مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
شب میلاد حضرت زینب جشن بزرگی گرفتیم. هم روز پرستار بود و هم روز کسی که برای دفاع از حرمش آمده بودیم. با حمید تصمیم گرفتیم مردم منطقه را دعوت کنیم با تمام خطراتش. با این تجمع و ورود و خروجها بیمارستان الحاضر هدف راحتی برای بمباران یا انتحاری میشد. اما برای جذب مردم و روحیه نیروهای خودمان لازم بود. تبلیغ برنامه بین بچههای رزمنده سینه به سینه بود. مردم منطقه را هم خودمان رفتم و خبر کردیم. بیشتر پیرمردها و بچه ها آمدند. مرد جوانی بینشان نبود. بیشتر جوانهای منطقه جزو گروههای تکفیری بودند و خانوادههایشان کنار ما زندگی میکردند. جلوی بیمارستان سازههای بتنی بود که ماشین انتحاری نتواند به بیمارستان برسد. خودمان هم حسابی مواظب بودیم افرادی که وارد مجلس میشوند مسلح نباشند و اگر نکته مشکوکی میدیم سریع به هم اطلاع میدادیم. میخواستیم مردم منطقه و کادر درمانی اهل سنتی که کنار خودمان کار میکردن با حضرت زینب بیشتر اشنا شوند. احترم همه باید حفظ میشد و این نکته حفاظت از بیمارستان را سخت تر میکرد.
با صندوق مهمات یک سن درست کردیم. با گلهای محلی که اطراف بیمارستان جایگاه را گل آرایی کردیم. با رنگ کاغذهای سفید را رنگ کردیم و ریسه درست کردیم. با ماژیک شعار نوشتیم و به در و دیوار چسباندیم. پرچم ایران، سوریه و حضرت زینب(س) را کنار هم گذاشتیم.
مجروحین، کادر درمان، بچه های رزمنده و اهالی منطقه دور هم جمع شدیم. احمد که پرستار اتاق عمل بود و صدای خوبی داشت شروع به مداحی کرد. یک روحانی رزمنده هم از خط آمده بود که گذاشتیمش سخنران. دکتر ابراهیمی هم زیارت حضرت زینب را خواند. شرینی و شربتی که بچه ها با پول خودشان خریده بودند را پخش کردیم و حالا نوبت مسابقه بود.
بین بچههای پرستار مسابقه ماست خوری گذاشتیم. حاج حمید قناد از قبل هدیه ای برای بچه ها آماده کرده بود و مسابقه بهانه بود برای جذابتر شدن برنامه.
جایزهها را که به بچهها دادیم همه پولش را عرسک خریدند و بین بچههای منطقه پخش کردند.
*بیمارستان الحاضر: بیمارستانی در منطقه جنوب استان حلب سوریه
* حمید قناد پور اولین شهید مدافع حرم پزشکی خوزستان
✍️راوی سعید سپهرکیا
#مدافعان_حرم
#الحاضر
#بیمارستان
#شهید__حمید_قناد
🆔 @resanebidari_ir
🆔@resanebidari_pv
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
📝 به وقت امید
پرده اول
گوشی زنگ خورد. روی صفحه نمایشش نوشته بود، هادی مزرعه الحاضر.
_سلام آقا هادی. خوبی؟ درخدمتم.
_احمد محمد زاده رو میشناسی؟ فردا یه کاروان راهیان نور داره میاره خرمشهر. صبح اینجا باش.
در آسمانها دنبالش میگشتم، حالا روی زمین خوزستان پیدایش شدهبود.
اول صبح سوار ماشین شدم و تا خرمشهر تخته گاز رفتم. چندجا را دنبالش گشتم، مسجد جامع و خانه آقا هادی و بالأخره در موزه دفاع مقدس خرمشهر دیدمش. آنقدر مشغول کار و جمع و جور کردن کاروان بود که فرصتی بیشتر از یک احوال پرسی پیدا نکردیم.
باید دنبال کاروان میرفتم تا فرصتی برای صحبت پیدا میشد. توفیق اجباری بود. از موزه دفاع مقدس تا شلمچه، از شلمچه تا نهر خین دنبالش رفتم.
هوا تاریک شده بود که بالأخره کاروان را راهی اهواز کرد و کنارم نشست. معطلش نکردم.
_چطور رفتی الحاضر؟
_اعزام اولم بود. رفتم خانات، عقبه بهداری اونجا بود. هنوز الحاضر آزاد نشدهبود.
یکم عربی بلد بودم، از بچههای خوزستان و عراقیها یاد گرفتم، زمانی که برای تفحص میاومدم خوزستان. همین عربی دست و پا شکسته هم کار منو راه مینداخت هم کار بیمارستانو.
میخواستم درباره موضوعی که این همه مدت ذهنم را مشغول کرده بود بپرسم، ولی دلم نمیآمد حرفهایش را قطع کنم.
_همون روزی که الحاضر آزاد شد، من و شهید محمدحسین قاسمی رفتیم و بیمارستان الحاضر رو دیدیم. خیلی داغون شده بود. ۴ روز افتادیم به جونش و هر طوری بود تمیزش کردیم.
