🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۰۱
سهراب که واقعا حال و حوصلهٔ سؤال و پرسش نداشت گفت :
_برو به حاکم بزرگ کوفه بگو ، شخصی از خراسان آمده ، قاصد تاجر علویست و برایتان امانتی آورده...
نگهبان آهانی کرد و همانطور که سرباز پایین برجک نگهبانی را صدا میزد گفت :
_چه خبر شده که هر روز از سمت عجمان برای ما قاصد می رسد...
دقایق به کندی میگذشت و سهراب کنار دیوار بلند قصر کوفه، غروب خورشید را به نظاره نشسته بود، باصدای قیژ ممتدی که از درب بلند شد....سهراب از عالم خیالات به حال کشیده شد و بالاخره درب قصر باز شد....
سربازی که با نگاهی تحقیر آمیز سر تا پای سهراب را مینگریست گفت :
_وای به حالت دروغ گفته باشی، حاکم منتظرت است وشک دارد که تو قاصد از خراسان باشی..
سهراب از جا برخاست و گرد وخاک پشت لباسش را گرفت و همانطور که افسار رخش را به دنبال خود میکشید ، پشت سر سرباز راهی شد...
راهرویی سنگ فرش که دو طرفش جاده های خاکی بود و با درختان بلند و سربه فلک کشیده نخل در اطرافشان فضایی غریب و آشنا را برای سهراب به تصویر میکشید..
هر چه سهراب جلوتر میرفت، احساسش قویتر میشد، انگار که اینجا یادآور خاطرهای دور در ذهنش بود ، اما آنقدر ذهن سهراب درگیر اتفاقات کوچک و بزرگ بود که به این احساس بهایی نمیداد...او میخواست زودتر امانتی را بدهد و به سمت مسجد سهله حرکت کند.
سرباز همانطور که از زیر چشم ،سهراب و گاری را می پایید گفت :
_لازم است که این گاری رنگو رو رفته را هم به دنبال خود بکشیم؟ به محضر حاکم میرویم هاا..…؟
سهراب توجهی به حرف سرباز نکرد و دستار سرش را که با آن صورتش را پوشانیده بود ، محکمتر بست...
بالاخره پس از طی مسافتی ، جلوی عمارتی که دو طرفش مشعلهای فروزان روشن کرده بودند و عمارت بزرگ و زیبایی بود رسیدند.
سرباز ایستاد وگفت :
_همین جا بمان تا خبرت کنم...
سهراب گفت :
_به حاکم بفرمایید برای گرفتن امانتی باید بیرون بیاید ، چون امکان داخل شدن گاری به داخل ساختمان نیست.
سرباز نگاهی به گاری کرد و قهقه ای زد و گفت :
_براستی این گاری امانتی ست که به خاطر آن از خراسان را تا اینجا تاخته ای؟ عجب آدم عجیبی هستی و چه امانتی غریبی با خود آوردهای...
و با زدن این حرف قهقه اش بلندتر شد و داخل ساختمان شد...
سهراب درحالیکه ذهنش در جای دیگر سیر میکرد، ساختمان و اطرافش را از نظر گذارند، او حس میکرد که اینجا را میشناسد، ناگهان از داخل راهروی پیش رویش ،مردی بلند بالا در حالیکه عصایی زیر بغل داشت و مشخص بود یکی از پاهایش قطع شده، با لباسی گرانبها و زربافت که در نور انبوه مشعلهای داخل راهرو میدرخشید ، به طرف سهراب می آمد....
سهراب دانست که او حاکم کوفه است ، به رسم ادب ، سرش را پایین انداخت و خیره به سنگفرش زیر پایش شد...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
@resane_besaznafrosh
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۰۲
حاکم لنگ لنگان جلو آمد، سهراب همانطور که سرش پایین بود سلام کرد...حاکم نگاه تیزی به سرتا پای سهراب انداخت..
و گفت :
_علیک سلام،این سرباز چه میگوید ؟ شما به راستی از خراسان آمدید و قاصد تاجر علوی هستید؟
سهراب سرش را بالا گرفت نگاهی به چهرهٔ مرد پیش رویش که بسیار مهربان مینمود انداخت و گفت :
_بلی...من از طرف تاجر علوی هستم از خراسان می آیم...
حاکم با تعجب به روی پوشیده سهراب نگریست و گفت :
_فکر میکنم حیله ای در کار است، آخر پیش قراول و قاصد اصلی کاروان دیشب رسید و وعدهٔ آمدن شما را تا دو هفتهٔ آینده و شاید بیشتر داد...شما اگر واقعاً قاصد تاجر علوی باشید ،پرنده هم شده بودید به این زودی نمیتوانستید خود را به کوفه برسانید..حتماً فریبی در کارت است و مطمئن باش ،من سر از نقشهات درخواهمآورد، درضمن، زبان تو عربی و لهجه ات کوفیست و این نشان میدهد از عرب های عراق عربی ، در صورتی که تاجرعلوی تأکید کرده ،تمام کاروان عجم است، فقط درویشی در کاروان است که به زبان عربی مسلط است ، پس کمتر چرند بگو و پرده از حقیقت کارت بردار...
سهراب آهی کشید و گفت :
_به خداوند قسم که جز حقیقت نمیگویم...
و سپس به طرف گاری رفت و همانطور که به نیمکتهای تعبیه شده در آن اشاره می کرد ادامه داد :
_اگر باور ندارید، این گاری را بشکنید وببینید که گنجینهٔ امانتی شما، تماماً و دستنخورده در اینجاست...من هم اینک عجله دارم، امانتی خود را بگیرید تا من با خیالی آسوده به کارهایم برسم.
حاکم که با شنیدن این حرف،انگار تازه متوجه گاری شده بود، همانطور که نزدیک میرفت به سربازانش دستور داد تا نمیکتهای گاری را بشکافند...در میان تعجب همگان دو صندوق چوبی و مهر و موم شده از دل گاری بیرون آمد...
حاکم که هنوز مشخص بود به سهراب مشکوک است و هزاران سؤال ذهنش را درگیر کرده بود..دستی به روی شانهٔ سهراب زد و گفت :
_تا اینجا که حرفت درست بوده ، الان هم با ما به سالن قصر بیا تا در حضور خودت درب صندوق ها را باز کنیم و بر همگان صدق گفتارت آشکار شود.
سهراب که حیلهای در کارش نبود،چشمی گفت و به همراه حاکم وارد راهروی قصر که پر از مشعل های فروزان بود شد.
حاکم همانگونه که لنگ لنگان قدم بر می داشت رو به سهراب گفت :
_رویت را باز کن تا چهرهات را ببینم.
