوار باشین که روزی آرزوهاتون برآورده می شه .... 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
 از خوشحالی نمیتونم روی پاهام بایستم. آخرین بار که مشهد رفتم رو یادم نمیاد.شاید فقط دو یا سه سال داش
وارد هتل میشیم. لیلی ساکم رو از دستم میکشه و خودش رو لنگون لنگون به لاوی میرسونه.وبعد خودش رو رویکی از مبل هاپرت میکنه لیلی ــ آجی قربونت برو کلید بگیر تا منم بیام ازکاراش خندم میگیره شونه ای بالامیندازم و به سمت پذیرش میرم نیما با لبخند گشادی به دیوار تکیه داده چشم توچشم من دوخته.نگاهم روبابی تفاوتی ازش میگیرم این بشر واسه من آبرو نذاشته.به سمت مردی که پشت میزهست میرم. ــ سلام ببخشید من اتاق رزرو کرده بودم...ازطرف دانشگاه هنر ــ دوتا کلید بود هردوش دست آقای نیما بصیریه ــ مردشورشو ببرن ــ بله؟ ــ هیچی ببخشید عذر میخوام خدانگهدار به طرف نیما برم بااخم نگاش میکنم ــ لطفا کلید منو لطف کنید پوزخندی میزنه و کلید رو از جیب شلوارش بیرون میاره و به سمتم میگیره میخوام کلیدروازش بگیرم که مانعم میشه کمی حالت جدی به خودش میگیره و میگه ــ بهت گفته بودم نه؟ ــ چیو ــ غیرخودم چشم بدوزی به کسی مثل مودرجهت باد به هم میریزم و بعد به مردی که پشت میز پذیرشه اشاره میکنه یعنی تک تک کارای این رو مخه تک تک کاراش... کلید رو تو هوا میقاپم و میگم ــ کافر همه را به کیش خود پندارد...   یاسمین مهرآتـــین ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
باصدای خنده های بلند لیلی از خواب میپرم با تعجب نگاش میکنم. ــ چته تو؟ نگاش که به من میفته خنده هاش شدت میگیره.روی تختش پیچ و تاب و میخوره.هنوز منگ کارهاش هستم که موبایلم رو تو دستش میبینم از جام بلند میشم بااخم نگاهش میکنم ــ گوشی من دست تو چیکار میکنه؟ خنده اش رو میخوره اما لبخند روی لبهاش محو نمیشه پاهاش روروی هم میندازه و میگه ــ گفتم چرا از بصیری بدت میاد به خاطر اینه... و بعد صحفه گوشیم رو جلوم میگیره عکس شهید عبدالحمیدحسینی کاغذدیواری صفحه گوشیم بود موبایلم رو ازدستش میکشم و از رو تخت بلند میشم ــ عزیزم این شهیده میفهمی؟شهیـــد لیلی ــ جدا؟ ــ بعله ــ اسمش چیه ــ عبدالحمید حسینی موبایلم رو توی دستم میگیرم روی تخت میشینم و با لبخند به چهره اش نگاه میکنم دیگه اثری از لبخندروی لبهای لیلی نیست لیلی ــ از اقوامته؟ ــ نه... ــ پس چرا عکسش رو گذاشتی ؟ با سوالای لیلی به چند وقت پیش برمیگردم.همون موقع که انگار زمین و آسمون دست به دست هم داده بودن تا منو رو از این رو به اون رو کنند رفته بودم دارحمه ـ قبرستان شیراز ــ پیش پدرم... بعد از کلی درد و دل و گریه وقتی داشتم برمیگشتم گلزار شهدا نظرم رو جلب کرد.تا حالا اونجا نرفته بودم. انگار یه چیزی  محرک پاهام به اون سمت شد. وارد گلزار شدم.توی قطعه های مختلف میچرخیدم تک تک اسماشون رو میخوندم.سرقبر یک شهید ...حس عجیبی بهم دست داد.نمیدونم چرا چهره اون شهید به دلم نشست .روی صندلی که روبه روی قبراون بود نشستم.رب ساعتی محوش شده بودم.مدام نوشته های روی قبر رومیخوندم.دوست داشتم پاشم اما قلبم یه آرامش اونجا گرفته بود که حدس میزدم اگه پاشم اون آرامش هم  میره.بعد ازکلی کلنجار رفتن با خودم بلاخره از سرجام پاشدم.پوستر بزرگی دقیقا پشت سرم نصب شده بود که دربارش نوشته بود.... با اشتیاق شروع کردم به خوندن... باورم نمیشد... خیلی از ویژگی های اخلاقیم مثل اون بود .صورتم از اشک خیس خیس شد.هربار با ناباوری پوستررو میخوندم... ازاون روز به بعد پاتوق من شد گلزار شهدا کنار قبر شهید عبدالحمید حسینی... یاســـمین مهرآتیــن ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
