eitaa logo
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
620 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
312 ویدیو
11 فایل
مرکز تولید،توزیع و ترویج کتاب و محصولات جبهه فرهنگی و انقلاب اسلامی در استان خوزستان 🚩پادادشهر خ۱۷غربی پ۱۳۶ حسینیه هنر ارتباط با ادمین: @ammar_khz02
مشاهده در ایتا
دانلود
17.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗳 اخلاق انتخاباتی 📜مشی و روش حجت الاسلام والمسلمین سید محسن شفیعی در تبلیغات انتخابات 🔍پژوهش و تحقیق: مرکز فرهنگی_هنری رسانه بیداری 🆔 @resanebidari_ir 🆔@resanebidari_pv
17.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗳 اخلاق انتخاباتی 📜مشی و روش حجت الاسلام والمسلمین سید محسن شفیعی در تبلیغات انتخابات ⏮️قسمت_دوم 🔍پژوهش و تحقیق: مرکز فرهنگی_هنری رسانه بیداری 🆔 @resanebidari_ir 🆔@resanebidari_pv
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
بسم الله این شخصیت اینقدر بزرگوار و مخلص بود که این کتاب(کتابِ ) به نظر من بخش کوچکی از فعالیت های مخلصانه ی او برای خدا رو روایت میکنه‌. من نوه ایشان هستم، و توفیق داشتم چندسال پایانی عمرشون رو باهاشون زندگی کنم، باوجود اینکه بالای ۹۰ سال سن داشت، چنان فعالیت و کار و تلاش در زمینه های مختلف(بیشتر فرهنگی و کمک به مردم) انجام میداد که واقعا خیلی از ما جوونا اینقدر نمی تونیم فعالیت کنیم، اندازه ده تا جوون فعالیت داشت. یه بار ازش پرسیدم چطور شد که اینقدر عاشق خدا شدید و با جون و دل کاری که احساس تکلیف میکنید، انجام میدید؟  بهم گفت که در جوانی خدا گره از کارم باز کرد(تو کتاب بهش اشاره شده) و از اون موقع عاشق خدا شدم، ماها هم زیاد از این گره گشایی ها تو زندگی مون داشتیم، ولی او نعمت و لطف خدا رو در جایی که باید، دید و فهمید و خدا هم به کاراش برکت داد، همه چیز به نکته بینی ما برمی گرده... معروفه شبیه به این جمله رو میگن که شیران روز، فروتنان شب در پیشگاه خدایند، نصف شب ها که نماز شب میخواند، یواشکی نگاه میکردم چقدر عاشقانه و از سوز دل توی قنوتش دعا می خوند و اشک می ریخت و روزها به کمک مردم نیازمند می رفت و در پی فراهم کردن برنامه های فرهنگی و آماده کردن شرایط برای برنامه همیشگی اش در جمعه ها بود که به سربازا سر بزنه. انرژی روزانه رو از تضرع شبانه میگرفت... الان که خودم سربازم، می فهمم که چه کار بزرگی میکرد که میرفت به سربازا سر میزد، قصه میگفت، از دین میگفت، براشون طنز میگفت و خوراکی و کتاب و هدایای دیگه بهشون میداد تا روحیه بگیرند، کاری که میتونه الگویی برای فرماندهان نظامی باشه که مخلصانه(نه نمایشی و مقطعی و برای پرکردن روزمه خدمت به سرباز!) هر چند وقت یکبار بصورت منظم با سربازا خوش و بش کنند و روحیه بدن و پای درد دلشون بشینن. یادش گرامی. 🙏🌹 باتشکر از زحمتکشان «رسانه بیداری اهواز» و «واحد تاریخ شفاهی اهواز»، بخصوص نویسنده و محققان و مصاحبه کنندگان کتاب که در چاپ این کتاب تلاش فراوان کردند. 🎥 فیلم کوتاه بالا هم گزارش کوتاهی است که شبکه خوزستان در زمان حیات ایشان پخش کرد. 🔗 لینک متن همین یادداشت در شبکه اجتماعی : https://behkhaan.ir/reviews/65712ccc-72d7-44e9-bdce-741c94cc3a49?inviteCode=sAa65u8iEpdN @ali_mahdighalb 🆔 @resanebidari_ir 🆔@resanebidari_pv