سهراب دست برد و دستار را از صورتش باز کرد، خیره در چشمان حاکم شد و در این لحظه در نور مشعل ها متوجه شد که چقدر چهرهٔ این پیرمرد برایش آشناست..
حاکم که چشم به صندوقهای چوبین داشت، تا سهراب رویش را باز کرد و نگاهش به این پسرک مرموز افتاد، آشکارا یکهای خورد....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
@resane_besaznafrosh
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۰۳
سهراب متوجه نگاه عجیب اما آشنای حاکم شد، ولی آنقدر ذهنش درگیر آن جوان زیبا و فرشتهٔ نجاتش بود که حتی اندکی هم روی این نگاه آشنا مکث نکرد...همراه حاکم به داخل سالن بزرگ قصر رفت...
حاکم مستقیم به سمت تخت زیبایی که با تشک های الوان و نرم پوشیده شده بود رفت و همانطور که چشم از سهراب برنمیداشت،... به سربازان اشاره کرد تا صندوقهای مهر و موم را پیش رویش قرار دهند...
سهراب بیتوجه به نگاه خیره حاکم ، اطراف را از نظر گذراند و ناگهان چشمش به راهپلهای که با گلیمهای زیبای عربی فرش شده بود و به طبقهٔ بالا میرسید ،افتاد... خاطراتی کمرنگ از پله و زمین خوردن در ذهنش میآمد و میرفت ، اما این خاطرات آنقدر مبهم بود که سهراب ترجیح میداد، فعلا زیباییهای این قصر را ببیند.
با صدای حاکم، سهراب دست از کنکاش اطراف برداشت و متوجه اوشد..
حاکم با همان نگاه خیره به او گفت :
_ببینم ، قبل از اینکه صندوقها را باز کنم و رسوا شوی ،بگو چه در سر داشتی و داری؟! به خدا اگر حقیقت را بگویی ،از خطایت میگذرم و چه بسا تشویقی در خور هم به تو عنایت کنم...
سهراب با تعجب حاکم را نگریست وگفت :
_من هر چه گفتم، جز حقیقت نیست، من از خراسان آمدم ،در پی مأموریتی که تاجرعلوی به من و تنی چند سپرد و اینک هم امانتی پیش رو دارید...پس مرا چه توبیخی میتوانید کنید؟!
حاکم از جا برخواست، جلوتر آمد ، دستی به دستار زربفت سرش کشید وگفت :
_قاصد تاجر علوی دیروز رسید و طبق ادعای او ، امانتی همراه یک کاروان کوچک بوده ، حالا تو بگو کو کاروان همراهت؟!
سهراب که توقع چنین بازخواستی را نداشت بلند فریاد زد :
_جناب حاکم ، گنجینهات جلوی چشمانت است، آن را بردار و مرا رها کن...
حاکم جلوتر آمد دستی به لباس خاک آلود او کشید و گفت :
_پس اینطور...ماجرا عجیبتر میشود، تو میدانستی درون گاری گنج هست و آن را صاحب نشدی؟! مگر تو انسان نیستی و حرص مال نداری؟ آنهم جوانی در این سن و سال؟!
و سپس صدایش را بلندتر کرد و گفت :
_جوان حقیقت را بگو وگرنه تو را به سیاهچال خواهم انداخت
سهراب که چاره ای برایش نمانده بود، سرش را پایین انداخت و همانطور که بغض گلوگیرش شده بود گفت :
_آری منم انسانم ، من هم در خیال خود دنبال راهی بودم برای تصاحب این گنجینه، اما نمیدانم چه شد...فقط میدانم ما دربین راه به کمین راهزنان گرفتار شدیم، در بحبوحهٔ درگیری، من گاری که حامل گنجینه شما بود را برداشتم و فرارکردم و ناخواسته به دل بیابان زدم، در بیابان سوزانی بدون داشتن حتی قطرهای آب گرفتار شدم و تشنگی بر من فشار آورد، حالم دست خودم نبود و از هوش رفتم....زمانی بهوش آمدم که جوانی زیبا سر مرا به دامان گرفته بود، مرا با آبی که تا به حال نظیرش را ننوشیده بودم سیراب کرد و همراهم شد...چند قدمی که با هم آمدیم، سایههای شهر در دیدمان قرار گرفت و در همین هنگام ،آن جوانمرد از پیش چشمم پنهان شد و من....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
@resane_besaznafrosh
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۰۴
حاکم که حالا رو به روی سهراب ایستاده بود، با دقت اعضای صورت او را جزء به جزء کاوید و گفت :
_جوان...گفتم حقیقت را بگو...نگفتم داستان و خیالاتت را برایم بازگو کن...
و در حالیکه به طرف صندوقچه ها لنگ لنگان پیش میرفت با خود زمزمه کرد...چقدر چشم و ابروی تو آشناست، انگار چیزی را در خاطرم زنده میکند ، اما نمیدانم چیست و کیست؟...و با یک اشاره به سربازان فهماند که درب صندوق ها را باز کنند...درب صندوق اول باز شد و سپس صندوق دوم... حاکم در حالیکه چشمانش پر از اشک شده بود، بالای آنها ایستاد و همانطور که دست داخل جواهرات و سکه های زر پیش رویش می برد،رو به سهراب گفت :
_براستی که این همان گنج است...
و آهی بلند از دل کشید و ادامه داد :
_قرار بود این گنجینه در موقع معین بین من و برادرم تقسیم شود، به شرطها و شروطها و انگار که برادرم نتوانسته به عهدش وفا کند و طبق قرار، هر کس که زیر عهد و پیمان بزند، سهمش به دیگری تعلق میگیرد...
حاکم مشت پر از سکه اش را داخل صندوق خالی کرد و در حالیکه به سربازان امر میکرد بیرون بروند و آن دو را تنها بگذارند...
گفت :
_ولی افسوس که گنج هست و او نیست و این دریای سکهها به چکار من میآید، وقتی که صاحب اصلیاش نیست...
سهراب که از سخنان حاکم چیزی سردر نمیآورد، خیره به سکه هایی که به او چشمک میزد، اما الان برایش کوچکترین اهمیتی نداشت بود، تنها چیزی که اینک برای او مهم بود، رفتن به مسجد سهله و دیداری دوباره با آن ملک نجاتش بود...
