eitaa logo
نهضت اسلامی طبس
184 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
21 فایل
nehzat slami tabas
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 🔰جلسهٔ سوم: ایمان از روی آگاهی خیالش هم شیرین است! وقت سوا کردن خوب‌ها از بد‌ها، تو مرا نشان بدهی و بگویی: این خودی است! این از ماست! خودی بودن با شما لذتی دارد که وصفش به کلمه نمی‌آید. آبشارهای جاری و خوراک آماده و گلستان بی‌حد بهشت، هیچ‌کدام به قدر خودی بودن با شما قشنگ نیست. نهایت آرزوی من همین است. می‌دوم، جلو می‌روم، زخم به جان می‌خرم و بالاپایین می‌شوم برای همین! خودی بودن را نمی‌دهند به کسی جز با باز بودن چشم‌هایش. جز با پذیرفتن آگاهانه. آن‌طور که بگردد و برود و جستجو کند آن‌وقت بگوید: بله! من هم هستم! من تو را پذیرفتم. قلب من به تو مومن است. ای زیبایی مطلق! ای روشنایی بی‌انتها! ای سرانجام هرچه هست! نه که پدرم تو را می‌شناسد، نه که مادرم اهلی توست. نه که اجدادم به دامن تو وصل شده‌‌اند، نه! من به راهت آمده‌ام چون هرچه گشته‌ام بهتر از تو نیافته‌ام. به تو پناه آورده‌ام چون تکیه‌گاه محکم‌تری پیدا نکرده‌ام. من تو را شناخته‌ام، به مهربانی‌ات! ایمان آورده‌ام به هدایتگری‌ات! این ایمان به هیچ باد و بارانی نخواهد لرزید. در هیچ کوچه و بازاری به یغما نخواهد رفت. به هیچ آفتاب و مهتابی،‌ نخواهد سوخت. هیچ گرد و غباری، هیچ سوز و گرمایی، هیچ آفت و فتنه‌ای، به آن نخواهد خورد! این ایمان است که مرا با شما خودی می‌کند! آمد و شد شب‌ها و روزها، پدیده‌های آسمان‌ها و زمین، همه نشانه‌اند برای خردمندان! برای اهل تفکر! همان‌ها که تو عزیزترشان می‌داری؛ دوست‌ترشان می‌داری. همان‌ها که به چراغ عقل، در مسیر تو می‌آیند. همان‌ها که آهن گداخته هم کج‌مسیرشان نخواهد کرد. هیچ راهزنی‌ گنجشان را نخواهد برد. همان‌ها که در همه‌حال به یاد و ذکر تواند؛ ایستاده، خوابیده، مشغول کار، در خیابان، خانه، در خلوت، شلوغی، شب‌های تاریک، روزهای روشن، در همه‌حال به یاد تواند. به ذکر تواند. تو را پذیرفته‌اند. به چشم و دل و عقل! همان‌ها که تو را شنیده‌اند؛ خوب شنیده‌اند. به گوش جان! کلمه‌هایت را؛ نشانه‌‌هایت را؛ صدایت را. شنیده‌اند و گفته‌اند: هرچه تو بگویی همان! هرچه تو بخواهی همان! به گوش جان شنیدیم و آگاهانه فهمیدیم و اطاعت کردیم. صدای آشنای تو از قرن‌های دور می‌آید؛ از ازل. از خلقت اولین بشر. از اولین پیام‌آورت تا آخرین نشان‌دهندهٔ راهت. همه به یک کلمه چنگ زده‌اند. همه یک مسیر را نشان می‌دهند. همهٔ پیغام‌آورانت از یک نور تکثیر شده‌اند. من دست گذاشته‌ام در دست آخرینشان و خانه به خانه پیش آمده‌ام تا به تو رسیده‌ام. به تو رسیده‌ام که سرانجام همه به سوی توست! به امید رحمتت آمده‌ام. به امید آنکه درهای بخششت را به رویم باز کنی. آمرزشت را نصیبم کنی. و در آن روزی که خوب‌ها از بدها سوا می‌شوند، به سر انگشت نشانم بدهی و بگویی: این خودی است! این از ماست! https://eitaa.com/resaneh_farhangi روابط عمومی اداره تبلیغات اسلامی شهرستان طبس
✍️ 🔰جلسه چهارم: نویدهای ایمان ۱ باد هم که بوزد،‌ باران هم که بیاید، شب که آسمان را تیره کند، طوفان‌ها هم که به صخره‌ها بکوبند و موج پشت موج دریا را بلرزاند، من آرامم! آرامم چون، قایق کوچک من در دستان توست! وقتی سفرم را به نام تو آغاز می‌کنم، نگران رسیدن نیستم. به هر کجا که برسم، مقصد است. کسی که سر به راه تو گذاشته باشد، کسی که به یاد تو حرکت کرده باشد، در راه مانده نخواهد شد! من مومنم به دستان تو. به اینکه هرکجا باشم، هرکجا بروم، به هر مسیر که پا گذاشته باشم؛ اگر تو قلبم را پر کرده باشی، راه درست است، مسیر سالم است. من زمین نخواهم خورد. وحشت روزهای بدون گرمای تو، اضطراب شب‌های بی نور تو را چشیده‌ام. خوب می‌دانم اگر پشتم خالی باشد چه می‌شود! می‌دانم دویدن و پیروز شدن‌های این دنیا تمامی ندارد. هی می‌روی، می‌خواهی، آرزو می‌کشی و درد به جانت می‌ریزد؛ زخمی خودت را به آن نقطه که می‌خواستی می‌رسانی… و هیچ! هیچ! انگار دوباره روی پلهٔ اولی. انگار اصلا جلو نیامده‌ای. هرچه می‌روی جانت سیراب نمی‌شود؛ هرچه به دست می‌آوری انگار هیچ نداری. خیال می‌کنی این‌بار، دیگر تمام است. دیگر خوشبختی. قلبت لبریز و آرام می‌شود. می‌روی و می‌روی و می‌روی، درد رفتن را به جان می‌خری، از دنیا مشت می‌خوری، زانو زخمی به مقصدی که آرزو کشیده بودی می‌رسی اما… اما خوشبخت نیستی! دلت خنک نمی‌شود. یک روز مست از آن رسیدن، باد به غبغبت می‌افتد و آخ از فردایش؛ فردایش دوباره خالی می‌شوی. به خودت می‌گویی: «پس چرا حالم خوب نمی‌شود؟ مگر این جا همانی نبود که می‌خواستم؟» همان نبود. همان نیست. کسی که دستش توی دست خدا نباشد، در مارپیچ دنیا هی چرخ می‌خورد و چرخ می‌خورد و هیچ کجا آرامشش نیست. غم‌ها توی سینه‌اش طبله می‌کند و ترس‌ها روحش را می‌خورد و اضطراب‌ها زانویش را خالی می‌کند. مدال به گردنش می‌اندازند اما پیروز نیست. با شادباش برمی‌گردد اما راضی نیست. کف و سوت می‌شنود اما شادی به دلش راه پیدا نمی‌کند. این حال و روز کسی است که تو را ندارد! پشتش به تو گرم نیست. به تو که حتی شکست‌های در مسیرت پیروزی‌ست. به تو که اگر باشی دیگر چه فرقی می‌کند من برنده بازی باشم، یا دیگری؟ برنده تویی. بالا تویی. اول و آخر تویی. لشکر تو، سرباز تو، چاکر و غلام تو، پیروز است. این وعده توست: «زمین ارث بندگان صالح من است!» دستم که توی دستان تو باشد، دلم که از ایمان تو پر باشد، قدم‌هایم که برای تو برداشته شده باشد، دیگر نه حسرت‌زده گذشته‌ام، نه آرزوکش آینده؛ نه ترسی به دل راه می‌دهم، نه غمی روحم را می‌گزد. خودت به گوش من خوانده‌ای: «نه دربارۀ آینده نگران و مضطرب و ناامید باشید و نه برای گذشته حسرت‌زده و ناراحت! چراکه شما همیشه برتر و پیروزید، به شرطی که…» کاش باشم. کاش شرط‌های تو را نبازم. مومن باشم؛ از آن واقعی‌هایش. از آن‌ها که خودت خواسته‌ای. همان‌ها که خوشبختی، مدام در کامشان است. همان‌ها که نه ترسی به دلشان می‌افتد نه غمی می‌بردشان… همان‌ها که در رنج و سختی‌هایشان حتی، چیزی نمی‌بینند جز زیبایی! تو همه‌چیز را زیبا می‌کنی. کسی که تو را داشته باشد، همیشه پیروز است، آرام است؛ حتی اگر سرش روی نیزه‌ها باشد! https://eitaa.com/resaneh_farhangi روابط عمومی اداره تبلیغات اسلامی شهرستان طبس
✍️ 🕯 شمع روشن❗️ 🔰جلسه ششم: نویدهای ایمانی ۲ من ساکن خانه‌های بی‌نور بودم؛ بلازده زندان‌های وجود. زمزمه‌ها و وسوسه‌ها جانم را آشفته بود. هر بادی می‌وزید به سویی می‌غلتیدم و هر طوفانی که می‌آمد، از رفتن جا می‌ماندم. چشم‌هایم در غبارآلودگی زمین مسموم، جایی را نمی‌دید و مدام در سرگردانی بودم. «من کیستم؟ اینجا کجاست؟ باید به کجا بروم؟» از تو چه پنهان! درد بزرگ من، درد ندیدن بود؛ درد ندانستن. من شب‌های زیادی را به تشویش، سر روی بالش گذاشتم. دنیا رنگ به رنگ بود و حرف‌ها هر روز عوض می‌شد. دیگر به هیچ چیز اعتماد نداشتم، تا روزی که تو را پیدا کردم! روزی که مهر تو به سینه‌ام ریخت،‌ روزی که کلام تو به جانم نشست، روزی که تو را پذیرفتم، نور جهان را گرفت و غبارها فرو نشست. من از این دنیا چیزهای زیادی یاد گرفته‌ام. یاد گرفته‌ام که مهم‌تر از داشتن چشم، نور است. نور که نباشد، مردمک‌های چشمانت سرگردان است. هیچ‌چیز را نمی‌بیند. خیال می‌کنی مقصد و مقصود را پیدا کرده‌ای، خیال می‌کنی ساحل خوشبختی‌ات پیداست؛ نمی‌دانی که سراب، بیابان تو را پر کرده است. نمی‌فهمی که همه‌چیز بازی است. غرور راه چشم‌هایت را می‌بندد، وسوسه‌ها کورت می‌کند. نشانی‌های اشتباه بیگانه و خودی، به بیراهه‌ات می‌کشد. ناامیدی‌های جهل، مسیر را به رویت می‌بندد، ظلمت‌ها، زندانی‌ات می‌کند و دیگر اصلا آيه‌های روشن خدا را پیدا نمی‌کنی. آن‌وقت تنهایی! تنها و تیره‌بخت. دنیایت سیاه است و روزگارت تلخ! من تاریکی‌های ظلمت را چشیده‌ام که به دنبال نور می‌روم. من وحشت دنیای بدون تو را به جان کشیده‌ام که به طلب نور افتاده‌ام. به سوی تو آمده‌ام که چشمم را روشن کنی. قدم به دنیایم بگذاری و بگذاری گذرگاه‌ها را ببینم، پرتگاه‌ها را بشناسم، صید