🍃بسم رب الحسین🍃 هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست. بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی می‌کند؟ 💥همه دعوتیم به مجلسی از جنس نور 🥀دومین سالگرد شهید مدافع حرم احسان کربلایی‌پور 🎙با حضور خانواده محترم شهید ⏰زمان: «یکشنبه ۱۳ اسفند ساعت ۱۶» 🏡مکان: «پادادشهر. خیابان ۱۱غربی پلاک ۶۵ موسسه ابرار» ▫️ویژه خواهران 🔻با ما همراه باشید https://eitaa.com/abrar_313
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
⚜️جوان نود و چهارساله آن لحظه پشیمانی احتمالا یقه هر آدمیزادی را حداقل یک بار در زندگی‌اش گرفته‌است. لحظه‌ای چند ثانیه بعد از گفتن یک جمله پرت به آدمی نامناسب. لحظه‌ای که با خودت می‌گویی کاش می‌شد مداد غلط کردم را در سوراخ نوار کاست زندگی بگذاری و چند ثانیه به عقب برگردانی‌اش. ولی دریغا که وقتی کلمات نابجا از بین دو لب ول می‌شوند بیرون، آنقدر توی مولکول‌های هوا می‌لولند تا بالاخره خودشان را به گوشی که نباید، برسانند. لحظه‌ای که بیشتر از هر لحظه دیگر در زندگانی، ارزش تامل قبل از حرافی را درک می‌کنی. می‌شود اسم آن لحظه پشیمانی را گذاشت بلاهت، حماقت، یا شاید هم خریت. سنگینی بار این لحظه را بیش از هر زمان دیگری بعد از پرسیدن سوالی معمولی، در نگاه حاج حسین سراجان درک کردم. وقتی از او پرسیدم - حاجی حالا که نود و چهار سالته دیگه خسته نشدی از هر جمعه، دوغ بردن به پاسگاه‌های مرزی؟ ماهیچه‌های اطراف چشمش جمع شد و با تعجب نگاهم کرد. نگاهی عاقل اندر سفیه. از آن نگاه‌هایی که بعد از هر خرابکاری، هاردی، نثار لورل بی‌نوا می‌کرد. آن چشم‌ها و آن نگاه با من حرف می‌زد. جمله‌ای دو کلمه‌ای و صریح می‌گفت: - خیلی خری یک خیلی خری کش‌دار با لهجه اصفهانی. بعد از این که با نگاه متعجبش ضربه اول را زد سری به افسوس تکان داد و گفت - پوووففف حاج حسین منظورش را با همان نگاه به من منتقل کرد، به نظرم بیان پوف دیگر اخلاقی نبود. یک چیزی مثل فیتیله‌پیج ششم در تشک کشتی، یا بارانداز بعد از ضربه فنی. ضربه‌ای اضافه بر تنی خالی‌کرده و بی‌رمق. شاید هم آن پوف کارکرد تاکیدی داشت. مثل چایی نبات بعد از مصرف قرص هیوسین. می‌خوری که اطمینان صددرصد پیدا کنی از رفع دل‌درد. احتمالا حاج حسین هم احساس می‌کرد آن نگاه به تنهایی کافی نباشد. پوف را ضمیمه‌اش کرد که من حتما بفهمم که نفهمم. غرض این که آرزو دارم وقتی حضرت حق عمرم را تا نود و چهار سالگی کش داد، در آن سن مثل حاج حسین باشم. اگر جوانک پررویی پیدا شد و پرسید در نود چهار سالگی خسته و ازپاافتاده و خانه‌نشین هستی؟ با اعتماد به نفس محمدعلی کِلی پس از ناک‌اوت سانی لیستون به صورتش خیره شوم. طوری نگاهش کنم که یک خیلی خری کش‌دار از آن استنباط کند. خیلی خری‌ترین نگاهی که به عمرش دیده. آنقدر گیرا که نیازی به ضمیمه پوف هم نداشته‌باشد. پ.ن: انتشارات راه‌یار کتاب خاطرات شفاهی حاج حسین را این ماه منتشر کرده. به قلم علی هاجری ✍️🏻مهرزاد قوی‌فکر 🆔 @resanebidari_ir 🆔@resanebidari_pv
