eitaa logo
#ما_ملت_شهادتیم #کانال_رسمی_حسن_جوانشیر #سواد رسانه_جنگ_شناختی _کتاب_خوانی_صوتی
112 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
11.3هزار ویدیو
1.1هزار فایل
«افسران جنگ نرم» به وسط میدان بیایند و از ظرفیت فضای مجازی برای امید آفرینی، توصیه به حق و بصیرت آفرینی استفاده کنند. راه ارتباطی با ادمین کانال: @gmail.com" rel="nofollow" target="_blank">Email:hassanjavanshir34147@gmail.com
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊🥀🕊🥀🕊🌹 مردی است که در شجاعت و معنویت، زبانزد خاص و عام بوده است. در وصف شجاعت و تبحرش، همین بس که که خود سخت ترین دوره های رنجری را گذرانده و فرمانده لشکر۲۳نوهد ارتش بوده است،می گوید: اگر در دنیا یک چریک پاکباخته و دلباخته به اسلام و امام وجود داشته باشد، است. هر رزمنده ای که بخواهدخوب پخته و آبدیده شود باید به تیپ ویژه ، پیش برود. یادشهیدکاوه باصلوات❤️ | يجاهدون في سبيل الله ولا يخافون لومة لائم | کانال رسمی 👇 ╔═🍃🌺🍃══════╗ 🆔https://eitaa.com/Resanehassanjavanshir313 ╚══════🍃🌺🍃═╝
مسابقه (۵)🍃 4⃣ هرچه"" توضیح عملیاتی داد، "آقا رحیم" قانع نشد.این جا دیگر غرب نبود و نمی توانست حرفش را به کرسی بنشاند.برگشتیم و "" دستور توقف کار را به همه داد‌.جالب این که نیروها هم وقتی شنیدند دیگر نباید برویم آن طرف رودخانه،ناراحت و پکر شدند.آن ها همه مصمم بودند و آماده.با دو گردان امام حسین(صلوات الله علیه) و امام علی(صلوات الله علیه) حرکت کردیم.پاتک دشمن خیلی سنگین بود و اجازه نفس کشیدن نمی داد.🌱 رسیدیم اولین کانال.کانالی با ارتفاع حداکثر ۱/۵ متر و عرض ۱متر که آب "دجله" را به "هور" وصل می کرد.این کانال در حقیقت خط مقدم و محل پدافند بود و دشمن نباید از این کانال عبور کرده و پیش روی هایش را ادامه می داد.هنوز گردان ها آرایش کاملی در کانال پیدا نکرده بودند که "منصوری" مجروح و به عقب منتقل شد.بعد از استقرار گردان در خط،زد و خورد، شدّت زیادی گرفت.آن ها پاتک می کردند و ما هم می زدیم.🌿 "" دائم در حال رفت و آمد در خط دو کیلومتری مان بود و دستورات لازم را می داد. حدود ۳۰۰تانک جلوی ما به صف شده بودند.آن ها برای پایین آوردن روحیه ما، حتی درحال توقف هم گاز می دادند. علاوه بر صدای مهیب گاز دادن تانک ها، زمین هم زیرپایمان می لرزید.یکی از تانک های دشمن زیادی پیش روی کرده و خودش را به پشت خاکریز چشبانده بود.زاویه این تانک طوری بود که به راحتی می توانست بچه های ما را در طرفین خاکریز با دوشکا بزند.چندنفر را هم زد.🍀 چپ و راست خط را به دنبال "" برانداز کردم.دیدمش.درحال دویدن بود. خودم را به او رساندم و‌گفتم:"! جان هرکس دوست داری،بالاغیرتاً از خاکریز فاصله نگیر.یه مقدار از خاکریز فاصله بگیری،دوشکا زدتت." تندی گفت:" باشه،باشه." از او جدا شدم و رفتم به موقعیتم.هنوز مدتی نگذشته بود که گفتند"" را با دوشکا زدند.من دیگر او را ندیدم،چون منتقلش کردند عقب.ما آن شب هم در خط مقاومت می کردیم،اما فردا دستور عقب نشینی کامل صادر شد و همه برگشتیم.🍃 پایان این قسمت راوی:مجید ایافت 📚
