eitaa logo
رسانه مهر 📢
5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
9.6هزار ویدیو
6 فایل
🔖تمام اخبار و اطلاعات به روز در رابطه با:📡 ایران و جهان🇮🇷🌍 و دیگر اخبار.....♻️ با ما به روز باشید✅ مدیر کانال👈 @yamolaali00 تبلیغ ندارم❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 یک استاد دانشگاه می‌گفت: یک بار داشتم برگه‌های امتحان را تصحیح می‌کردم. به برگه‌ای رسیدم که نام و نام خانوادگی نداشت. با خودم گفتم ایرادی ندارد. بعید است که بیش از یک برگه نام نداشته باشد. از تطابق برگه‌ها با لیست دانشجویان صاحبش را پیدا می‌کنم. تصحیح کردم و 17/5 گرفت. احساس کردم زیاد است. کمتر پیش می‌آید کسی از من این نمره را بگیرد. دوباره تصحیح کردم 15 گرفت. برگه‌ها تمام شد. با لیست دانشجویان تطابق دادم اما هیچ دانشجویی نمانده بود. تازه فهمیدم کلید آزمون را که خودم نوشته بودم تصحیح کردم. پی نوشت : آری، اغلب ما نسبت به دیگران سخت‌گیرتر هستیم تا نسبت به خودمان و بعضى وقت‌ها اگر خودمان را تصحيح كنيم می بينيم به آن خوبي كه فكر می كنيم، نیستیم. @resane_mehrr
💫 در یکی از روزهای زمستان، یکی از علمای معروف برای نماز ظهر به مسجد رفت و در صحن مسجد قدری در آفتاب ایستاد تا گرم شود و در آن گوشه در زیر آفتاب، چهار پسربچه از شاگردان بازار نیز نشسته بودند و ناهار می‌خوردند. یکی از آنها نان و حلوا می‌خورد. دومی و سومی نان و پنیر می‌خوردند و چهارمی نان خالی می‌خورد. یکی از آنها که نان و پنیر داشت به آن‌ یکی که نان و حلوا داشت گفت: «من هم حلوا می‌خواهم، یک‌کمی حلوا هم به من بده.» پسرک حلوایی گفت: «اگر سگ من باشی و صدای سگ بکنی حلوا می‌دهم.» او هم مانند سگ صدایی کرد و قدری حلوا گرفت و همه خندیدند. سومی گفت: «من هم حلوا می‌خواهم، به من هم بده.» پسرک حلوا خور گفت: «اگر الاغ من باشی و صدای خر بکنی حلوا می‌دهم.» او هم مانند الاغ صدایی کرد و قدری حلوا گرفت. پسرک چهارمی که نان خالی می‌خورد گفت: «حالا که به آن‌ها حلوا دادی به من هم بده.» پسرک حلوایی گفت: «اگر گربه من باشی و میومیو بکنی حلوا می‌دهم.»جواب داد: «نه، من گربه کسی نمی‌شوم و حلوا هم می‌خواهم. تو که حاضری حلوا بدهی همین‌طوری بده.» حلوایی گفت: «نه، رسمش همین است. اگر گربه نیستی از حلوا خبری نیست. اگر حلوا می‌خواهی باید گربه من باشی.» پسرک فکری کرد و گفت: «صبر کن من از این آقا که دارد تماشا می‌کند می‌پرسم ببینم حلوا خوردن به گربه شدن ارزش دارد؟» بعد رو به مرد دانشمند کرد و گفت: «آقا، آیا به عقیده‌ی شما گربه باشم و حلوا بخورم بهتر است یا خودم باشم و نان خودم را بخورم؟» مرد دانشمند جواب داد: «فرزند عزیزم، نمی‌دانم به تو چه جوابی بدهم. تو بچه‌ای و دلت حلوا می‌خواهد و حرف‌های شما هم خیلی جدی نیست اما این را می‌دانم که من خودم سی سال است حلوا نخورده‌ام و می‌بینی که چیزی از دیگران کم ندارم و مردم هم به من احترام می‌گذارند، همسایه‌ای هم دارم که هرروز حلوا می‌خورد و پیش هیچ‌کس هم عزیز و محترم نیست.» پسرک گفت: «حالا که این‌طور است من هم نان خودم را می‌خورم و حلوا نمی‌خواهم. وقتی آدم می‌تواند سی سال حلوا نخورد صدسال هم می‌تواند. پس چرا سگ کسی باشد؟ چرا خر کسی باشد؟ چرا گربه کسی باشد؟» حکایتی از قابوس نامه به نثر امروزی @resane_mehrr
