مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
🔻 روایتهای میدانی محقق دفتر رسانه بیداری از حادثه کرمان
بلندگوی بیرون شروع به خواندن اسامی مجروحان بستری در بیمارستان باهنر کرد. گوشی را درآوردم و فیلم گرفتم تا اسامی را بفهمم. کسانی که توی کادرم بودند با شنیدن اسم عزیزشان واکنش نشان میدادند. دوتا آه میکشیدند. یک آه از رضایت زنده بودن و یک آه از فهمیدن مجروح شدن...
اسامی که تمام شد ضبط را قطع کردم و گوشی را گذاشتم توی جیبم. رفتم جلوی پسر ریش پروفسوری بالای سر خانمی که کنار پرایدی نشسته بود و با شنیدن اسم اول جیغ زد. پرسیدم: مجروح شما رو هم خوندن؟
سرش را پایین انداخت و تکانی داد.
گفت: نه؛ فکر کنم جز شهدا باشه...
🔻انتظارها دو نوعند، خوب، بد
اولین خوب، انتظار فرج است که همیشه سخت بوده اما پرامید گذشته است.
دومین خوب، انتظار پایان اسارت است. هم برای اسیر و هم برای خانوادهاش. هر روز به اندازه یکسال گذشته ولی با امید به آزادی تمام شده.
اولین انتظار بد، پیدا شدن گمشده است. مثل مادری که یکهو بچهاش را گم میکند. خودش را به آب و آتش میزند، میمیرد و زنده میشود، جانش بالا میآید تا پیدایش کند.
دومین انتظار بد را هم مادرهای مفقودالاثر داشته، کشیدهاند. گاهی انتظار آنقدر پیرشان کرده تا بالاخره پسرشان آمده. گاهی هم عمرشان را گرفته ولی پسرشان نیامده که نیامده...
اما انتظار دیگری هم هست که اتفاقا بدترین نوع اتتظار است یعنی انتظار بیخبری...
امروز خیلیها در کرمان بدترین انتظار را کشیدند. عزیزشان به سالگرد قهرمان ملیاش رفته ولی برنگشته.... تماس پشت تماس. خانه به خانه و بیمارستان به بیمارستان. کلافه، بلاتکلیف و بیخبر.
در هر بیمارستانی که میرسند فقط انتظار دیدن اسم عزیزشان در لیست مجروحان بیمارستان را دارند و نه هیچ لیست دیگری...
#سردار_سلیمانی
#کرمان
#سالگرد
#حادثه_تروریستی
🆔 @resanebidari_ir
🆔@resanebidari_pv
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
🔘 گرم صحبت بودیم و از خاطرات حاج قاسم برایمان تعریف میکرد. از روزی که حاج قاسم گفته بود حرم حضرت زینب(س) باید بازسازی بشود. حرم حضرت زینب(س) پرچم محور مقاومت است.
از حاج قاسمی میگفت که در سیل خوزستان با لشکری از بچههای مقاومت آمد و مردم را بسیج کرد تا جلوی سیل بایستند.
از مرد میدان سوریه شروع کرد تا رسید به سردار دلهای مردم.
حرف، حرف میآورد. بین خاطرات حاج قاسم بود، همان شبی که فروردین 98 در آبادان شب مهمانش بود، که یادی از آبادان زمان جنگ کرد.
مکی یازع میگفت: "جنگ که شروع شد، عین بارون رو آبادان بمب و موشک میریختن. بعد هر صدای انفجار، یه گوشه آبادان جنازه بود که از زیر آوار بیرون میآوردن. اگه کسی از فک و فامیلش بود که شناسایش میکرد. اگه هم کسی پیدا نمیشد مجبور بودیم همونجوری خاکشون کنیم. بهشت زهرای آبادان شده بود پر از قبرای بی نام و نشون. روی بعضی قبرا مشخصات ظاهری پیکرها رو مینوشتن. مردی با پیرهن چهارخونه. پسری با پیرهن آبی و شلوار لی."
بعد از جنگ تمام قبرها را شبیه هم کردند و چیزی از آن نوشتهها نماند، ولی خاطراتش هنوز در ذهن مردم آبادان حک شده.
سالگرد حاج قاسم، کرمان پرشور و حرارت.
خبر انفجار، اول برایم جدی نبود. خبر رسید که انفجار گاز است. فقط دعا میکردم برای کسی اتفاقی نیفتاده باشد.