مسابقه(۴)🍃 1⃣ از آمدنم به تیپ،۲۰ روز می گذشت.خیلی دوست داشتم مثل یک نیروی عادی باشم.رغبتی به قبول مسئولیت نداشتم. سرم تو لاک خودم بود.این طوری بعد از پایان ماموریت،بهتر می شد تسویه حساب بگیرم و بروم دانشگاه.یک روز عصر یک نفر از فرماندهی آمد سراغم، بعد از سلام و احوال پرسی گفت:"برادر با شما کار داره."🌿 حدس می زدم چه کارم دارد.سر و وضعم را مرتب کردم و رفتم ساختمان فرماندهی و وارد اتاقش شدم.نشسته بود روی میز و کتاب می خواند.گفتم:"نامور هستم.با من کاری داشتید؟" از جایش بلند شد و با من احوال پرسی گرم و گیرایی کرد.بعد هم دستم را گرفت و دو تایی نشستیم.او اول سر صحبت را باز کرد و گفت:🌱 "شما رو معرفی کردند که کارهای بهداری رو انجام بدی،ولی مدتیه شما خیلی کم پیدا هستید." می دانستم که بهداری تیپ مسئول ندارد و کارهای آن زمین مانده.در اصل،مرا از مشهد برای همین اعزام کرده بودند.گفتم:"اگر اجازه بدین،می خوام یک رزمنده عادی باشم." گفت:"برای چی؟" گفتم:"این طوری شاید مفیدتر باشم."با تعجب نگاهی به من کرد و گفت:🍀 "نبودن مسئول تو بهداری،خیلی از کارهای تیپ رو مختل می کنه" یک آن تصمیم گرفتم رُک و پوست کنده حرفم را بزنم،ولی او مهلت نداد و صحبتش را ادامه داد:"وجود یک فرد دلسوز در راس بهداری،خیلی می تونه به تقویت روحیه رزمنده ها کمک کنه." در تمام لحظاتی که صحبت می کرد،سنگینی باری که باید به دوش می کشیدم را احساس می کردم.🍃 ادامه دارد... 📚 🆔https://eitaa.com/Resanehassanjavanshir313
مسابقه(۴)🍃 2⃣ گفت:"انتظاری که از شما داریم،خیلی بیشتر از یک نیروی عادیه." وقتی از نیاز جنگ و از مظلومیت رزمنده ها حرف زد، عرق به پیشانی ام نشست.آن قدر دقیق اهمیت مطلب را برایم جا انداخت که آخر کار شرمنده شدم به خود اجازه دادم این ۲۰ روز را بی تفاوت باشم.صحبتش که تمام شد،من حرفی نداشتم بزنم،فقط سرم پایین بود.🍃 چند لحظه ای سکوت کردم و بعد،عذر تقصیر خواستم و آهسته گفتم:"کوتاهی شده.از الان در خدمتم و هرکاری که صلاح می دونید انجام می دم." یک لحظه مکث نکردم و رفتم سراغ مسئولیتم.برای دانشگاه ثبت نام کرده بودم.شرط رفتنم این بود که پای برگه ترخیصی ام را امضا کند.آن روز دلم عجیب شور می زد.🌿 با یک دنیا اضطراب و تشویش،نامه دانشگاه را نشانش دادم.بی هیچ حرفی، آن را گرفت و خواند.نگاه معنی داری به من انداخت.ناگهان کاری کرد که اصلاً انتظارش را نداشتم.نامه لا به لای دستانش پاره پاره شد و بقایای آن ریخته شد روی میز.تنها چیزی که به فکرم رسید،این بود که چون می خواهم ازتیپ بروم و باز بهداری بی سرپرست می ماند، کاغذ دانشگاه را پاره کرد.🌱 دو سه روزبعد،دیدم انگار چاره ای ندارم جز این که خودم دست به کار شوم.پی گیری کردم تا از مشهد جایگزینم آمد‌.تو یک فرصت که پادگان نبود،از معاونش تسویه حساب گرفتم و راهی شدم.همان روز تو کنکور شرکت کردم و قبول شدم.اول مهرماه هم رفتم سراغ درس و دانشگاه.مدتی گذشت.خبر مجروحیت را یکی از رفقا به من داد.🍀 ادامه دارد... 📚 🆔https://eitaa.com/Resanehassanjavanshir313
مسابقه(۴)🍃 4⃣ برای همین،حرفش مرا دگرگون کرد و گویی از یک خواب هزارساله بیدار شدم.در همان جا اشک تو چشم هایم جمع شد.همه ساکت و بی حرکت،ما را نگاه می کردند.شاید به این خاطر که تو این مدت با کسی این جوری حرف نزده بود.🌱 رو تخت بیمارستان هم فکر و ذکرش جبهه بود.آرزو می کردم زمین دهان باز کند و مرا در خود فرو برد،اما چنین حرفی از نشنوم.از ماشین که پیاده شدم، چشمم افتاد به تابلوی بزرگی که جلوی در پادگان نصب شده بود.🍀 عکس بود و در کنارش صحبتی از او که گفته بود:"سر لوحه انقلاب،جنگ و جهاد است." خیره خیره نگاهش کردم. اشک در چشمانم جمع شده بود.همه خاطراتش مثل فیلم از جلوی چشمانم رژه می رفتند؛به خصوص آخرین دیدار در بیمارستان و آن حرف هایی که تا اعماق جانم رسوخ کردند.🍃 دژبان اصلاً تعجب نمی کرد.مثل این که برایش عادی شده بود هر تازه واردی که می آید،با گریه از جلوی عکس جدا شود.در میان ازدحام بچه ها برای ورود به پادگان،آرزو داشتم ای کاش بود و می دید که آمده ام تا پایان جنگ در کنار او باشم!🌿 پایان این قسمت راوی:محمدعلی نامور 📚 🆔https://eitaa.com/Resanehassanjavanshir313