شیرین و لقمه آماده دشمنان تو نشوم. من در این بیابان تاریک، دلم را به شمع کوچک ایمان تو روشن کرده‌ام. ایمانم را به دست گرفته‌ام و قدم در راه گذاشته‌ام. دیگر هیچ خار و خاشاکی، هیچ قلابی، هیچ زنجیری، دامنم را نخواهد گرفت. هیچ طوفانی تکانم نخواهد داد. برای کسی که سرسپرده راه تو باشد، بیراهه‌ها خاموشند. خودت وعده کرده‌ای با كسانى كه ايمان آوردند و كارهاى خوب می‌کنند که پاداششان مى‌دهی، کامل؛ و از سرِ بزرگوارى‌ات به تعالی و رشدشان مى‌رسانی. افسوس به حال آن‌ها که از تو روی برگردانده‌اند. بد به حالشان. به حال ‌آن‌ها كه از پرستش تو روی گردانده‌اند. و در برابرت شاخ‌وشانه كشيده‌اند، بد به حالشان که به عذاب نداشتن تو افتاده‌اند! دستشان خالیست و راهشان پر سنگلاخ. آن‌ها نور روشن‌گر قرآن را در میان دست‌هایشان ندارند و در بیابان‌های پروحشت، بی‌هیچ تابش و روزنه‌ای، سرگردانند! تو نخواه که من از آن‌ها باشم. نخواه جز تو یار و یاوری بخواهم. مرا زیر چتر لطف و مهربانی‌ات بگیر. پناهم بده! و برای رسیدن به آغوشت، راه را نشانم بده! https://eitaa.com/resaneh_farhangi روابط عمومی اداره تبلیغات اسلامی شهرستان طبس
✍️ 🕯 شمع روشن❗️ 🔰جلسه ششم: نویدهای ایمانی ۲ من ساکن خانه‌های بی‌نور بودم؛ بلازده زندان‌های وجود. زمزمه‌ها و وسوسه‌ها جانم را آشفته بود. هر بادی می‌وزید به سویی می‌غلتیدم و هر طوفانی که می‌آمد، از رفتن جا می‌ماندم. چشم‌هایم در غبارآلودگی زمین مسموم، جایی را نمی‌دید و مدام در سرگردانی بودم. «من کیستم؟ اینجا کجاست؟ باید به کجا بروم؟» از تو چه پنهان! درد بزرگ من، درد ندیدن بود؛ درد ندانستن. من شب‌های زیادی را به تشویش، سر روی بالش گذاشتم. دنیا رنگ به رنگ بود و حرف‌ها هر روز عوض می‌شد. دیگر به هیچ چیز اعتماد نداشتم، تا روزی که تو را پیدا کردم! روزی که مهر تو به سینه‌ام ریخت،‌ روزی که کلام تو به جانم نشست، روزی که تو را پذیرفتم، نور جهان را گرفت و غبارها فرو نشست. من از این دنیا چیزهای زیادی یاد گرفته‌ام. یاد گرفته‌ام که مهم‌تر از داشتن چشم، نور است. نور که نباشد، مردمک‌های چشمانت سرگردان است. هیچ‌چیز را نمی‌بیند. خیال می‌کنی مقصد و مقصود را پیدا کرده‌ای، خیال می‌کنی ساحل خوشبختی‌ات پیداست؛ نمی‌دانی که سراب، بیابان تو را پر کرده است. نمی‌فهمی که همه‌چیز بازی است. غرور راه چشم‌هایت را می‌بندد، وسوسه‌ها کورت می‌کند. نشانی‌های اشتباه بیگانه و خودی، به بیراهه‌ات می‌کشد. ناامیدی‌های جهل، مسیر را به رویت می‌بندد، ظلمت‌ها، زندانی‌ات می‌کند و دیگر اصلا آيه‌های روشن خدا را پیدا نمی‌کنی. آن‌وقت تنهایی! تنها و تیره‌بخت. دنیایت سیاه است و روزگارت تلخ! من تاریکی‌های ظلمت را چشیده‌ام که به دنبال نور می‌روم. من وحشت دنیای بدون تو را به جان کشیده‌ام که به طلب نور افتاده‌ام. به سوی تو آمده‌ام که چشمم را روشن کنی. قدم به دنیایم بگذاری و بگذاری گذرگاه‌ها را ببینم، پرتگاه‌ها را بشناسم، صید شیرین و لقمه آماده دشمنان تو نشوم. من در این بیابان تاریک، دلم را به شمع کوچک ایمان تو روشن کرده‌ام. ایمانم را به دست گرفته‌ام و قدم در راه گذاشته‌ام. دیگر هیچ خار و خاشاکی، هیچ قلابی، هیچ زنجیری، دامنم را نخواهد گرفت. هیچ طوفانی تکانم نخواهد داد. برای کسی که سرسپرده راه تو باشد، بیراهه‌ها خاموشند. خودت وعده کرده‌ای با كسانى كه ايمان آوردند و كارهاى خوب می‌کنند که پاداششان مى‌دهی، کامل؛ و از سرِ بزرگوارى‌ات به تعالی و رشدشان مى‌رسانی. افسوس به حال آن‌ها که از تو روی برگردانده‌اند. بد به حالشان. به حال ‌آن‌ها كه از پرستش تو روی گردانده‌اند. و در برابرت شاخ‌وشانه كشيده‌اند، بد به حالشان که به عذاب نداشتن تو افتاده‌اند! دستشان خالیست و راهشان پر سنگلاخ. آن‌ها نور روشن‌گر قرآن را در میان دست‌هایشان ندارند و در بیابان‌های پروحشت، بی‌هیچ تابش و روزنه‌ای، سرگردانند! تو نخواه که من از آن‌ها باشم. نخواه جز تو یار و یاوری بخواهم. مرا زیر چتر لطف و مهربانی‌ات بگیر. پناهم بده! و برای رسیدن به آغوشت، راه را نشانم بده!