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
📝 به وقت امید پرده اول گوشی زنگ خورد. روی صفحه نمایشش نوشته بود، هادی مزرعه الحاضر. _سلام آقا هادی. خوبی؟ درخدمتم. _احمد محمد زاده رو می‌شناسی؟ فردا یه کاروان راهیان نور داره میاره خرمشهر. صبح اینجا باش. در آسمان‌ها دنبالش می‌گشتم، حالا روی زمین خوزستان پیدایش شده‌بود. اول صبح سوار ماشین شدم و تا خرمشهر تخته گاز رفتم. چندجا را دنبالش گشتم، مسجد جامع و خانه آقا هادی و بالأخره در موزه دفاع مقدس خرمشهر دیدمش. آنقدر مشغول کار و جمع و جور کردن کاروان بود که فرصتی بیشتر از یک احوال پرسی پیدا نکردیم. باید دنبال کاروان می‌رفتم تا فرصتی برای صحبت پیدا می‌شد. توفیق اجباری بود. از موزه دفاع مقدس تا شلمچه، از شلمچه تا نهر خین دنبالش رفتم. هوا تاریک شده‌ بود که بالأخره کاروان را راهی اهواز کرد و کنارم نشست. معطلش نکردم. _چطور رفتی الحاضر؟ _اعزام اولم بود. رفتم خانات، عقبه بهداری اونجا بود. هنوز الحاضر آزاد نشده‌بود. یکم عربی بلد بودم، از بچه‌های خوزستان و عراقی‌ها یاد گرفتم، زمانی که برای تفحص می‌اومدم خوزستان. همین عربی دست و پا شکسته هم کار منو راه می‌نداخت هم کار بیمارستانو. می‌خواستم درباره موضوعی که این همه مدت ذهنم را مشغول کرده‌ بود بپرسم، ولی دلم نمی‌آمد حرف‌هایش را قطع کنم. _همون روزی که الحاضر آزاد شد، من و شهید محمدحسین قاسمی رفتیم و بیمارستان الحاضر رو دیدیم. خیلی داغون شده بود. ۴ روز افتادیم به جونش و هر طوری بود تمیزش کردیم. دیروقت بود، فردا شب را وعده کردیم برای ادامه صحبت‌ها. فردا شب مشکلی پیش آمد و قرارمان به فردا شب بعدی موکول شد. فردا شب دوم هم قرارمان جفت و جور نشد و منتظر فردا شب سوم شدیم. همه چیز آماده بود که حاج احمد زنگ زد: _مصطفی جان، شرمندم. بچه‌م حالش بد شد، مجبور شدم سریع برگردم تهران. بعد از آن تماس دیگر نشد درست و حسابی با حاج احمد صحبت کنم و منتظر فردا شبی که وعده کرده بودیم ماندم. شب27 اسفند 1401. تمام مدت حسرت می‌خوردم که چرا نشد ادامه صحبت حاج احمد را بشنوم. _ بعد از چند روز به دستور دکتر حمید از الحاضر رفتم پست امداد مریمین، که چند روز بعد... ادامه دارد... ✍️🏻مصطفی شالباف 🆔 @resanebidari_ir 🆔@resanebidari_pv
مراسم دومین سالگرد عروج ملکوتی عالم پرتلاش، خدوم و بصیر حجت‌الاسلام والمسلمین سیدمحسن شفیعی 🗓 یکشنبه ۲۰ اسفند|ساعت ۱۸:۳۰ پس از اقامه نماز مغرب و عشا 🕌 یادمان سردار شهید علی هاشمی اهواز ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📱 کانال انتشار آثار حجت‌الاسلام والمسلمین سیدمحسن شفیعی(ره): 🔗 ایتا و روبیکا @smshafiee_ir
