مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
🔳 پرده اول:
تا امروز اسم منطقه کوت نواصر را فقط شنیده بودم. نخلهای منطقه کوت نواصر را تماشا میکردم که آقا مهدی به پیشوازم آمد.
بزرگزادگان عرب، خانههایشان هر چقدر هم ساده باشد اتاق پذیرایی از مهمانشان همیشه مرتب و زیبا است. روی مبلهای عربی تکیه دادم و صحبتم با پسر ارشد شهید جبار عراقی را شروع کردم.
مهدی: مادربزرگم همیشه داستان تولد پدرم را برایمان تعریف میکرد:
_خدا که جبار رو بهم داد، چند ماهش بیشتر نبود که گلوش باد کرد. هر چی شیر میخورد بدتر میشد. جبار رو برداشتم و رفتم کاظمین. دخیل بستم که من این بچه رو از شما میخوام. یه شب از خستگی کنار بچه خوابم برد. توی خواب یک سوار اومد سمتم و نزدیک جبار شد و گفت: بچهت رو بهت بخشیدیم. ولی این امانته، یه روز میبریمش.
🔳 پرده دوم:
مهدی استکان چای غلیظ و پرشکر را دستم داد:
- چند سال بود که پدرم خوابی را میدید. گاهی از خواب میپرید و سر جایش مینشست. وقتی دلیلش را پرسیدم، گفت: من مرگم از سرمه. نمیدونم چی میشه ولی موقع مرگم، سرم یه چیزیش میشه. همیشه خواب میبینم که سرم صدمه میبینه.
یکی از همرزمهای پدرم برایم تعریف کرد که:
_ هجوم سنگینی بهمون شد. سه تا ایرانی بودیم و بقیه، نیروهای سوری بودند. آقای کوثری مجروح شد و برگشت عقب. نیروهای سوری هم عقب نشینی کردند. اگه منطقه سقوط میکرد چندتا روستا رو از دست میدادیم. من و پدرت موندیم. سر شب من تیر خوردم و بیهوش شدم. دم صبح که به هوش اومدم، حاج جبار رو دیدم که تنهایی مقاومت کرده. میخواست برگرده عقب. من را بلند کرد تا با خودش ببره که همان موقع تک تیرانداز سرش را هدف گرفت. خودم را بین جنازه تکفیری ها قایم کردم. صدای تکفیریها میاومد. ابوعارف رو کشتیم. از روزنهای نگاه میکردم و دیدم کسی روی سینهاش نشست و سرش را از بدن جدا کرد.
اون روز، روز 11 محرم بود.
🔳 پرده سوم:
به عکس ابوعارف خیره بودم که مهدی با بغضی که داشت میخورد حرف را ادامه داد:
میخواستم مادربزرگم را ببرم بیمارستان. از وقتی از خانه بیرون رفتم، همسایهها یک جوری نگاهم میکردند. آشناها زنگ میزدند و سراغ پدرم را میگرفتند.
تا دکتر مادربزرگم را معاینه میکرد، گوشهای رفتم و با یکی از دوستان نزدیک پدرم تماس گرفتم. آنقدر پاپیاش شدم تا همه چیز را برایم تعریف کرد. بغض گلویم را گرفت. برادرم بالای سر مادربزرگم بود. میخواستم ببرمش بیرون تا خبر را بهش بدهم. تا دست برادرم را گرفتم، مادربزرگم بیدار شد. حرفی زد که بغضم ترکید و فریادم بلند شد.
_همون سوار اومد تو خوابم. گفت: امانتی که بهت دادیم رو بردیم.
✍️ مصطفی شالباف
#شهدای_محرم
#مدافعان_حرم
#جبار_عراقی
🆔 @resanebidari_ir
🆔 @ammarkhz