حاکم دوباره به سمت سهراب آمد و گفت : _ببین،این صندوقها صدق گفتارت را ثابت میکند، اما برایم عجیب است، اولاً چگونه خود را به کوفه رساندی و دوماً چرا با وجود اینکه میدانستی داخل این صندوقها چه است، آن را برنداشتی و نرفتی پی یک زندگی شاهانه؟! و سوماً براستی توکیستی؟ چرا چهره ات اینچنین آشناست و طبق ادعایت از دیار عجمان میآیی اما زبان عربی را چنین فصیح سخن میگویی؟!
سهراب که خود گیج تر از حاکم بود، سرش را پایین انداخت و گفت :
_قصهٔ من ،همان است که گفتم...گنج را برداشتم و نیتم آن بود که این ثروت را از آن خود کنم، اما زمانی که در بیابانی سوزان گرفتار آمدم، عهد کردم که اگر خداوند راه نجاتی برایم باز کند، گنج را به دست صاحب اصلیاش که حاکم کوفه است برسانم و دیگر از این خطاها نکنم...تا اینکه در عالم بیهوشی آن جوان نیکو منظر که نمی دانم از کجا آمد و از کجا بر من بینوا نازل شد، با آبی گوارا جان مرا نجات داد، چند قدمی با او همراه شدم که سواد شهر کوفه از دور پدیدار شد و دیگر...
سهراب به اینجای حرفش که رسید ،اشک چون جوی آب از دیده اش روان شد و دیگر نتوانست ادامه دهد...
حاکم که کلاً به فکر فرو رفته بود گفت :
_به گمانم نجات جان تو همراه بامعجزه ایست... و آنکس که تورا نجات داده، بی شک یا خضرنبی بوده یا....
سهراب با هیجانی در صدایش گفت :
_و یا چه کسی؟!
حاکم آهی کشید نزدیک تر آمد، دست سهراب را در دستش گرفت وگفت :
_هیچ...بماند... اول راز چهرهٔ آشنایت را برایم بگو...از اصالت و نسب و پدر و مادرت بگو...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
@resane_besaznafrosh
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۰۵
سهراب که با حرف حاکم ذهنش سخت مشغول شده بود و با خود میاندیشید به راستی آن فرشته نجات خضر نبی بوده؟ در داستانهایی که داخل مکتب، ملا مکتبی برایشان میگفت، همیشه داستان خوردن آب حضرت خضر از چشمهٔ زندگی را بیان میکرد و میگفت که حضرت خضر تا قیام قیامت زنده میماند، یعنی امکان داشت ؟؟ یعنی براستی او ،خضرنبی را دیده بود؟ اما آن بزرگمرد گفت که در مسجد سهله اقامت دارد...سهراب لحظه به لحظه گیج تر می شد...
حاکم که جواب سؤالش را نگرفته بود گفت :
_چه شده؟ نکند پدر و مادرت نام نیکویی ندارند که مرددی در جواب دادن؟
سهراب با این حرف حاکم از عالم تفکر به حال کشیده شد و گفت :
_ن...ن..نمیدانم ، حقیقتا نمیدانم پدر و مادرم کیست و اصلا اهل کجاست؟
حاکم با تعجب نگاهی به سهراب کرد و گفت :
_چرا اینقدر پریشانی؟ نکند از ما ترس دارید؟ سؤال میکنم یا جواب نمیدهی یا اینچنین جواب میدهید، مگر میشود ندانی فرزند کیستی؟ اصلا تا به این سن رسیدی، کجا و زیر دست چه کسی بزرگ شدی و قد کشیدی؟
سهراب آهی کشید و نمیدانست براستی، حقیقت زندگی اش را بگوید یا چیزی سرهم کند تا جوابی گفته باشد، پس با من و من گفت :
_نمیدانم....واقعیت امر را نمیدانم ،فقط میدانم زیر دست و تحت تکفل مردی تنها که زن و فرزندش را از دست داده بود بزرگ شدم...ولی آن مرد...
حاکم با هیجان به میان حرفش پرید و گفت :
_ولی آن مرد چه؟؟؟ در کدام شهر عراق ساکن است؟ چگونه سر از ایران و دم و دستگاه تاجرعلوی ، درآوردی؟
سهراب که از باران سؤالات حاکم خسته شده بود و نمیدانست از چه بگوید و از کجا بگوید گفت :
_من زبان عربی را از کودکی میدانستم اما زیر دست یک مرد عجم بزرگ شدم و زبان فارسی هم آموختم...
و آهسته تر ادامه داد:
_گویا زبان مادری من، عربی بوده...آن مرد هم شغل آنچنان آبرومندی نداشت که بخواهم از آن سخن بگویم.. دست تقدیر هم مرا به سرای تاجر علوی و مأموریت او کشاند...دیگر هم چیزی نمیدانم ، اگر اجازه دهید از حضورتان مرخص شوم..
حاکم که انگار با سخنان سهراب او همگیج شده بود و خودش را بسیار مشتاق شنیدن نشان میداد ، به سمت تخت رفت، روی آن نشست.. و در حالیکه در فکر فرو رفته بود به صندوق های پیش رویش خیره شد...
در همین حین ، زنی با عبا و پوشیه از بالای پله ها پایین آمد....
سهراب که روبروی پله ها بود و متوجه ورود آن زن شد ، برای اینکه حاکم را متوجه کند و از طرفی به یمن ورود آن زن ،اجازه خروجش را بستاند ، با صدای بلند گفت :
_سلام علیکم...
آن زن که انگار تازه متوجه حضور سهراب شده بود، همانطور که آخرین پله را میپیمود، نگاهی به چهرهٔ سهراب نمود و انگار خشکش زد...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
@resane_besaznafrosh
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
صبحتبخیرمولایمن
تا ڪی
دل من
چشم بہ در داشتہ باشد
اے ڪاش
ڪسی از تو
خبر داشتہ باشد
آن باد
ڪہ آغشتہ
بہ بوے نفس توست
از ڪوچہ ے ما
ڪاش
گذر داشتہ باشد ✨
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
@resane_besaznafrosh
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
#امام_خمینی(ره): من به تمام دنیا با قاطعیت اعلام میکنم که اگر جهانخواران بخواهند در مقابلِ دین ما بایستند، ما در مقابل همه دنیای آنان خواهیم ایستاد و تا نابودی تمام آنان از پای نخواهیم نشست.
#طوفان_الأقصى
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
@resane_besaznafrosh
─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
👈هر احساسی پیامی برای ما دارد
🔸افسردگی پیامی دارد و می گوید:
سبک زندگیم خوب نیست و راکد بودن را باید رها کنم و به جای حس بیهوده بودن حس مفید بودن را تقویت کنم.
🔸اضطراب پیامی دارد و میگوید:
خودم را بیش از حد درگیر مسائلی کردهام که ارتباطی به من ندارند.