  به اصرار لیلی به کافی شاپ نزدیک هتل میریم قرار شد بعد از کافی شاپ بریم حرم. نمیدونم چه سری تو وجود این دختره که دوست داره هرکاری من میگم برخلافش انجام بده. وارد کافی شاپ میشیم .یه کافی شاپ دنج و شیک لیلی دستم رو میکشه ومنو به سمت یه میز چهارنفره میبره.روی یک از صندلی ها میشینه و من با بی حوصلگی روبروش میشینم. من ــ سریع یه چیزی سفارش بده.دیروز که به خاطر خستگی تو نتونستم برم حرم امروزو نمیخوام ازدست بدم. لیلی ــ باشه بابا.شلوغش نکن. منو رو برمیداره و نگاهی بهش میندازه لیلی ــ توچی میخوریــ؟ شونه ای بالامیندازم و میگم ــ هرچی میخوری برا منم سفارش بده ــ وای چقد چیز میز داره نمیدونم چی سفارش بدم... لبخندی روی لباش نمایان میشه ــ به نظرت موز با طعم پرتقال سفارش بدم بروبر بهش نگاه میکنم خنده ی ریزی میکنه و میگه ــ گفتم چون موز شکلاتی داره شاید پرتقالیشم داشته باشه... ببین بشر به کجاها رسیده...لاته ماکیاتو هم داره ــ چی هس؟ ــ نمیدونم... بعد ازکلی کلنجاررفتن با منو بلاخره دوتا بستنی سفارش میده... هرازگاهی نگاهی به در ورودی کافی شاپ میندازه.انگار منتظر کسیه... بهش توجهی نمیکنم مشغولی خوردن بستنی میشم. که یکهو لیلی سریع از سرجاش بلندمیشع... با تعجب بهش خیره میشم.نگاهش به پشت سره منه تک نگاهی به لیلی میندازمو رد نگاهش رومیگیرم.چشمام چهارتا میشه.بصیری و یه پسره دیگه توی کافی شاپ هستن.تانگاهشون به ما میفته سریع خودشون روبه اینجا میرسونن باتشربه لیلی میگم  ــ تو بهشون گفتی بیان؟ لیلی که انگار تازه متوجه نگاه خشم الود من شده،سرجاش میشینه ــ چیه نمیخوای بگی که ناراحت شدی نه؟ یاسمین مهرآتین ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
کیفم رو برمیدارم و به سمت در میرم بین راه نگاه گذرایی به بصیری و دوستش میندازم. دسته ی دررو میکشم هنوز دررو کامل وانکردم که بصیری میگه ــ تنهایی گم میشیا... نگاه تک تک کسایی که تو کافه هستن به من هست.بیتوجه به حرفش از کافی شاپ بیرون میام.احتمال میدم که راه حرم مستقیم باشه.به راهم ادامه میدم.این کوچه ها  و خیابونا همشون برام غریبن. آسمون ابریه و بارون نم نم میزنه.پشت سر هم آیت الکرسی میخونم و دنبال گنبد میگردم.ازهرکس که میپرسم یا میگه خیلی دور شدم یا یه جوری ادرس میده که بدتر گیج میشم.راهی که رفتم رو دوباره برمیگردم.اما اینبار دنبال کافی شاپی که با لیلی رفتیم. شدت بارون بیشتر شده و آب از سرو روم میچکه.پایین چادرم با مخلوطی از اب وـگل رنگ امیزی شده.دوست دارم بشینم روی زمین و گریه کنم.دلم ازگشنگی ضعف میره.چراغ های کافی شاپ رو ازدور میبینم.نیم ساعتی از رفتنم گذشته.خداخدا میکنم لیلی هنوز همونجا باشه.دستام رو که از سرما میلرزن محافظ دهانم میکنم تا شاید کمی گرم بشن... خودم رو به کافه میرسونم.دررو باز میکنم و توی دهانه در می ایستم.اثری از لیلی نیست بصیری و دوستش دقیقا جایی که من ولیلی نشسته بودیم نشستن...میخوام برم که یکهو نگاه بصیری به من میفته بااینکه زیاد دل خوشی ازش ندارم ولی تو این شرایط ارزو میکردم که منو ببینه و به دادم برسه.که انگار ارزوم براورده شده.به سمتم میاد قدمی عقب ترمیرم.لبخندی میزنه ــ گفتم که گم میشی به خرجت نرفت چادرم رو کمی جلو میکشم. ــ میدونی از کدوم طرف میشه رفت حرم. بصیری ــ یه لحظه همینجا وایسا الان میام. پیش دوستش میره چیزی دم گوشش میگه و دوستش هم سرش رو تکون میده. بعد به سمت من میاد. ــ دنبالم بیا... پشت سرش میرم .از گرسنگی چن باری سرم گیج میره و هر دفعه تا مرز افتادن هم میرم اما سریع خودم رو جمع میکنم.حس میکنم دیگه تاب و توان ندارم به دیوار تکیه میدم و اروم سرم رو روش میزارم.کمی چشمام رو میبندم.همانا باز کردن چشمام و همانا نگاه متعجب نیما توی چشم من... نگاهی عاجزانه بهش میکنم ــ الان میمیرم... ــ چرااینقد رنگت پریده. روم نمیشه بهش بگم گشنمه.اخه من اگه میدونستم به خاطر لیلی قراره اینقد علاف شم شکم خالی نمیومدم بیرون. سرم رو پایین میندازم ــ فک کنم فشارم افتاده... ابرویی بالا میندازه و از توی کیفش یه بسته بیسکوییت بیروت میاره و به سمتم میگیره آب از موهاش میچکه. با ذوق بیسکوییت رو ازدستش میگیرم.... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید