#داستانک_کوتاه
قدیما یه شاگرد کفاشی بود،
هر روز میرفت لب رودخونه برای
درست کردن کفش، چرم میشست؛
اوستاش هر روز قبل رفتن بهش سیلی میزد، میگفت اینو میزنم تا چرم رو آب نبره!
یه روز شاگرد داشت میشُست که چرم رو
آب برد، با خودش گفت اوستا هر روز به من
چَک میزد که آب نبره چرم رو، الان بفهمه قطعا زندهم نمیذاره!
با ترس و لرز رفت و هرجوری بود
به اوستاش گفت جریان رو، ولی اوستاش گفت باشه عیب نداره.
شاگرد با تعجب پرسید نمیزنیم؟ اوستاش گفت من میزدم که چرم رو آب نبره!
الان که آب برده دیگه فایدهای نداره
زندگی هم همینه، تمام تلاشتون رو بکنید
چرم رو آب نبره، وقتی چرمتون رو آب برد
دیگه فایده نداره، حرص نخورید...
#داستان_کوتاه_آموزنده
#محفل_ادبی_حیدریون
#محفل_مذهبی_حیدریون
#محفل_خودمانی_انقلابی_حیدریون
#محفل_پندانه_حیدریون
#محفل_مذهبی_حیدریون
🆔 @RESANEH_zolfaghar