🔸استرس پیامی دارد و میگوید:
روی مسائل زندگیم تسلط ندارم و باید مهارتهایم را افزایش دهم و نیاز به مرتبتر کردن زندگیم دارم.
🔸کمبود اعتماد به نفس پیامی دارد و می گوید:
من به وعدههایی که به خودم میدهم عمل نمیکنم و دیگه نمیتوانم روی خودم حساب کنم.
🔸زود رنجی برای من پیامی دارد و برای میگوید:
دچار خودبزرگ بینی هستم و کوچکترین مخالفتی را برنمی تابم چرا که تصور می کنم هرآنچه که می پندارم بیشک درست است.
🔸در واقع تمام احساسهای منفی در باطن خود پیامی دارند و اشاره به نقطه ضعفی از ما می کنند.
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
@resane_besaznafrosh
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۰۶
حاکم که حال آن بانو را دید، لنگ لنگان جلو آمد و ، نزدیک راهپله شد و دستش را دراز کرد تا به آن بانو کمک کند....
بانو همانطور که از زیر پوشیه حریرش ،از سهراب چشم برنمیداشت ،از جا بلند شد و همراه حاکم کنار تخت رفتند و روی آن نشست...بانو سر در گوش حاکم برد و گفت :
_ابومرتضی این جوان کیست؟!
حاکم که حالش دست کمی از بانو نداشت گفت :
_چرا با این حال ناخوش از جا برخواستهای و به اینجا آمدی؟ مگر طبیب نگفت استراحت مطلق داری؟!
زن آهی کشید و گفت :
_دیشب که آن قاصد از طرف برادرتان آمد ، دلم به هول و ولا افتاد و گفتم شاید خبری از مرتضی شده باشد که نشده بود، اینک به گوشم رسید دوباره قاصدی از ایران...
بانو همانطور که داشت حرف میزد،چشمش به صندوق های پیش رویش افتاد،.. با التهاب از جا برخواست و کنار صندوقها رفت و با دیدن جواهرات پیش رویش، ناخوداگاه پوشیه را بالا زد و همانطور که با چشمان اشک بارش به حاکم نگاه می کرد گفت :
_این.... رسیدن این جواهرات چه معنایی دارد؟؟
و با شتاب به طرف حاکم آمد و لباس او را در دست گرفت و همانطور که بر زمین میافتاد ناله زد...
_یعنی...یعنی برادرت از یافتن مرتضی ناامید شده؟! مگر ابوزهرا نگفته بود تا از مرگ مرتضی مطمئن نشده زهرا را شوهر نمیدهد و این گنج را نزد خود نگه میدارد؟ این... این یعنی او دریافته که مرتضی مرده؟!
و بار دیگر شروع به کشیدن دامن قبای حاکم نمود و گفت :
_مگر تونگفتی مرتضی زنده بود؟ مگر نگفتی با چشمان خود دیدی که سلامت است؟!
چرا؟ خدا......
حاکم که از گریهٔ همسرش بغضی سنگین در گلوگیرش شده بود گفت :
_زینب، بیتابی نکن، هنوز ما از کم و کیف قضیه خبر نداریم
و از زیر چشم به سهراب نگاهی کرد و ادامه داد :
_خوب نیست پیش چشم یک سرباز چنین شیون کنی...
با این حرف حاکم، بانو از جایش برخواست، کنار او قرار گرفت و همانطور که دوباره نگاه به سهراب می انداخت گفت :...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
@resane_besaznafrosh
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۰۷
بانوی حاکم،خیره در چشمان سهراب گفت :
_این جوان کیست؟!
حاکم سرش را پایینتر آورد وکنار گوش همسرش گفت :
_من هم هنوز درست نمیدانم براستی او کیست، اما به نظرم خیلی خیلی آشناست.
بانو ،همانطور که اشک چشمانش را میگرفت، با لحنی آرام، طوریکه فقط حاکم بشنود ،گفت:
_چقدر شبیه جوانیهای توست..
این حرف بانو انگار تلنگری بر ذهن حاکم بود و در دریای افکارش غرق شد،.... بانو آرام روی تخت نشست،... حاکم هم عصایش را به لبهٔ تخت تکیه داد،... انگار داشت در ذهنش با چیزی کلنجار میرفت ...
پس از لحظاتی سکوت،... سهراب که از دیدن صحنه های قبل و بیتابی زنی که به نظر میرسید گمگشته ای دارد، قلبش بهم فشرده شده بود، سرش پایین انداخت و نگاهش را به زمین قصر دوخت...
با تک سرفه حاکم،... سکوت سالن بزرگ شکست، حاکم که لحن کلامش کاملاً تغییر کرده بود،....رو به سهراب گفت :
_راستی نامت چه بود؟
سهراب سرش را بالا گرفت وگفت :
_نامم؟! از وقتی به یاد دارم مرا سهراب صدا میکردند...
حاکم نفسش را محکم بیرون داد و گفت :
_که اینطور...خوب سهراب، تو اصرارداشتی گنجینه را تحویل دهی و گویا عجلهٔ رفتن به جایی را داشتی...به کجا میخواستی بروی؟ مگر تو در این شهر، آشنایی داری؟!
سهراب که حوصلهٔ توضیح دادن و استنطاق دوباره را نداشت ، آرام گفت :
_آری باید جایی بروم ، آشنایی دارم که بیتابم برای دیدارش...
حاکم نگاهی به همسرش و نگاهی به سهراب کرد و گفت :
_امشب را اینجا بمان، نترس، حرفت را باور کردم، اینجا در امانی و مثل یک میهمان با تو رفتار خواهد شد...
سهراب با من و من گفت :
_اگر امکان دارد اجازه دهید بروم...
حاکم سری تکان داد و گفت :
_حال که بر رفتن اینقدر اصرار داری، مانعت نمیشوم اما صبر کن تا دستور دهم با همراهی سربازی تو را به مقصدت برسانم،...
سهراب که میخواست هر چه زودتر از این مکان خارج و به سمت مسجد سهله برود... و از طرفی در کوفه غریب بود و راه مسجد را نمیدانست ، گفت :
_از این لطفتان سپاسگزارم، هر چه صلاح بدانید آن کنم...
در این هنگام بانو آرام به حاکم اشاره کرد وگفت :
_ابو مرتضی، نگذار برود...
حاکم کوفه دست تبدار همسرش را فشاری داد و با نگاهش به او اطمینان داد که نگران نباشد...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
@resane_besaznafrosh
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۰۸
پیرمرد همانطور که داس را بالا سرش می چرخاند فریاد زد :
_آهای «ننه صغری» دوباره کجا؟! هوووی زن، وایستا...صبر کن...
ننه صغری،اوفی کرد و همانطور که از سرعت قدمهایش کم میکرد گفت :
_بازم میخواد راه منو ببنده...بگو برو درو و گندم و زمینت برس...به من چکار داری؟!.
پیرمرد نفس زنان خودش را به او رساند و گفت :
_ننه صغری ، یه چند وقت بود که مثل یک زن خوب ، سر خونه زندگیت بودی ، خدا میدونه هر روزش صدها بار سجده شکر میکردم که بالاخره خوب شدی ، اما حالا میبینم که...
زن،درحالیکه دندانهایش را بهم میسایید گفت :
_هااا «عبدالله» ،حالا میبینی که چی هااا؟!نکنه تو هم میخوای مثل تمام اهالی ده، من را مجنون بخوانی ؟! خوب مثل اونا بگو صغری دیوونه...چرت میگی ننه صغری...
عبدالله داس دستش را محکم به زمین کوبید و گفت :
_زن تو چرا حرف تو دهن آدم میگذاری؟ دو ساله که مدام مثل مرغ سرکنده این ور و اون ور میری، یک شب هستی و یک شب نیستی، تمام مردم فکر میکنن که دیوانه شدی، حتی بچه های نوپا هم مسخرهات میکنن و سر به سرت میگذارن ،اما کی شد یکبار، حتی یکبار من به روی تو بیارم؟! کی شد که من بگم تو دیوانه ای هااا؟!... همیشه به درگاه خدا التماس میکردم که یک روزی بشی ننه صغری دو سال پیش و مطمئن بودم که میشی... این یک ماهی هم که گذشت، فکر میکردم دعاهام اثر کرده... حالا چی شده که دوباره مثل قبل شدی؟ نکن ننه صغری...نکن عمر عبدالله... بیا و برگرد خونه...بیا و امیدم را ناامید نکن...
ننه صغری که از استیصال همسرش دلش گرفته بود، دستان زبر و خشن او را در دستش گرفت وگفت :
_عبدالله، یه امروز را نادیده بگیر...قول میدم، از فردا همونی باشم که تو میخوای... آخه دیشب خواب عجیبی دیدم....جمیله بود....دختر عزیزم...میگفت فردا میاد...با همون لباس زر زری عروسیاش...
پیرمرد آهی کشید و سرجایش نشست و همانطور که با دو دستش بر سرش میزد گفت :
_چرا نمیفهمی زن...ما دو ساله خاک به سرمون شد...دو ساله جمیله را گرگهای همین بیابون دریدن....مظفر هم شاهدش... برو برو برای چندمین بار ازش بپرس، اصلا همون چشم کورش که از کاسه درآمده، نشانهٔ اون روز شوم هست، برگرد زن....برو خانه....بزار منم با خیال راحت برم سر زمین و پی بدبختیم...
ننه صغری که میدانست هر چه کند، نمیتواند به عبدالله راستی حرفش را و اون خوابی که انگار بیداری بود را ثابت کند،... سری تکان داد و همانطور که از عبدالله دور می شد گفت :
_میخوام برم گردنه...همونجا میمونم تاشب... شبم برمیگردم خیالت راحت، برو به کارت برس...
و عبدالله با نگاهی ملتمس،رد رفتن او را دنبال میکرد....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
@resane_besaznafrosh
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰
ننه صغری پیش میرفت ، کمی جلوتر، تکهای چوب بلند و ضخیم را پیدا کرد و مانند عصا در دست گرفت،...هر چه که جلوتر میرفت، نگاه جستجوگرش ،اطراف را میپایید...
به گردنه که نزدیک میشد ، هیجانی عجیب که وجودش را گرفته بود، بیشتر و بیشتر میشد....ننه صغری از سربالایی نفس گیر گردنه بالا رفت، تخته سنگی را نشان کرد... و با شتاب به طرفش رفت، روی آن نشست و به راه پیش رویش چشم دوخت..
ننه صغری همانطور که نفسی چاق میکرد، همه جا را از نظر میگذراند،...یادش میآمد که بارها و بارها این گردنه و آن درهٔ زیرش را جستجو کرده... همانجایی که میگفتند جمیله را گرگ دریده و او هیچ وقت باور نکرد که این قصه راست باشد،... چون اگر گرگی بود، حتما تکه استخوانی، پیراهن خونی، لنگ کفشی، تکیه ای از چارقد و...نیز باید بود.. که او باور میکرد جمیله رفته اما وقتی که فقط خبر خشک و خالی به او دادند، میدانست که همهاش دروغ است، او میگشت یا جمیله اش را پیدا کند یا اگر واقعا گرگی وجود داشت، ننه صغری بینوا هم بدرد تا از رنج این دنیا راحت شود... تمام کاری که ننه صغری میتوانست برای جمیلهاش انجام دهد همین بود، البته صدها نذر کوچک و بزرگ هم کرده بود که اگر جمیله را پیدا کرد، میبایست نذرهایش را ادا کند....
روز به نیمه رسید، اما خبری نشد که نشد... ننه صغری، خسته از گشتن بیهوده، دوباره خود را به تخت سنگ رسانید و روی آن نشست،... همینطور که آواز لالایی را زیر لب زمزمه میکرد ،چشم به درهٔ پایین که رودخانه ای خروشان از آن میگذشت دوخت...همینطور که با چشمان تیزش خیره به آبهای دره بود، ناگهان از دور متوجه چیزی شد... کنار درخت بیدمجنون که برگهایش چون چتری بر سرش ریخته بودند و داخل آب را جارو میکردند، چیزی شبیه جسم یک انسان ،یک زن و شاید یک دختر به چشمش خورد...
ننه صغری هراسان از جا برخاست... و به سمت راه باریکی که به طرف دره میرفت به راه افتاد، او آنقدر این راه را رفته و آمده بود که حتی حساب سنگ ها و درختان اینجا هم داشت...
ننه صغری مانند عقابی تیزبین انگار به سمت هدفش پرواز میکرد، دل در دلش نبود، با خود زمزمه میکرد....
جمیله، جمیله، من میدانستم تو هستی ،تو خواهی آمد، همانطور که جلو میرفت ،.. سنگریزهها از زیر پایش با شتاب پایین میریخت....
ننه صغری ،نفس زنان خود را به بید مجنون رسانید، شاخه های انبوه درخت را به کناری زد و پیش رفت....
تا اینکه چشمش به پیکر بیهوش فرنگیس افتاد...که در آن روسری سفید و لباسهای زر دوزی شدهی اعیونی که اینک به گل و لای رودخانه آلوده شده بود، مانند قرص ماهی رنگ پریده میدرخشید...
ننهصغری همانطور که اشک از چهارگوشهٔ چشمانش میریخت ،خود را به فرنگیس رساند،... با احتیاط دستانش را پشت شانههای نحیف دخترک انداخت... و آرام آرم او را به جلو کشید و از رودخانه دور کرد و کمی آنطرف تر روی زمین مسطحی که پر از چمن های سرسبز بود، قرار داد....
ننه صغری ،متوجه سر شکستهٔ دخترک شد و چارقدی را که از زیر لباس به کمرش بسته بود باز کرد و بر سر فرنگیس بست و گفت :
_کجا بودی ننه؟ کجا بودی دخترکم؟ کجا بودی نوعروسم ؟ من هیچ وقت رفتنت را باور نکردم، اما همه میگفتند رفتهای و وقتی به تمام اهل ده میگفتم ،جمیله من زنده است، من را مجنون و دیوانه میخواندند....
ننه صغری بی توجه به اینکه این دخترک زیبا... هیچشباهتی به دخترش،جمیله ندارد، درد دلهایش را بر بالین این دخترک بیهوش میگفت... و اشک میریخت، تا اینکه....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
@resane_besaznafrosh
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☺😊آنچه که داری را با کسانی که
کمتر از تو خوشبخت هستند سهیم شو...✌
شادی هایت را با آنان که
به دلگرمی نیاز دارند تقسیم کن...❤️
☀️امروز ...
روز زندگیست
فرصتی که بدست آورده ای قدر بدان❤️
🍁🍂
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
@resane_besaznafrosh
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خمیر پیتزا حرفهای😎🫓
مواد لازم :
مخمر خشک ۱ ق غ
شکر نصف ق غ
روغن ۲۰ گرم
آرد ۵۰۰ گرم
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
@resane_besaznafrosh
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
🌠☫﷽☫🌠
کسی دلش برای چیزی به نام مردم اسرائیل نسوزد. ما در سرزمینهای اشغالی چیزی به نام مردم نداریم. به تعبیر درست و دقیق امام خامنهای، اسرائیل یک پادگان نظامی است. این تصاویر گوشهای از واقعیت درون شهرکهای صهیونیستی را نشان میدهد ...#ﷲ_اکبر #طوفان_الاقصی #فلسطین
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
@resane_besaznafrosh
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچوقت تو دایره راحتی خودت نمون
هر روز به دنبال یک چالش جدید باش
هر روزبه دنبال یاد گرفتن یه
مهارت تازه باش
هر روز بخواه یکمی بهتر باشی
کمی بهتر از دیروز باشی
زندگی ارزششو داره ،
تو فقط یه بار به دنیا میایی.
ارزشمندترین دارایی های شما
فقط زمان شماست !
با وقتتان همانند پول برخورد کنید
اما یادتان باشد
تفاوت زمان با پول این است که
آن را نمی شود پس انداز کرد.💐
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
@resane_besaznafrosh
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
❤️ به یاد کسی که طبق وصیتش بر روی سنگ مزارش نوشته:
🔺اینجا مدفن کسی است که میخواست اسرائیل را نابود کند
شهید #تهرانی_مقدم به یاد او به یاد #حاج_قاسم به یاد شهدای هسته ای مون به یاد شهید فخری زاده، متوسلیان و هزاران شهید دیگر دفاع مقدس #طوفان_الاقصی انتقام سخت سلیمانی هاست
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
@resane_besaznafrosh
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۱۱
ننه صغری متوجه حال زار فرنگیس شد... و سریع مانند یک مردی کهنهکار ، هیکل لاغر و سبک فرنگیس را بر شانه کشید... و با چادری که مانند تمام زنان روستا بر کمر میبست، او را بر کمرش بست و چوب دستی اش را برداشت و آرام آرام از همان راه باریکی که آمده بود، شروع به بالا رفتن نمود....
ننه صغری که گویی شادترین روز عمرش فرا رسیده ،همانطور که آوازهای محلی را زیر لب میخواند،....
مابین ابیات شعر با دخترش حرف میزد...
خداراشکر دیدمت، بخواب مادر، بخواب که کول این پیرزن بینوا آماده است تا تو را تا آخر دنیا به دوش کشد، مانند کودکی هایت بخواب....الان پدرت عبدالله و آن شوهر بیچشم رویت که هنوز یک سال از گم شدنت نگذشته، زن اختیار کرد، اگر تو را ببینند، بیشک باورشان نخواهد شد، بیشک فکر میکنند که من از آسمان تو را به زمین کشاندم ،قربان قدمت بشوم من که ،آمدنت یک مشت محکمی ست بر دهان یاوه گویان روستا که مرا مجنون و دیوانه میخواندند...همانهایی که کودکانشان را یاد داده بودند تا شعرهای مسخرهآمیز برایم بخوانند...فدایت شوم که دور آمدی ،اما خوب آمدی، کم کم باید به تمام نذر و نیازهایم عمل کنم...
پیرزن حرف میزد و حرف میزد... و زمانی که چشم باز کرد، نا خوداگاه خود را بر سر زمین خودشان دید....
عبدالله که از دور آمدن او را با کوله باری بر دوش دیده بود ، دوان دوان با دسته ای علف در دستش جلو آمد و گفت :
_ننه صغری ،این چیه؟؟ !!
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
@resane_besaznafrosh
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۱۲
ننه صغری همانطور که نفس نفس میزد ، خنده بلندی کرد و گفت :
_عبدالله! نگفتم امروز جمیله میاد !! حالا هم جای اینکه اینجا وایستی و من را نگاه کنی برو چند تا خرشک از بین این علفا پیدا کن، بچه ام سرش شکسته باید مرهم براش درست کنم....
عبدالله که هاج و واج مانده بود ، تا شنید که سر این دخترک شکسته ،سریع به سمت زمین رفته ومشغول جمع کردن گیاه برای ضماد شد...
و ننه صغری هم به طرف خانه اش حرکت کرد....انگار امروز این پیرزن ، توانی دیگر یافته بود و به مانند پهلوانی نوظهور، فرنگیس را به کول میکشید.. و اصلا هم احساس خستگی نمیکرد.
ننه صغری که به آبادی رسید ، روستاییها همانند عبدالله با تعجب سراپای او را نگاه میکردند و در گوش هم پچپچ میکردند...
