eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
در کلاس رو باز میکنم.که یکهو صدای سوت و جیغ بچه ها بلندمیشه.با تردید نگاهی به پشت سرم میندازم و دوبا
با صدای داد و هوار مامان از خواب میپرم با دلهره به مامان خیره میشم. مامان محکم تو صورت خودش میکوبه و میگه ــ دختر مگه تو دانشگاه نداری؟ با بی حوصلگی نگاه از مامان میگرم و پتو رو روی سرم میکشم ــ من دیگه پام روتوی اون دانشگاه نمیزارم... مامان با عصبانیت به سمتم میادو پتورو از روم میکشه ــ اینـ مسخره بازیا چیه دیگه ــ مامان توروخدا ولم کن ــ ببین روشنا!تا حالا هرکاری کردی من و روناک به ساز تو رقصیدیم ولی.... نمیزارم حرفش رو ادامه بده ــ مامان! تو و روناک بساز من رقصیدین؟شما که بجز سرکوفت چیز دیگه ای نثارم نکردین؟ بغضی که ماه ها گلوم رو میفشرد رها میکنم با گریه به حرفم ادامه میدم ــ اخه این کجاش بده که من چادر بپوشم.توروخدا تو بگو مامان ایـــنکه برای پسرای لات ولوت تو خیابون تیپ بزنم بهتره یا اینکه برای خدای خودم تیپ بزنم؟ من اینجوری راحـــت ترم.به پیر به پیغمبر من اینطوری راحت ترم مامان اخمش رو تو هم میکنه و میگه ــ روشن! ما داشتیم درباره دانشگاه حرف میزدیم الکی بحثو عوض نکن ـــ نه اتفاقا من بحثی رو عوض نکردم.مشکل من همینجاس چرا باید بخاطر چادرم مضحکه عام و خاص بشم؟ تو دانشگاهم بدتر از شما باهام رفتار میشه. خیلـــی بدتر! مامان سعی میکنه ارامشش رو حفظ کنه ــ خب دخترم بگو تو دانشگاه چیشده وقتی یاد اتفاقات دانشگاه میفتم دوباره حالم بد میشه و گریه م شدیدتر.... خودم رو توی بغل مامان میندازم ــ مامــان... ــ جــانم ــ مامان... ــ واااا ــ هیچی اصلا ولش کن... نویسنده یاســـمین مهرآتین ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_سوم چند نفر
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ وقتی متوجه شدن من تقریبا یه آدمیم که هیچ دینی ندارم گفتن برو دررابطه با همه دینها تحقیق کن. منم عصبانی بهشون توپیدم که تحقیق کنم که چی بشه؟ بعدش بیاین منو به این نتیجه برسونید که دین شما برترینه؟فکر میکردم با این لحن تندم اوناهم با تندی جواب بدن اما بازم برخلاف تصورم لبخندی زدن و با آرامش گفتن نه تحقیق کن تا از بلاتکلیفی در بیای، تحقیق کن و دین برا خودت انتخاب کن،هر دینی که فکر میکنی خوبه،مسیح،یهود،شیعه،ثنی،هرچی... دیدم راس میگن من هفده سالمه و هنوز بلاتکلیفم! نه دینی...نه قانونی...نه مقرراتی...هیییچ...یه آدم شاید بشه گف بی هدف... خلاصه به پیشنهاد اونا و دور از چشم خانوادم شروع کردم به تحقیق کردن از اینترنت،کتاب،مقاله،مجله،هرچی از هرجا دستم میرسید... چهارماه طول کشید تا تقریبا همه ظوابط چند دین مهم مثل اسلام،مسیحیت،یهودیت و حتی وهابیت رو جمع آوری کردم... بعدش دوباره به پیش نهاد اونا اومدم یه جدول برا خودم درست کردم و نکات خوب و بد هر دین رو مینوشتم...درآخر سه مذهب برتری که انتخاب کردم تشیع،تسنن،مسیحیت بود... مونده بودم حالا از بین این سه تا کدومش برتره که باز دوقلوها بهم پیشنهاد دادن بیام هرکدوم رو آزمایش و امتحان کنم... یک ماه تمام ضوابط دین مسیحیت رو انجام میدادم! هر یکشنبه به کلیسا میرفتم،شبها موقع خواب دعا هامو می خوندم و قبل از انجام هرکاری رو سینم صلیب رو میکشیدم و گردنبند صلیبم همیشه گردنم بود... این یک ماه همه خانواده از رفتارای من تعجب کرده بودن... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 -چه خبرتونه؟کل خونه رو گذاشتید رو سرتون -بحث دوتا خواهر با هم بود -بحث دو تا خواهر بود کل خونه رو ریخته بود بهم بلند می شم پنجره رو باز می کنم هوای مطبوع به صورتم می خوره .عاشق بارون و بوی خاکم! -پنجره رو چرا باز کردی؟یخ کردیم -دوست دارم صدای بارون رو بشنوم -الحمد الله خونه نیس که دار المجانینه ...نگاه خانم کجا تشریف می برن؟ -کافه -کافه آخه آبجی جون؟ چند تا دختر می رین اونجا پسرا نگاتون می کنن -نگامون می کنن نمی خورنمون که -اگه خوردنت چی؟ -هیچی جا باز میشه برا شما دوتا روبه روی آینه می شینه و مشغول آرایش میشه . -اینو راس گفتا پناه -اصلا من بمیرم شما ها خلاص شین پاشا بلند می شه لپ نگاه رو آرام می کشه:دور از جونت، خیلی نمال آبجی جونم بی توجه بهشون مبهوت آسفالت خیس شده بودم و لباس بافت لشم رو روی بدنم مرتب می کردم . -خودم می برمت نگاه -با موتور ؟ -نه با ماشین ...این آبجی ما هم از غم دنیا فارغه در اتاقم رو باز می کنم روی نرده ها می شینم و سر می خورم ،باز هم دادو فریاد پاشا که دختر می افتی کج و کوله می شی .مامان احتمالا دوباره داره با خاله حرف می زنه این بار ناخن هاش رو سوهان می کشید .وارد آشپزخانه می شم در قابلمه رو بر می دارم بوی فسنجان رو می بلعم رو به زیور خانم می کنم:دستت طلا زیور جون -کیفت کوکه ها پناه خانم -بله پس چی روی اپن می شینم و پاهام رو تکان می دم :مامی خانم ،سرکار خانم مامی بسه دیگه رسیدی به ته دیگه زندگی خاله واسه فردا چیزی نمی مونه ها مامان چشم غره ای می ره و بی توجه به من ادامه کارش رو می کنه خم می شم انار بر دارم که کم می ماند بیفتم ،پاشا نگه ام می دارد لبخندی می زنم: میسی پاشی جون -دختر تو آخر کج و کوله می شی شانه ای بالا می اندازم:احتمالاً دستی به یقه کاپشن قرمز رنگش می کشم و بی هوا بوسش می کنم:خوش تیپ بودی ها پاشی جون لبخند عمیقی می زنه و موهایی که روی صورتم ریخته پشت گوشم ثابت می کنه :دوستت دارم دیونه ی من ، من برم تا نگاه کلمو نکنده -به سلامت لابه لای شماره ها ،شماره سارا رو می گیرم گوشی رو بغل گوشم می گیرم ،سارا که انگار منتظر تماس من باشه سریع جواب می ده -الو سلام سارا -سلام پناه بی کار -من بی کار جناب عالی نسخه جدید تولید موشک ها نقطه زن رو دادی به آمریکا؟ یاهنوز کامل نشده؟ -نه پناه باور کن هر جوری کج و کوله اش می کنم نوکش خوبدر نمیاد . -حالا واقعا چی کار می کنی؟ -هیچی بابا مثل کوالا چسبیدم به تخت، مامانمم سعی داره با یک نقشه محاسبه شده ، خاکریز دشمن رو منهدم کنه -نمک دون شدی - دیگه وقتی نمک رو تو آب حل کنن شور میشه -باشه بابا من نمک تو آبی که با نمک من شور شده ،ببین میگم چی کار می کنی فردا رو -نکنه حامدی رو میگی؟ -آره -ببین این حامدی مشنگ می زنه با اون عینک ته استکانیش ،اگه دستش بخوره به صندلی از صندلی معذرت می خواد -وای من عاشق درس دادنشم سارا دیدی دستش ماژیکی میشه چطوری پاک می کنه -آره بابا اسکوله از روی اپن پایین می آم ،گوشی رو روی گوشم جابه جا می کنم این بار کنار مامان روی مبل می نشینم . -حالا تو چی کار می کنی ؟ -میگم بریم قدم بزنیم؟ -تو این بارون -پس چی تو تابستون بریم کباب شیم؟ -خیل خب آن روز ها دلم بد بی خیالی می کرد ،ای کاش این روز ها ،آن روزها بود! 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂 🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂 📕 #رمان_نامزدشهادت ♥️ 🖍نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد 🥀 #قسمت_ا
🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂 🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂 📕 ♥️ 🖍نویسنده: 🥀 یکی با اورژانس تماس می گرفت، یکی می خواست او را به جایی برساند و دیگری توصیه می کرد تکانش ندهند و من گمان نمی کردم به این قامت درهم شکسته جانی مانده باشد که ناگهان حسی در دلم شکست. 💠 انگار در پس همان پرده خونینی که صورتش را پوشانده بود، خاطره ای خانه خیالم را به هم ریخته بود که بی اختیار نگاهم را تا نگاهش کشیدم و این بار چشمانی را دیدم که برای لحظاتی نفسم بند آمد. انگار زمان ایستاده و زمین زیر پایم می لرزید. تنها نگاهش می کردم و دیگر به خودم نبودم که بی اراده در را باز کردم و پیاده شدم. پاهایم سست بود، بدنم هنوز می لرزید، نفسم به سختی بالا می آمد اما باید مطمئن می شدم که قدم های بی رمقم را به سختی روی زمین می کشیدم و به سمتش می رفتم. 💠 بالای سرش که رسیدم، چشمانش بسته بود و صورت زیبایش زیر بارش خون، به سفیدی ماه می زد. یعنی در تمام این لحظات او بود که به فاصله یک شیشه از من، خنجر می خورد و مظلومانه ناله می زد؟ حرکت قلبم را در قفسه سینه حس می کردم که به خودش می پیچید و با هر تپش از خدا تمنا می کرد که او زنده بماند. 💠 از لای موهایش خون می چکید، با خون جراحت های گردنش یکی می شد و پیکر و لباسش را یکجا از خون غسل می داد و همین حجم و بوی خون برایم بس بود که مقابل پایش از حال بروم. در میان برزخی از هوش و بی هوشی، هنوز حرارت نفس هایش را حس می کردم که شبیه همان سال ها نفس نفس می زد؛ درست شبیه ده سال پیش... 💠 در میان برزخی از هوش و بی هوشی، هنوز حرارت نفس هایش را حس می کردم که شبیه همان سال ها نفس نفس می زد؛ درست شبیه ده سال پیش.... 💠 چادرم را با کلافگی روی مقنعه سبزم جلو کشیدم که دیگر از این چادر سر کردن هم متنفر شده بودم. وقتی همین ها و ها، با روزی هزاران دروغ، فریب مان می دهند و حق مان را جلوی چشم همه دنیا غصب می کنند، دیگر از هر چه مذهب و چادر است، متنفرم! &ادامه دارد..... 🍂🥀♥️🥀🍂♥️🥀♥️🍂🥀♥️🥀🍂 ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂 🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂 📕 #رمان_نامزدشهادت ♥️ 🖍نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد 🥀 #قسمت_ش
🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂 🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂 📕 ♥️ 🖍نویسنده: 🥀 ✍️ 💠 صورتش در هم رفت، گونه هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتراض کرد :«مگه من تو ستاد بودم که میگی کردم؟ اگه واقعاً فکر می کنین تقلب شده، چرا آقایون رسماً به شکایت نمی کنن؟» سپس با نگاه نگرانش اطرافش را پائید و با صدایی آهسته ادامه داد :«بیا بریم تو محوطه، اینجا یکی ببینه بده!» و من به قدری عصبی شده بودم که در همان میانه راهرو پاسخ هر دو حرفش را با هم و آن هم با صدایی بلند دادم :«شماها هر کاری می کنید، بد نیست! فقط ما اگه کنیم، بَده؟؟؟» 💠 باورش نمی شد آن دختر آرام و مهربان اینهمه به هم ریخته باشد که این بار تنها مبهوتم شد تا باز هم اعتراض کنم :«تو ستاد انتخابات نبودی، ولی تو دانشکده که هر روز نشستی و سر هم کردی! تو ستاد انتخابات هم یه مشت آدم حقه باز و دروغگو مثل تو نشستن!!!» حقیقتاً دست خودم نبود که این آوار دغلکاری در کشور، آرامشم را ویران کرده بود و فقط می خواستم را به گوش کسی برسانم. اگرچه این گوش، دل صبور مردی باشد که می دانستم بسیار دوستم دارد و من هم بی نهایت عاشقش بودم. 💠 اصلاً همین بود که ما را به هم وصل کرد، اما در این مدت نامزدی، دعواهای انتخاباتی بنیان رابطه مان را سخت لرزانده بود و امروز هم به چشم خودم می دیدم خانه عشقم در حال فروریختن است. بچه های دانشکده از دختر و پسر از کنارمان رد می شدند، یکی خیره براندازمان می کرد، یکی پوزخند می زد و دیگری در گوش رفیقش پِچ پِچ می کرد. 💠 احساس کردم دندان هایش را به هم فشار می دهد تا پاسخ حرف هایم از دهانش بیرون نریزد و دیگر نتوانست تحملم کند که با اخمی مردانه سرزنشم کرد :«روزی که اومدم خواستگاری ات، به نظرم واقعاً یه فرشته بودی! انقدر که پاک و مهربون و آروم بودی! یک سال تو دانشکده زیر نظرت گرفته بودم و جز خوبی و متانت چیزی ازت ندیدم! حالا چی به سرت اومده که وسط راهرو جلو چشم اینهمه غریبه، صداتو می بری بالا؟ اصلاً دور و برت رو کیا گرفتن؟ یه روزی دوستات همه از دخترهای خوب و متدین دانشگاه بودن، حالا چی؟؟؟ دوستات شدن اونایی که صبح تا شب تو کافی شاپ ها با پسرها قرار میذارن و واسه به هم ریختن دانشگاه، نقشه می کشن!!! اگه یخورده به خودت نگاه کنی می بینی همین یکی دو ماه آرمان چه بلایی سرت اورده!» سخنان تیزش روی شیشه احساسم ناخن کشید، همه غضبم تبدیل به بغض شد و نمی خواستم اشکم جاری شود که با لب هایی که می لرزید، صدایم را بلندتر کردم :«شماها همه تون عین همید! حق اینهمه مردمی رو که به میرحسین رأی دادن خوردین، حالا تازه منو محکوم می کنی که با کی می گردم با کی نمی گردم؟» &ادامه دارد..... 🍂🥀♥️🥀🍂♥️🥀♥️🍂🥀♥️🥀🍂 ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