✍️ 🕋معبود بی‌نظیر❗️ 🔰جلسه هفتم: توحید در جهان‌بینی اسلام معبود بی‌نظیر من! ماورای همه لمس‌شدنی‌ها و حس‌شدنی‌ها، بالاتر از همه حقیقت‌ها برتر، والاتر، عزیزتر و شریف‌تر از هر بود و نبودی؛ تویی! تو نام بالاتر جهانی دست قدرتمندِ بالای دست‌هایی دستی که همه موجودات را می‌گرداند به سر انگشتی زنده می‌کند و می‌میراند، به چشم‌ برهم‌زدنی! آن کس که حیات را در دل کوچک‌ترین ذره‌ها جاری کرده، به بزرگترین جهان‌های ناشناخته، کهکشان‌ها و آن‌سوی کهکشان‌ها، وسعت داده. هر چه بود و هست و خواهد بود را، ساخته و پرداخته و پاینده داشته! به رازها و سنت‌ها و قانون‌هایش. به مصلحت‌ها و دلیل‌ها و حکمت‌هایش. از بالا تا پایین، از ناچیزترین تا چشم‌گیرترین، از بی‌جان‌ها تا جان‌دار‌ها تمام بنده و برده و آفریده‌ها، همه متصل به تو هستند. از تو اند و به تو باز می‌گردند. چه بی‌پناه است کسی که تو را نداشته باشد. چه خسته و آشفته و سرگردان است، کسی که تو را باور نداشته باشد. باور به قدرت تو، باور به حضور و وجود تو، باور به اینکه تو می‌بینی و تویی که محاسبه می‌کنی، ناجی دردها و افسردگی‌ها و دل‌مردگی‌های انسان است؛ ناجی خیال‌های آشفته و تردیدهای کشنده و تشویش‌های قلب است. پس:‌ لااله‌ الا الله! لا اله الا الله، که نیست معبود و محبوب و معشوقی جز تو! که نیست قدرتی بالاتر از قدرت تو! تو همان منتهایی هستی که کشتی‌بان در هنگام طوفان صدایت خواهد زد همان امیدی که هر محتاجی در آخرین فریادش، به تو خواهد آویخت. تمام عالم، مطیع و عبد و دست‌بسته توست. هر که بخواهد به تو نزدیک‌تر شود، باید بیشتر تسلیم تو باشد! هیچ اسمی کنار اسم تو نیست؛ هیچ قدرتی کنار قدرت تو نیست؛ هیچ کس دیگری نیست که اینطور در برابر عظمتش حیرت کنم و به زانو بیفتم! می‌خواهم سررشته زندگی‌ام را به تو بسپارم. به رشته تو چنگ بزنم؛ خوشی و ناخوشی‌ام را به تو گره بزنم. می‌خواهم دلم را گرم کنم به نور تو سینه‌ام را سپر کنم به پشتیبانی تکیه‌گاه تو من از هوای نفس می‌ترسم که تو را از من بگیرد و خودش در دلم خدایی کند! پناه می‌برم به دژ محکم تو به کلمه‌های لااله‌الا‌الله. پناه می‌برم به تو! معبود بی‌نظیر من! https://eitaa.com/resaneh_farhangi روابط عمومی اداره تبلیغات اسلامی شهرستان طبس
✍️ 🕋برای تو❗️ 🔰جلسه هشتم: توحید در ایدئولوژی اسلامی گفته بودی: آمده‌ایم تا مردمان را از حصار محدود و تنگ دنیا ببریم در فراخنای دنیا و آخرت! گفته بودی: آمده‌ایم که رنگ زندگی‌ات را عوض کنیم. مزه دهانت را تغییر دهیم. آمده‌ایم که حال دلت را درست کنیم! چه خوش آمدی، روشنی چشمم! من به هر طرف که نگاه انداختم، جز وحشت نبود. آدم‌هایی بودند که پا می‌گذاشتند روی شانه‌های هم. زمین می‌زدند هرکس که دست‌اندازشان می‌شد. کسانی را دیدم که برای تکه‌های کوچکی از خاک، جانی دریده بودند. به قلبی پشت کرده بودند؛ مالی را خورده بودند و لیوان آبی را رویش؛ همان‌هایی که اگر بپرسی خدا را می‌شناسی؟ می‌گویند: همان که یکی‌ست در آسمان‌ها! خدای آن‌ها نه به زمین کاری دارد و نه به آدم‌ها! گفته بودی: به تو پناه بیاورم از شر این آدم‌ها و فکرها؛ به تو پناه بیاورم از آنکه بخواهم چیزی از این دنیا را بیشتر از تو دوست بدارم و به قدرتی جز تو چنگ بزنم. ببین که آمده‌ام این منم که می‌گویم: لااله الا الله منم که فهمیده‌ام هیچ‌چیز این جهان برای من نیست؛ هیچ تخت و شوکتی، هیچ زمین و مکنتی، هیچ زن و فرزندی… روز و شبم، نماز و دعایم، رفتن و آمدنم، خواندن و نوشتنم، نشستن و بلند شدنم، همه و همه برای توست پناه می‌برم به تو که اگر لحظه‌ای در تصمیمی، در قدمی، در