دیروقت بود، فردا شب را وعده کردیم برای ادامه صحبتها.
فردا شب مشکلی پیش آمد و قرارمان به فردا شب بعدی موکول شد. فردا شب دوم هم قرارمان جفت و جور نشد و منتظر فردا شب سوم شدیم.
همه چیز آماده بود که حاج احمد زنگ زد:
_مصطفی جان، شرمندم. بچهم حالش بد شد، مجبور شدم سریع برگردم تهران.
بعد از آن تماس دیگر نشد درست و حسابی با حاج احمد صحبت کنم و منتظر فردا شبی که وعده کرده بودیم ماندم. شب27 اسفند 1401.
تمام مدت حسرت میخوردم که چرا نشد ادامه صحبت حاج احمد را بشنوم.
_ بعد از چند روز به دستور دکتر حمید از الحاضر رفتم پست امداد مریمین، که چند روز بعد...
ادامه دارد...
✍️🏻مصطفی شالباف
#مدافعان_حرم
#الحاضر
#امداد_پزشکی
#تاریخ_شفاهی
🆔 @resanebidari_ir
🆔@resanebidari_pv
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
📝به وقت امید
پرده دوم
گوشی زنگ خورد. روی صفحه گوشی چیزی دیدم که باورم نمیشد. احمد محمدی .
سریع گوشی را جواب دادم: سلاااامم حاج احمد
با خنده صدادارش گفت:
خوبی مصطفی جان؟ ما داریم میایم خوزستان. نهم شب رو یادمان هویزه میمونیم. میای ببینمت؟
بالاخره فردا شبی که منتظرش بودم رسید، دقیقتر بخواهم بگویم ۳۴۷ روز.
ساعت ۲۲ شب ۹ اسفند ۱۴۰۲ به یادمان هویزه رسیدم.
بالاخره حاج احمد را دیدم. محکم بغلم کرد و با خنده و لهجه باحالش در گوشم گفت: نامرداش فحش میدن. حلال کن، بچهها رو سر و سامون بدم، خدمتت هستم.
بیرون حسینیه در سرمایی که سالی چند روز مهمان خوزستان است جلسه دوم مصاحبه با احمد محمدی شروع شد.
- یادم نمیاد، تا کجا صحبت کردیم؟
- تا اونجا که از بیمارستان الحاضر میری پست امداد مریمین.
میدانستم صحبت کردن از این قسمت برایش سخت است. این را از خنده بیصدایش میشد فهمید.
-من شدهبودم یه پست امداد سیار. هر جا قرار بود عملیاتی بشه، دستور میاومد که احمد آماده باش، فردا باید بری فلان جا.
اون شب برای گرفتن خانطومان عملیات شروع شد. هر جا رو بچهها میگرفتن، میرفتم و پست امداد و یک خط میبردم جلوتر.
از یک جایی به بعد مسیر را بلد نبودم. فریدون، از بچههای بهداری قدس نشست پشت فرمون آمبولانس.
من کنارش بودم و دکتر اسماعیل گنجی هم چون مسیر رو یه بار رفتهبود همراهمون آمد.
سر دوراهی مسیر سمت چپ رو رفتیم. یه تعداد بچه های عراق اونجا بودن. میخواستم آدرس رو ازشون بپرسم که دکتر اسماعیل گفت یکم بریم جلوتر میپرسیم.
۲۰۰ متر پایینتر یه تعداد دیگه از بچههای عراق رو دیدیم. درازکش آماده عملیات بودن. یکیشون اومد جلو و ازش درباره مجروح ها سوال کردم و اونم ازم مسیر برگشتن رو پرسید.
نفر دومی که نزدیک آمبولانس میشد، به من خیره شدهبود. شاید من را جایی دیده بود.
حاج احمد مکث کوتاهی کرد. سیگار باریکش را از جیبش درآورد و فندک را کشید زیرش.
هنوز دود اولین پکی که به سیگار زده بود کامل از دهانش بیرون نیامدهبود که ادامه داد:
-چشمم خوردهبود به اتیکت لبیک یا زینب روی لباسم. وقتی فهمیدیم اینا نیروهای ما نیستن که داشتن از تو آمبولانس خرکشمون میکردن به سمت پایین جاده، یک کیلومتر اونطرفتر، زیر پل خان طومان.
بین کتکهایی که میخوردیم ضربه قنداق تفنگی سرم رو شکافت. صداها تو سرم میپیچید. یه نفر میگفت باید بکشیمشون، یکی میگفت فرمانده گفته باید ببریمشون عقب. وسط دعوا کردنشون از پشت سرم صدای تیرهوایی اومد بعدش یه صدای رگبار. همه ساکت شدن.
من و فریدون رو سوار یک ماشین کردن و بردنمون به جایی که نمیدونستیم کجاست.
این اول ماجرای 14 ماه اسارت من و فریدون احمدی دست تکفیریها بود.
✍️🏻مصطفی شالباف
#مدافعان_حرم
#الحاضر
#امداد_پزشکی
#تاریخ_شفاهی
🆔 @resanebidari_ir
🆔@resanebidari_pv