ننه صغری که خوشحالی از چهره اش میبارید در حین رفتن بلند بلند میگفت تا همگان بشنوند :
_دو سال است همه تان مرا نیشخند می کنید و کوچک و بزرگتان به من صغری دیوونه میگفتید ، دیدید که حرف من درست بود، اینهم جمیلهام با همان رخت زیبای عروسی...
هنوز ننه صغری به درگاه اتاق زندگی اش نرسیده بود که خبر دهان به دهان وگوش به گوش رسید :
_ننه صغری ، دختری را کول کرده و به خانه آورده....
وارد اتاق شد، عبدالله با دسته ای گیاه در دستش ،نفس زنان خود را به او رساند....
ننه صغری با فریاد گفت :
_چرا ایستادهای، زود تشک نو ،همان که جهاز جمیله بود را بیانداز
و با اشاره به کپهٔ رختخواب ها ادامه داد: _زیر زیر گذاشتمش..
عبدالله که حال دخترک بیهوش را میدید، سریعا دستورهای زن مجنونش را که معلوم نبود این دختر بینوا را از کجا آورده ، اجرا میکرد...
تشک نو ،که بوی نا میداد ، پهن شد و پیکر بیهوش و نحیف فرنگیس که لاغرتر از همیشه مینمود بر آن قرار گرفت....
ننه صغری که زنی کارکشته و باهوش بود و قبل از مردن دخترش جمیله ، عاقله زنی بود که هزار هنر در آستین داشت ، مانند طبیبی حاذق ، مشغول تهیه ضماد شد...خرشک ها را داخل هاون سنگی جلوی اتاق ریخت و در چشم بهم زدنی کوبید و سپس بادنبه و زرد چوبه و چند گیاه خشک دیگر قاطی کرد و در کمترین زمان ممکن ،مرهمی قوی درست کرد....آرام چارقد خودش را که بر سر فرنگیس بسته بود باز کرد ،میخواست روسری فرنگیس را که با خون سرش رنگ گرفته بود باز کند....
که عبدالله متوجه سوزن طلایی رنگ که زنجیرهای کوچک طلایی به آن وصل بود و گیرهٔ زیر چارقد بود شد
و گفت :....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
@resane_besaznafrosh
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۱۳
عبدالله کنار دست زنش نشست و با اشاره به فرنگیس گفت :
_زن ! این کیه؟! از کدام جهنمدرهای پیداش کردی؟ اصلا زنده است؟ از رخت و لباسش معلومه که از بزرگان هست، بالاخره کس و کارش میان دنبالش...
ننه صغری با غضب به عبدالله نگاهی انداخت وگفت :
_جمیله را نمی بینی؟!
و سپس دست فرنگیس را در دست گرفت و گفت :
_زبانت را گاز بگیر بچهام زنده است ، نگاه کن ،دستانش دم به دم گرم تر میشود ، انگار خون در بدنش جاری میشود...رخت و لباسش هم همان رخت عروسیاش است.. کمتر حرف بزن و بگذار کارم را بکنم.
عبدالله که دوست داشت ،زودتر این دخترک چشم باز کند و خودش پرده از حقیقت خود و اصالتش بردارد، ساکت شد،... خود را به گوشهٔ اتاق کشید و میخواست حرکات تند و فرز ،زنش را نگاه کند که تازه متوجه همهمهٔ بیرون شد...
ننه صغری،ضماد را بر سر فرنگیس گذاشت، دستی به گردنبند زیبایی که بر گردن او بود کشید و گفت :
_حکمن ،اجنه او را برده بودند و این طلاهای زیبا هم هدیهٔ آنان است
و رو به عبدالله کرد وگفت :
_مگر دروغ میگویم ؟! همه میدانند که از ما بهتران، چشمشان دنبال دخترهای زیبا هست، پس روز عروسی جمیله او را دزدیدند....
ننه صغری بوسه ای از گونهٔ جمیله گرفت و ادامه داد:
_اما جمیلهام ، دختر عزیزم آنقدر زرنگ بوده که از چنگ از ما بهتران گریخته و خود را به آب انداخته ،چون میدانسته من همیشه در کوه کمر و کنار رودخانه به انتظار آمدن او هستم...
عبدالله با شنیدن این حرف، آهی کشید ، او حالا متوجه شده بود که زنش ، این دختر نگونبخت را از کجا به چنگ آورده... و از دلایلی که ننه صغری برای توجیه نبودن جمیله، قطار میکرد ،شگفت زده شد...
و در حالیکه زیر لب تکرار می کرد...هه، از ما بهتران!! خدایا توبه...
به سمت درب چوبی اتاق رفت و با باز شدن لنگ درب، دستهای سر از بین آن نمایان شد که گوش خوابانده بودند و میخواستند ببینند در آن اتاق چه می گذرد..
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
@resane_besaznafrosh
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۱۴
عبدالله بیرون رفت و صدای ننه صغری بلند شد :
_هووی مرد، این در را ببند ، اینجا مردمش فضولن، حالا که دیدن جمیله سالم برگشته، یه بهانه دیگه رو می کنن تا صغری را دیوونه خطاب کنن...
عبدالله آهی کشید و همانطور که با تأسف سرش را تکان میداد ، درب اتاق را بست و روی حیاط خانه که سقف خانهٔ همسایهٔ پایین محسوب میشد، آمد...
جمعیت دوره اش کردند و هر کدام سؤالی میپرسید و همهمه ای به پا شده بود،...
عبدالله دستش را بالا برد و گفت :
_به خدا منم نمیدونم ،ننه صغری این دخترک را از کجا آورده، اما تا جایی که از حرفاش فهمیدم، گویا این دختر بینوا را آب رودخانه آورده، الانم زنده است،اما بیهوشه، انشاءالله که بهوش آمد،خودش لب به سخن باز میکند و حرف میزند و آنموقع میدانیم که کیست وچکاره است و کمکش میکنیم تا به نزد کس و کارش برود.
در این هنگام ،پیرزنی که کاسه ای آغوز در دست داشت و از اهالی مهربان روستا بود جلو آمد و گفت :
_عبدالله، ننه صغری حالش روبه راه است ؟ میخواهم این ظرف آغوز را بهش برسانم تا به میهمانش بخوراند، آغوز مقوی ست و زود بیمار را سرحال میآورد...
عبدالله ،نگاه خیره اش را به پیرزن دوخت وگفت :
_ننه حلیمه، اگر قصدت اینه کنار صغری باشی، بفرما، فکر نکنم با وجود تو در کنارش مخالفتی کند،چون تا جایی میدونم ، تو تنها کسی بودی که توی این دو سال که صغری زخم خورده و داغ دیده بود، نیشخندش نکردی، اما اگر غرضت خوراندن این غذا به دخترک است ،گفتم که ،او هنوز بی هوش است..