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
📝به وقت امید پرده دوم گوشی زنگ خورد. روی صفحه گوشی چیزی دیدم که باورم نمیشد. احمد محمدی . سریع گوشی را جواب دادم: سلاااامم حاج احمد با خنده صدادارش گفت: خوبی مصطفی جان؟ ما داریم میایم خوزستان. نهم شب رو یادمان هویزه میمونیم. میای ببینمت؟ بالاخره فردا شبی که منتظرش بودم رسید، دقیق‌تر بخواهم بگویم ۳۴۷ روز. ساعت ۲۲ شب ۹ اسفند ۱۴۰۲ به یادمان هویزه رسیدم. بالاخره حاج احمد را دیدم. محکم بغلم کرد و با خنده و لهجه باحال‌ش در گوشم گفت: نامردا‌ش فحش میدن. حلال کن، بچه‌ها رو سر و سامون بدم، خدمتت هستم. بیرون حسینیه در سرمایی که سالی چند روز مهمان خوزستان است جلسه دوم مصاحبه با احمد محمدی شروع شد. - یادم نمیاد، تا کجا صحبت کردیم؟ - تا اونجا که از بیمارستان الحاضر میری پست امداد مریمین. می‌دانستم صحبت کردن از این قسمت برایش سخت است. این را از خنده بی‌صدایش می‌شد فهمید. -من شده‌بودم یه پست امداد سیار. هر جا قرار بود عملیاتی بشه، دستور می‌اومد که احمد آماده باش، فردا باید بری فلان جا. اون شب برای گرفتن خان‌طومان عملیات شروع شد. هر جا رو بچه‌ها می‌گرفتن، می‌رفتم و پست امداد و یک خط می‌بردم جلوتر. از یک جایی به بعد مسیر را بلد نبودم. فریدون، از بچه‌های بهداری قدس نشست پشت فرمون آمبولانس. من کنارش بودم و دکتر اسماعیل گنجی هم چون مسیر رو یه بار رفته‌بود همراهمون آمد. سر دوراهی مسیر سمت چپ رو رفتیم. یه تعداد بچه های عراق اونجا بودن. می‌خواستم آدرس رو ازشون بپرسم که دکتر اسماعیل گفت یکم بریم جلو‌تر می‌پرسیم. ۲۰۰ متر پایین‌تر یه تعداد دیگه از بچه‌های عراق رو دیدیم. درازکش آماده عملیات بودن. یکیشون اومد جلو و ازش درباره مجروح ها سوال کردم و اونم ازم مسیر برگشتن رو پرسید. نفر دومی که نزدیک آمبولانس می‌شد، به من خیره شده‌بود. شاید من را جایی دیده‌ بود. حاج احمد مکث کوتاهی کرد. سیگار باریکش را از جیبش درآورد و فندک را کشید زیرش. هنوز دود اولین پکی که به سیگار زده‌ بود کامل از دهانش بیرون نیامده‌بود که ادامه داد: -چشمم خورده‌بود به اتیکت لبیک یا زینب روی لباسم. وقتی فهمیدیم اینا نیروهای ما نیستن که داشتن از تو آمبولانس خرکشمون می‌کردن به سمت پایین جاده، یک کیلومتر اونطرفتر، زیر پل خان طومان. بین کتک‌هایی که می‌خوردیم ضربه قنداق تفنگی سرم رو شکافت. صداها تو سرم می‌پیچید. یه نفر می‌گفت باید بکشیمشون، یکی می‌گفت فرمانده گفته باید ببریمشون عقب. وسط دعوا کردنشون از پشت سرم صدای تیرهوایی اومد بعدش یه صدای رگبار. همه ساکت شدن. من و فریدون رو سوار یک ماشین کردن و بردنمون به جایی که نمی‌دونستیم کجاست. این اول ماجرای 14 ماه اسارت من و فریدون احمدی دست تکفیری‌ها بود. ✍️🏻مصطفی شالباف 🆔 @resanebidari_ir 🆔@resanebidari_pv