🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۸۴
آن مرد دوباره خندهٔ بلندی کرد و گفت : _دندان روی جگر بگذار...
سردستهی جوان و تپهی پیش رویش را نشان داد و گفت :
_تمام سؤالاتت در پشت آن تپه هست
و با گفتن این حرف پاهایش را به گُردهی اسب زد و به جلو رفت و از سهراب فاصله گرفت....رخش که انگار خطر را حس کرده بود، آرام آرام قدم برمیداشت و درست همردیف، شتری بود که درویش رحیم بر آن سوار بود...
سهراب آهی کشید و روبه درویش گفت : _درویش ،تونظرت چیست؟ این اتفاق را چگونه میبینی؟
درویش با همان لحن آرامش بخش همیشگی اش گفت :
_من که اول راه گفتم، توکل کن برخداوند، همانا که خدا متوکلینش را دوست میدارد و غم به دلت راه نده....ما #صاحب داریم پسرم... هرگاه در تنگنا قرار گرفتی صدایش کن «یا صاحب الزمان ادرکنی ولا تهلکنی»....
سهراب زیر لب عبارتی را که درویش گفت، تکرار کرد و عجیب برایش آشنا بود، یعنی این کلمات را کجا شنیده بود؟!
درویش که دید سهراب در فکر فرو رفته ، آرام تر از قبل گفت :
_این نیز بگذرد.....
در این هنگام بود که به پشت تپه رسیدند و از دورخیمه و خرگاهی برپا بود و سهراب که عمری راهزنی کرده بود، کاملاً میفهمید که خیمه گاه پیش رویش، محل استراحت دسته ای راهزن است.
به محل چادرها رسیدند و سهراب با دیدن تک و توک چهره های آشنایی که در اطراف چادرها میچرخیدند ، متوجه شد که اسیر دست چه کسی شده..
سردستهٔ سواران به سهراب نزدیک شد و همانطور که چادری را نشان میداد گفت :
_داخل آن چادر کسی منتظر توست و روزها صبر کرده تا به تو برسد...
سهراب دندانی بهم سایید و گفت :
_آهای «مراد سیاه» ، کم برای کریم لنگ دم تکان دادهای ،حالا دیگر جیره خوار کدام حرام لقمه ای شده ای هااا؟؟
تا سهراب این حرف را زد ، مراد سیاه دستار از صورتش باز کرد و ردیف دندان های زرد و کثیفش را که در صورت سیاهش میدرخشید به نمایش گذاشت و گفت :
_پس بالاخره آن مغز کوچکت به کار افتاد و مرا شناختی....اما به درستی نشناختی.... مراد سیاه آدمی نیست که زیر عَلَم هرکسی برود ، برای من کریم همیشه رئیس میماند...
و با زدن این حرف از اسب به زیر آمد و افسار رخش را کشید.. و با مشتی که به بازوهای بستهی سهراب زد او را به زمین انداخت...
سهراب که از این حرکت سخت ناراحت شده بود و از طرفی هنوز نمی دانست که مرادسیاه او را به نزد چه کسی میبرد، با یک حرکت از جا جست و بدون اینکه نگاهی به مراد بیاندازد وارد چادر پیش رویش شد...
داخل چادر شد و چند بار پلک هایش را به هم زد تا چشمانش به نور چادر عادت کند...
از آنچه که پیش رو میدید، مبهوت شده بود....واقعاً باورش سخت بود و زیرلب و بریده بریده گفت :
_ک....ک....کریم؟!
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
@resane_besaznafrosh
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