ننه حلیمه ،نفسش را با شدت بیرون داد و از کنار عبدالله گذشت...و همانطور که جمعیت خیره نگاهش میکرد ، جلو رفت و درب اتاق را باز کرد.. و بدون اینکه حرفی بزند وارد اتاق شد و درب را بست...
عبدالله بر تخته سنگی که کمی آن طرف تر بود نشست... و جمعیت هم که هر لحظه بیشتر میشد ، به تبعیت از او نشستند... هرکسی پیرامون فرنگیس حرفی میزد و اظهار نظری میکرد، انگار این دختر از آسمان نازل شده بود که فضای تکراری روستا را هیجانی تازه ببخشد، هرکسی در رابطه با خانواده او نظری میداد، اما همه با هم بر این موضوع توافق داشتند که این دخترک هر که هست از خانواده اعیان و اشراف است ،چون لباسهای گلآلود و حریر و گرانبهایی که بر تن او بود، گواه این موضوع بود...
همه گرم گفتگو بودند که درب اتاق باز شد و سر ننه حلیمه از بین درگاه بیرون آمد و گفت :
_هووی عبدالله...
عبدالله مثل فنر از جا پرید و گفت :
_چی شد ننه حلیمه،من همینجا هستم،نیاز نیست های وهوی کنی
ننه حلیمه که انگار مسولیت شاقی به او داده باشند، گلویی صاف کرد وگفت : _صغری میگه ، الان وقت ادا کردن نذر شده، نذر کردم،جمیله که برگشت برایش قربانی کنم، فیالفور، سر یکی از برهها را ببر،.. در ضمن بدن این دختر ضعیف شده باید سوپ گرمی برایش فراهم کنیم وبهوش که آمد، غذایی به او بدهیم که توان و نیرویش برگردد....
عبدالله که درست است آنچنان دارا نبود اما برای همان که داشت ،سخاوتمند بود، نفسش را بیرون داد و در حالیکه هعی هعی میکرد ، رو به یکی از اطرافیانش کرد و گفت :
_جعفر، اون چاقوی شاخی تیزت را بیار،... وقتی ننه صغری یکچیزی بخواد ،باید براش فراهم کنم ، عبدالله توان مخالفت با ننه صغری را ندارد...
با این حرف عبدالله ، قهقههی جمع به هوا رفت ... و جعفر با شتاب به سمت خانهاش روان شد.
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
@resane_besaznafrosh
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۱۵
شور و شوقی عجیب در روستا درگرفته بود، بوی آتش اجاق و جلز و ولز گوشتهایی که در دنبه تفت داده میشد تا آبگوشتی خوشمزه به بار آید، تمام فضا را برداشته بود ، همه میدانستند که امشب میهمان سفره نذری ننه صغری هستند...
زنان با تجربه ده هم ، یکییکی بر بالین دخترک بیهوش حاضر میشدند و هرکس برای زودتر بهوش آمدن این دختر نظریهای میداد...
تمام صورت ننه صغری از شادی میدرخشید، وقتی ننه صغری ،فرنگیس را به زنها نشان می داد و میگفت جمیله از چنگ از ما بهتران گریخته و خودش را به مادرش رسانده، زنان ده که میدیدند این دخترک زیبا رو، کسی غیر از جمیله است، در دل، ننه صغری را مسخره میکردند ولی در ظاهر، حرف او را تایید و به به و چه چه ،میزدند....
برق طلاهای سر و دست فرنگیس ، النگو و گردنبند و گوشواره و حتی زیر گلویی و حلقهٔ بینی او که نشان میداد شاید نوعروسی نگونبخت بوده و دست تقدیر او را به این کوره ده کشانده، چشمان هر بینندهای را خیره میکرد....
ننه صغری ، چند متکا پشت سر فرنگیس گذاشته بود و او را به حالت نشسته ،قرار داده بود و آرام آرام ، شربت گلاب و عسل ناب کوهی را به دهان این دخترک بیهوش میریخت...
وقت اذان مغرب بود ، بوی آبگوشتی که در فضا پیچیده بود، نشان میداد که غذا حاضر است، اما هنوز فرنگیس در عالم بیخبری و بیهوشی بود...
ننه صغری که دلش نمیآمد، حتی برای لحظهای دخترش را تنها بگذارد...ظرف آبی خواست، و همان جلوی درگاه اتاق ،وضو گرفت،...سپس داخل آمد و همانطور که بین زنانی که چفت هم با فشار داخل اتاق نشسته بودند، چشم میگرداند گفت :
_من خوشحالم که همسایه های خوبی مثل شما دارم، به گمانم آبگوشت حاضر است، اگر میشود بروید و سهمتان را بگیرید و مرا بادخترم تنها بگذارید، قول میدهم هروقت بهوش آمد، خبرتان کنم.
این حرف ننه صغری یعنی ، مرحمت زیاد و مشرف...زنها یکی یکی از جا برخواستند و همانطور که زیرچشمی فرنگیس را میپاییدند از اتاق بیرون رفتند....و در پشت درب اتاق ، نیشخنده های فروخوردهشان را رها میکردند و پشت سر ننه صغری برای خود لطیفه ها میگفتند... و بعضیها غبطه میخوردند که چرا این دخترک پری رو که سرتا پایش را طلا پوشانیده، جلوی راه آنها قرار نگرفت...
اتاق خلوت شد،... ننه صغری ماند و فرنگیس.. پیرزن درب اتاق را بست، چادر سفید گل گلی اش را بر سر انداخت و کنار بستر فرنگیس رو به قبله نشست،.. جانمازش را باز کرد و مشغول خواندن نماز شد...ننه صغری در کل ،انسان با ایمانی بود و هیچ وقت از نمازش غافل نمیشد و شاید برای همین بود که دوباره بعد از آن داغ کمرشکن، خداوند به او لطف کرده بود و انگار دخترش را به او برگردانده بود...نماز تمام شد.. و ننه صغری به سجده شکر رفته بود که حس کرد صدای ضعیفی از کنارش می آید...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
@resane_besaznafrosh
─┅═इई 🍁🍂🍁ईइ═┅─
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂انسانهای خوب خوشبختی را
🍁تعقیب نمیکنند
🍂زندگی میکنند و خوشبختی
🍁پاداش مهربانی، صداقت
🍂درستکاری و گذشت آنهاست
♥️خوب بودن را تمرین کنیم 🍂
🍁🍂
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
@resane_besaznafrosh
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️