انتخابی، از تو چشم بپوشم. پناه می‌برم به تو اگر به طمع مالی، به حرص مقامی، به شوق عشق و تنی، روی از تو برگردانم. فقط برای تو خم و راست می‌شوم. به نیاز تو نفس می‌کشم. اصلا زنده‌ام اگر، به عشق توست! من کشته‌مرده توام! نخواه از آن‌هایی باشم که کشته‌مرده رنگ طلای سکه‌هایند. از آن‌هایی که له می‌کنند آدم‌ها را برای گرفتن صندلی تازه‌ای! از آن‌هایی که چشمی را به اشک می‌نشانند و راه کسی را کور می‌کنند و زندگی بینوایانی را دشوار. نخواه از آن‌ها باشم! آن‌ها که دچار فراموشی‌اند؛ فراموشی تو! ای یگانه محبوبم! آمده‌ام که همه بودنم را خرج تو کنم. همه گذشته و آینده و سرنوشتم را. آمده‌ام که روی برگردانم از همه خدایان دروغین. خدایان نفس و شهوت. خدایان حرص و آرزوهای بلند. آمده‌ام برای آن روزی که همه کاخ‌ها فرو می‌ریزند؛ همه نیرنگ‌ها رو می‌شوند؛ زمین چون پنبه زده‌ای از هم می‌پاشد و زمان مفهومش را از دست می‌دهد. آن روز همه خواهند دید که قدرت، یکسره به دست توست و تویی که عاقبت آدم‌هایی! آمده‌ام که همه امورم را بسپارم به دست تو؛ به راه تو! که بدانی اگر می‌گویم دوستت دارم، لق‌لقه زبانم نیست. من دوستت دارم با چشم و زبان و دست و پاهایم. من دوستت دارم با تمام وجود و تاروپودم؛ یگانه معشوق من! https://eitaa.com/resaneh_farhangi روابط عمومی اداره تبلیغات اسلامی شهرستان طبس
هدایت شده از مسطورا
🕋 بی شریک ❗️ 🔰جلسه نهم: عبادت و اطاعت انحصاری خدا لعنت به هر که مرا با تو نمی‌خواهد! به هر که وعده مزد می‌دهد اگر به نافرمانی تو اطاعتشان کنم! اگر بله‌قربان‌گوی‌‌اش بشوم و به تو پشت کنم! لعنت به هر که مرا مطیع غیر تو می‌خواهد! دست این دروغگوها را تو برایم رو کرده‌ای! گفته بودی: این‌ بیچاره‌ها نه می‌توانند نفعی به خودشان برسانند و نه ضرری را از خودشان دور کنند! من خیال می‌کردم در روز سختی، کسی جز تو می‌تواند هواخواه من باشد! گره از مشکلاتم باز کند. خیال می‌کردم این غم‌های در سینه فشرده شده مرا، این رنج‌های از دنیا زاییده شده مرا، این اندوه‌های پی‌درپی و مستدام مرا، کسی جز تو می‌تواند پاک کند. فراموش کرده بودم که هرچه بود و هست را تو وجود داده‌ای. فراموش کرده بودم فقط تویی که صدای من را می‌شنوی؛ فقط تویی که جنس دردِ سینه مرا می‌فهمی. جز تو چه کسی می‌تواند من را بخواهد، پیش از آنکه نفعی به او رسانده باشم؟ چه کسی می‌تواند دوستم داشته باشد، جز آنکه خدمتی به او رسانده باشم؟ فقط تویی که به مهر و بزرگی‌ات بر این بنده کوچکت رحم می‌کنی؛ فقط تویی که نعمت‌هایت را بی‌شمار به من ارزانی کرده‌ای؛ فقط برای خودم. تو چه نیازی داری به این آدمیزاد نیازمند؟! از محبتت بوده، اگر امرم کردی که فقط تو را بپرستم و به راهنمایی‌هایت گوش بسپارم؛ عبادت و اطاعت من که تو را بزرگ نمی‌کند! تو بزرگی. چه کسی را پیدا کنم که شریک بزرگی تو باشد؟! شریک محبت تو باشد؟! تو مهربانی! مهربان‌تر از پدر و مادرم! مگر نه اینکه مهر مرا تو به سینه مادرم گذاشتی؟! و قطره‌ای از دریای حمایتت را در وجود پدرم ریختی! من به نیروی پرقدرت تو متصل می‌شوم. می‌گریزم از هر شیطان شرانگیز و شرآفرین؛ می‌گریزم از سرسپرده شدن به این شیطان‌ها؛ می‌گریزم از این دزدهای قافله، سراب‌های تو خالی، قدرت‌های پوشالی. به تو پناه آورده‌ام! به تو متصل شده‌ام، تا دور شوم از هرچه غیر توست! باید ببُرم از هر ریسمانی که به دستان تو نمی‌رسد؛ هر اطاعتی که به سوی غیر تو باشد، بیرون افتادن از مسیر توست. می‌خواهم بشکنم همه بت‌های این دل خسته را! می‌خواهم کنار بزنم هرکسی را جز تو! می‌دانم انتهای این آتش، گلستان خواهد شد!
هدایت شده از مسطورا
✍️ 🕋بی قید و شرط❗️ 🔰جلسه دهم: روح توحید، نفی عبودیت غیرخدا زنجیرهایی که به دست و دلم آویخته، قدم‌هایم را کند کرده. می‌خواهم برسم اما نمی‌توانم. بال‌هایم شکسته است و راه دشوار! می‌ترسم از آنکه بمیرم و به روح حرف تو نرسیده باشم. می‌ترسم بمیرم و هنوز یکتاپرست نشده باشم! داستان عُدَی در یادم تکرار می‌شود؛ همان وقت که وارد مدینه شد و پیامبر عتابش زد که مسیحیان و یهودیان، احبار و رهبان خود را، عالمان و زاهدان خود را، و مسیح‌بن‌مریم را پروردگاران و خدایان خود گرفتند؛ درحالی‌که خدای متعال فرمان داده بود به آنان که جز خدای واحد، کسی را عبادت نکنند. عُدَی آشفته شد. لب به اعتراض باز کرد: ای پیامبر خدا، این حرف درست نیست، ما کِی احبار و رهبانمان برایمان خدا و ربّ محسوب شدند؟! کِی آن‌ها را عبادت کردیم؟! کلام پیامبر جانم را می‌لرزاند. کلماتش انگار از قرن‌ها دور در سر من تکرار می شوند: بله، در مقابل آن‌ها سجده نکردید اما… آنچه آن‌ها گفتند، بی‌قیدوشرط پذیرفتید! حرام‌های خدا را حلال وانمود کردند در نظر شما و حلال‌های خدا را حرام وانمود کردند شما چه کردید؟! بی‌آنکه درصدد باشید واقعِ مطلب را بفهمید، بی‌آنکه یادتان بیاید حرف خدا چه بود؛ آنچه آن‌ها گفتند، بی‌قیدوشرط، اطاعتشان کردید. عبادت این است! پروردگار و رب‌گرفتن یک موجود این است! آه و دریغ که این حرف‌ها چقدر برایم آشنایند! چقدر شبیه حال این روزهای مایند؛ مایی که دیگر خیلی چیزها را بد نمی‌دانیم؛ از خیلی گناهان به خروش نمی‌آییم؛ مایی که هر روز زیر تیرهای آمده از غرب و شرق، آخ هم نمی‌گوییم؛ به فسادهای گسترده جهان، اهمیتی نمی‌دهیم. ما که دوری از خدا را پذیرفته‌ایم! به شرط زندگی راحت‌تر؛ به شرط لذت‌های آنی و لحظه‌ای؛ به شرط خوشی‌های کوچک ناپایدار! انگار فراموش کرده‌ایم… پیغام‌آورها آمده بودند این زنجیرها را باز کنند؛ آمده بودند خورشید را نشانمان دهند؛ چشم‌هایمان را باز کنند به سوی نشانه‌های خدا! ما چه کردیم؟ چشم بستیم و فرو گذاشتیم حرف‌هایشان را خودمان را گول زدیم و حتی به خودمان دروغ گفتیم! خیال کردیم دلمان سرای تنها یک خداست. ما که بودیم؟ همان‌ها که کفایت خدا برایشان کافی نبود. همان‌ها که لذت عبادت و اطاعت نچشیده، دلشان به لذت‌های گذرا راضی بود. همان‌ها که بزرگی خدا را کوچک شمردند و خودشان را خوار کردند! ما همان‌هاییم خدایا! ما معترفیم که حق تو به گردن داشتیم اما ادایش نکردیم! ما بیچاره‌های سست را ببخش! ما را به درگاهت راه بده! نگذار بمیریم قبل از آنکه یکتاپرست شده باشیم!
✍️ 🕋 یک رنگ❗️ 🔰جلسه یازدهم: توحید و نفی طبقات اجتماعی برای تو رنگ و نژاد و شغل و طبقات آدم‌ها، فرقی ندارد! تو همه انسان‌ها را یک‌دست و به یک چشم می‌بینی! همه برای تو عزیزند. اگر هم تفاوتی در خلقت ماست اگر رنگ چهره‌ها و زبان‌ها و ملیت‌ها متفاوت شده نه برای این است که کسی بر کسی یا قومی بر قومی برتر باشند! چه فرقی می‌کند من در کدام محله به دنیا آمده‌ام؟ چه فرقی می‌کند پدرم چه شغل و مقامی داشته باشد؟ چشم‌هایم چه رنگی باشد، لاغر باشم یا چاق، زشت باشم یا زیبا، ارزش من که به این‌ها نیست! گفته بودی: ما درون را بنگریم و حال را… نگاه تو به دل‌هاست! که در سرم هوای کیست؟ که در دلم هوس چیست؟ دست‌هایم چه می‌کنند؟ پاهایم کجا می‌روند؟ چشم‌هایم به سوی چه می‌چرخند؟ گوش‌هایم چه می‌شنوند؟ تو مرا به خودم شخصیت می‌دهی! تو مرا به روحم ارزش می‌دهی! وگرنه زن و مرد، پایین و بالا، زشت و زیبا برای تو یکی‌ست! من این رسم را از تو آموخته‌ام. از تو که گفته بودی: با ارزش‌ترین‌تان نزد منِ باتقواترین‌ شماست! آموختم که همه را به یک چشم ببینم و همه برایم عزیز باشند! همه را ارزشمند ببینم. البته که باارزش‌ترین در نگاه من هم کسی است که به تو نزدیک‌تر باشد. ای کاش می‌توانستم نگاه تو را روی دست بگیریم و همه جا جار بزنم! که آی مردم ببینید این است خدای من! خدایی که برای خودش فرزندی انتخاب نکرده! همه بندگان اویند! همه عزیز دل اویند! همه نیازمند اویند و او به همه کس و همه چیز بی‌نیاز! آی مردم چنین خدایی پرستیدنی نیست؟! ای کاش همه ما این نگاه تو را داشتیم! که یک‌دست همه را می‌دیدیم و جان آدم‌ها به یک قیمت بود! که اگر چنین بود دیگر کسی به کسی ظلم نمی‌کرد! دیگر کسی بالادست نبود دیگری فروافتاده! این کلام توست که با مهربانی به گوشم می‌خورد: همه از توایم و به تو باز می‌گردیم! به تو که آغوشت برای همه جا دارد؛ به تو که آسمانت برای همه یک‌رنگ است! ای زیبایی که همه عزیزکرده‌ات هستند! تو بی‌نیازی از هرچه بود و هست! نه فرزندی داری نه وابسته مادر و پدری! آن چشمی که بنده‌ای از تو را به حقارت نگاه بیندازد، کور کن آن فکری که به ثروت‌داران و مقام‌دارانت ارج می‌دهد، دود کن قلبم را پر کن از محبت دوست‌دارانت و خشم به دشمنانت! که برای هر عشق و نفرتی، تو میزان و ترازویی! ای مهربان‌ترین! https://eitaa.com/resaneh_farhangi روابط عمومی اداره تبلیغات اسلامی شهرستان طبس
✍️ 🔰جلسه نوزدهم: ولایت به تو نیازمندم! نیازی از جنس نیاز همراهان موسی؛ آن زمان که لشکر فرعون پشت سرشان بود و خروش نیل روبه‌رویشان. همان لحظه که به اضطراب و وحشت، دست کوبیدند به دست و گفتند: تمام شد! به تو نیازمندم! نیازمند آرامشی که به دل موسی ریخته بودی! که باور داشت تو را دارد! تو که باشی نیل از هم می‌شکافد! آتش گلستان می‌شود! تو که باشی چه غم که در بن‌بست دنیا گیر افتاده باشم! برای تو همه راه‌های کور، باز است! همه درهای بسته، گشوده است! ای کاش باور داشته باشم! جا نزنم! ای کاش خودم را زیر پرِ تو بگیرم؛ زیر پناه و علمت! ای کاش باورم بشود که کس‌وکار من تویی! سرپرست و بزرگ‌تر من تویی! تو راه را نشانم داده‌ای! که اگر بخواهم با تو و برای تو باشم باید به ریسمان تو چنگ بزنم؛ به حبل متین تو بیاویزم! که اگر سعادت و خوشبختی را می‌خواهم باید بدانم که این کیمیای هستی، را ارزانی گروه‌ها می‌کنی! گروه‌هایی که به تو ایمان آورده‌اند و در مسیر تو می‌دوند! راه را تو نشانم داده‌ای! راه سعادت را؛ خوشبختی را؛ راهی که به تو می‌رسد! تو خواهان همه‌ای! خواهان جمعی! جمعی که دست تو پناهشان باشد! بالای سرشان باشد! بی‌خود نبود که تار و پود مؤمنان را در هم تنیده می‌خواستی! متصل و متحد! هم‌مسیر و هم‌راه؛ هم‌فکر و هم‌هدف؛ هم‌عهد و هم‌جبهه! چه خوش مسیری است مسیر تو و چه خوش همراهانی‌اند هم‌مسیران این راه! خوش‌تر این که تو در جبهه ما ایستاده‌ای. دست تو را بالای سر داریم! اگر تو نبودی و رسول و جانشین به‌حقش نبود؛ ما همه رشته‌های پراکنده تسبیح بودیم. هر کداممان تنها و سردرگم در هزارتوی جهان! بی‌خاصیت و بی‌هدف! دل‌خوش کرده بودیم به چند عمل عبادی