💫 مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می‌کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.» مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین می‌کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت می‌کرد. جوان پیش خودش گفت: «منطق می‌گوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.»سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر می‌کرد ضعیف‌ترین و کوچک‌ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت! پی نوشت: زندگی پر از ارزش‌های دست یافتنی است اما اگر به آن‌ها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی. @resane_mehrr
💫 حاتم طایی را گفتند از تو بزرگ همت تر در جهان دیده‌ای یا شنیده‌ای گفت بلی روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را. پس به گوشه صحرایی به حاجتی برون رفته بودم ،خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده. گفتمش به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط* او گرد آمده‌اند؟ گفت: هر که نان از عمل خویش خورد منت حاتم طائى نبرد من او را به همت و جوانمردی از خود برتر دیدم. *سماط: سفره منبع گلستان @resane_mehrr
💫 در هندوستان، شكارچيان برای شكار ميمون سوراخ كوچكی در نارگيل ايجاد مي كنند. يك موز در آن می گذارند و زير خاك پنهان اش می كنند. ميمون دست اش را به داخل نارگيل می برد و به موز چنگ می اندازد، اما ديگر نمی تواند دست اش را بيرون بكشد، چون مشت اش از دهانه سوراخ خارج نمی شود. فقط به خاطر اين كه حاضر نيست ميوه را رها كند. در اين جا، ميمون درگير يك جنگ ناممكن معطل می ماند و سرانجام شكار می شود. همين ماجرا، دقيقاً در زندگی ما هم رخ می دهد. ضرورت دستيابی به چيزهای مختلف در زندگی ، ما را زندانی آن چيزها می كند. در حقيقت متوجه نيستيم كه از دست دادن بخشی از چيزی ، بهتر است تا از دست دادن كل آن چيز. در تله گرفتار می شويم، اما از چيزي كه به دست آورده ايم، دست نمی كشيم، خودمان را عاقل می دانيم؛ اما (از ته دل می گويم) می دانيم كه اين رفتار يك جور حماقت است. @resane_mehrr
🌷🌷🌷 حسادت انسان 🌻🍃روزی پادشاهی ولخرج هنگام عبور از سرزمینی با دو دوست جوان ملاقات كرد. این دو دوست بینوا كه تا آن زمان با گدایی امرار معاش می‌كردند، همچون دو روی یك سكه جدانشدنی به نظر می‌رسیدند. 🌻🍃پادشاه كه آن روز سرحال بود، خواست به آنها عنایتی كند. پس به هر كدام پیشنهاد كرد آرزویی كنند. 🌻🍃ابتدا خطاب به دوست كوچك‌تر گفت: به من بگو چه می‌خواهی قول می‌دهم خواسته‌ات را برآورده كنم.اما باید بدانی من در قبال هر لطفی كه به تو بكنم، دو برابر آن را به دوستت خواهم كرد! 🌻🍃دوست كوچك‌تر پس از كمی فكر با لبخندی به او پاسخ داد: «یك چشم مرا از حدقه بیرون بیاور..!» 🌻🍃حسادت اولین درس شیطان به انسان احمق است!
ظاهر مذهبی... ظاهری مذهبی داشت؛ ریش مرتب، بوی عطر حرم، تسبیح و انگشتر عقیق! همه او را منتظر می‌دانستند. تصویر پروفایلش هم مهدوی بود. اما یک روز وقتی مادرش خواست که گوشی تلفن همراهش را چک کند، دستپاچه شد. کلی این پا و آن پا کرد تا مادر، پوشهٔ عکس‌ها و چت‌ها را نبیند! او هم خودش را یک منتظر می دانست! @resane_mehrr