وقتی مطمئن شدم انفجار تروریستی بوده تمام فکر و ذکرم شد کرمان و زائران حاج قاسم.
اخبار و عکسها را دنبال میکردم. یکی از عکسها بیشتر از بقیه آتش به دلم زد. لیستی از مشخصات ظاهری برای شناسایی پیکر شهدا، دختری با کاپشن صورتی و گوشوارههای قلبی.
یاد خاطراتی افتادم که مکی یازع از آبادان تعریف میکرد. پیش خودم گفتم: "دشمن همون دشمنه، فقط اسم و رسمش فرق میکنه."
حرف همان است که خمینی(ره) گفت: تا شرک و کفر هست، مبارزه هست و تا مبارزه هست، ما هستیم.
✍️مصطفی شالباف
#جنگ
#ترور
#کرمان
#خوزستان
🆔 @resanebidari_ir
🆔@resanebidari_pv
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
🔹همشهری حاج قاسم
▫️راهیان نور ۱۴۰۱ با او آشنا شدم. معراج شهدای اهواز. از کرمان آمدهبود، همشهری حاجی بود؛ به او ارادت ویژهای پیدا کردم. به شدت ذوق جبهه جنوب را داشت. شمارههایمان را رد و بدل کردیم تا هم او مرا به طور مجازی به زیارت حاج قاسم ببرد هم من او را به زیارت شهدای جنوب.
چندین بار با تماس تصویری مرا زائر حاجی کرده بود و هربار سرشار بودم از حس خوب و دعایش میکردم. آخر داغ حاجی هیچوقت سرد نمیشود.
***
▪️چندماه بود که از او بیخبر بودم اما این چیزی از مهر من نسبت به او کم نمیکرد. وقتی خبر حادثه تروریستی کرمان به گوشم رسید دلشوره به جانم افتاد. نکند شهید شدهباشد. نکند مجروح شدهباشد. برایم مهم نبود ساعت ۳ ظهر است، باید صدایش را میشنیدم. گوشی را برداشتم و شمارهاش را گرفتم. بعد از بوق پنجم پاسخ داد:
+الو بفرمایید؟
-سلام شیواجان، خوبی عزیزم؟
مرا نشناخت شاید هم شناخت، اما شک داشت.
+من سحرم، نمیدونم من رو یادته یا نه؟
_سحرِ راهیان نور؟
نمیدانم چرا از اینکه اینگونه خطابم میکرد خوشحال بودم.
با لبخند گفتم: بله عزیزم.
حالش را پرسیدم به او گفتم خوشحالم صدایش را میشنوم. حالش خوب بود ولی صدایش غم داشت.
پس از حال و احوال برایم گفت که قصد حرکت به سوی گلزار شهدای کرمان را داشته که با خبر حملۀ تروریستی، پدرش اجازه رفتن به او نمیدهد.
برایم با حسرت از شهادت یکی از بستگانشان گفت.
از اینکه پسر بچهای ۴ ساله داشته و اکنون یتیم شده است.
از پدر شهید که گویی سالها به او لقب پدر شهید بودن میآمده.
از صدای آمبولانسهایی که گوش کرمان را کر کرده است.
شیوا کادر درمان است.
برایم از ترکشها گفت، از پسر بچه ۱۲ سالهای، که زیر چشمش، ریهاش، شکمش ترکشخورده و آسیب دیده، اما با حسرت از شهید نشدنش به پرنسل اتاق عمل میگوید. او همچنان نگران چشم پسربچه بود که مبادا دیگر نتواند ببیند.
شیوا میگفت اکثر کسانی که در شیفت او آمدند؛ پسربچههایی بین سنی ۱۲ تا ۱۷ سال بودند.
دلم از حجم غصه داشت میترکید، کاش کاری از دستم برمیآمد. باز حسرت خوردم که چرا من آنجا نبودم.
به قول شیوا انگار همه کسانی که به شهادت رسیدند مثل پازل کنار هم قرار گرفتند. آنها لیاقتش را داشتند، جوری بروند که مشخص شود نوکر اباعبدالله هستند. کسانی مثل عادل رضایی که دعای شهادتشان پذیرفته شدهبود و در انتظار شام مرگ ننشستند.
هرکه را صبح شهادت نیست شام مرگ هست.
✍️ سحر همهکسی
#کرمان
#ترور
#حاج_قاسم
#شهید
🆔 @resanebidari_ir
🆔@resanebidari_pv