فردی و کوچک! تو جمع‌مان کردی. هدفمان دادی. راه و چاه نشانمان دادی. تو تدارک دیدی نخ تسبیح‌مان را. رشته اتصال‌مان را تو فراهم کردی. رشته‌ای به نام ولایت؛ ولایتی که نخ تسبیح اتصال ما به توست! بدون ولایت مهره‌هایی بودیم ناکارا، بی‌تحرک، بی‌هدف، سردرگم. ولایت تو قلب‌هایمان را به هم‌نزدیک کرد و تلاش‌هایمان را نتیجه‌بخش! ولایت تو بود که باعث شد قلب سپاهت را گرم نگه داریم؛ که سینه سپر کنیم روبه‌روی هر تیری که به سوی جبهه تو روانه می‌شود؛ یک صدا، یک‌رنگ، گوش به فرمان یک رهبر! حالا می‌فهمم که چرا ما را با هم و در کنار هم می‌خواستی! که امرمان کردی صبور باشیم و یکدیگر را هم به صبر دعوت کنیم راه نجات با هم بودن است! پشت به پشت هم بودن در تقویت ولایت! که همه سوار یک کشتی هستیم؛ کشتی نجات تو! چه غم که طوفان بیاید و سیل از آسمان ببارد! چه بیچاره‌اند، کسانی که تا دریا آرام است خودشان را هم‌کشتی تو می‌دانند بادی که بوزد سست می‌شوند و می‌گویند کاش با شما نیامده بودیم! بیچاره‌تر آ‌ن‌ها که باورشان نشده ناخدا تویی! که اگر تو بخواهی بادها آرام می‌گیرند و طوفان‌ها نابود می‌شوند. ای نجات‌بخش مهربان! https://eitaa.com/resaneh_farhangi روابط عمومی اداره تبلیغات اسلامی شهرستان طبس
نصیب❗️ 🔰جلسه بیست‌وپنجم: تفکیک‌ناپذیری دنیا و آخرت به تو فکر می‌کنم! در تاریکی شب‌ها! به تویی که در تار و پود زندگی‌ام تنیده‌ای! از خودم می‌پرسم: امروز چند گام برای تو قدم برداشته‌ام؟ چه اندازه برای تو تلاش کرده‌ام؛ نشستنم، برخاستنم، گفت و شنیدنم برای تو بود؟ به راه تو بود؟! به روزی فکر می‌کنم که دیگر این سقف‌ها و آدم‌ها نیستند. فقط من و توییم. روبه‌روی هم. آن‌روز سربلندم یا خجالت‌زده و سر به زیر؟ آن روز می‌توانم خودم را نشانت دهم؟ می‌توانم زندگی‌ام را مرور کنم؟ خوب می‌دانم هر روزی که می‌گذرد، من به آن لحظه نزدیک‌تر می‌شوم به لحظه تمام شدنم در زمین و پیش گرفتن راه آسمان! تو به گوشم خوانده بودی: «هركه نتيجۀ كارهايش در آخرت را بخواهد، نتيجه را برايش بيشتر هم مى‌كنيم و هركه خواهان نتيجۀ كارهايش در همين دنيا باشد، به‌اندازه‌اى كه صلاح بدانيم به او مى‌دهيم و ديگر در آخرت نصيبى ندارد!» از تو چه پنهان! از بی‌نصیبی‌ام می‌ترسم. از تمام شدن وقت و لب به حسرت گزیدن! از تنهایی وحشتناکی که بی‌تو به انتظارم نشسته است؛ از تنگناهای تاریکی که با کارهای خودم ساختمشان! می‌خواهم قدم‌هایم را به یاد تو بردارم؛ می‌خواهم همه زندگی‌ام را به نیت تو جلو بروم. من ساکن ابدی این خانه پست نیستم! دل‌بسته لذت‌های ناپایدار و کوچک نیستم! می‌خواهم برای تو بکارم؛ به یاد تو بذرهایم را به دل خاک بگذارم! می‌خواهم باران رحمت تو بر زندگی‌ام ببارد! یقین دارم در روز نزدیک، تو زمین بایر مرا گلستان خواهی کرد. از هر بذر من، صدها درخت خواهی رویاند؛ هزاران گل به دامنم خواهی ریخت! یقین دارم هر ذره کاری که به یاد تو انجام داده‌ام، خروار خروار برخواهد گشت! تو پرکننده همه جاهای خالی هست! تو گسترده‌کننده همه چیزهای کوچکی! همه بالا رفتن‌ها و پایین آمدن‌ها؛ همه دور شدن‌ها و نزدیک‌شدن‌ها همه و همه به یک عاقبتند! عاقبت همه تویی! و چه حسرت‌زده‌اند آن‌ها که در این دنیا تو را نادیده گرفته‌اند آن‌ها که به متاع بی‌ارزش این زمین دل بسته‌اند؛ آن‌ها که خسران‌زده دنیا و آخرتند! آن‌ها که از تو همین بهره‌های کوچک را خواسته‌اند؛ همین رسیدن‌های کوتاه و خوشی‌های بی‌ثبات! خوب می‌دانم فردا روی پایه‌های امروز بالا می‌رود! اگر غفلت کرده باشم، اگر پشت گوش انداخته باشم، اگر زمین را آباد نکرده باشم، فردایم ویران است! فردا مومنان راستین تو را خواهم دید، که دسته‌دسته به بهشت جاویدت وارد می‌شوند و فرشتگانت را که درود می‌فرستند بر آن‌ها؛ و کسی که تو را ندارد گوشه‌ای در آتش حسرت‌هایش خواهد سوخت! آتشی که خودش به پا کرده‌؛ با دور افتادن از تو! ای محبوب مهربان من! ای خطاپوش نیک‌بین من! دستم را بگیر قبل از آن‌که دستانم از تو کوتاه شود من را بمیران، قبل از آنکه بمیرم! https://eitaa.com/resaneh_farhangi روابط عمومی اداره تبلیغات اسلامی شهرستان طبس