eitaa logo
【روایتگر】
333 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
24 فایل
روایتگر 👈کانالی متفاوت در موضوعات کمتر دیده شده در زمینه های مختلف فرهنگی، مذهبی، سیاسی، شهدایی و... 🌹ما را به دیگران هم معرفی کنید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺معجزه ای از حدیث شریف کساء که تازگی رخ داده است! به مادرت بگو حجابش رو رعایت کنه و نمازش رو اول وقت بخونه... 🎙استادفرحزاد @madare0120
آدم، ندیده عاشق دلبر نمی‌شود کشتی بدون آب، شناور نمی‌شود دلبر زیاد بوده و اما در این میان هر دلبری که «حضرت مادر» نمی‌شود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خانواده‌ی کبیری‌ها، خانواده‌ای مذهبی که عاقبت به‌خیر نشدند. eitaa.com/revaayatgar
‍ 👇برای عبرت تاریخ👇 💢سرگذشت خانواده‌ای مذهبی و انقلابی که عاقبت به‌خیر نشدند💢 ⭕️ حتماً بخوانید ✅خانواده کبیری به مانند برخی خانواده ها (رضایی، آلادپوش، سحابی، جزنی، باقرزاده، سرحدی زاده، منصوری و...) تمام یا چند نفر از اعضای خانواده شان در مبارزه یا فعالیتهای سیاسی حضور داشتند. 🔘حسین کبیری(پدر خانواده)، مردی مؤمن، مذهبی و پایه گذار هیئت انصارالمهدی و فعال در هیئت هایی چون انصارالحسین و خمسه طیبه بود و سعی و همت در تربیت مذهبی فرزندانش داشت. ⚪️معصومه شادمانی(مادر خانواده و همسر حسین کبیری) از جمله زنانی است که در شکل گیری تظاهرات خیابانی خانواده های زندانیان سیاسی در بازار تهران در اعتراض به اعدام های سران و اعضای سازمان مجاهدین خلق در سال ۱۳۵۱ تلاشی فراوان صورت داد. وی در اختفای اشرف دهقانی(یکی از اعضای بلند پایه سازمان کمونیستی چریک های فدایی خلق) پس از فرار از زندان، نقش مهمی داشت. به همین سبب دستگیر و در کمیته مشترک ضد خرابکاری به شدت شکنجه شد. او یکی از بزرگان زنان زندانی محسوب می شد. در دی ۱۳۵۷ و در کوران انقلاب از زندان آزاد شد، و بار دیگر به همراه پسرانش به سازمان مجاهدین خلق پیوست. او در ادامه سیاست های این سازمان به دشمنی مسلحانه با جمهوری اسلامی پرداخت، لذا دستگیر، محاکمه و در دی ماه ۱۳۶۰ اعدام شد. ⚫️حسن کبیری(فرزند خانواده) متولد ۱۳۲۷، از اداره کنندگان هیئت انصارالمهدی، که برخی دوستانش گواهی می دهند، نماز جماعتش ترک نمی شد. او فردی کاملا" مذهبی بود که به دلیل حضور برخی کادرهای مجاهدین خلق در هیئت و در منزل آنها، به این سازمان گرایش یافت و بعدها به دلیل عضویت و فعالیت در سازمان مجاهدین خلق در سال ۱۳۵۱، دستگیر شد و به ۴ سال زندان محکوم گردید. او نیز پس از پیروزی انقلاب به مخالفت با جمهوری اسلامی پرداخت و به همراه همسر دومش در درگیری مسلحانه کشته شد. 🔴علیرضا کبیری(فرزند خانواده) متولد ۱۳۳۱، پس از دستگیری برادرش حسن، به زندگی مخفی روی آورد و به کسب آموزش های لازم برای ساخت مواد منفجره و آتش زا، ساخت بمب و جعل اسناد و مدارک، ساخت پلاک جعلی اتومبیل و ... در سازمان مجاهدین خلق مشغول شد و در چندین عملیات نظامی سازمان(مانند انفجار شرکت تکنوایس) حضور داشت. یک بار هم قاچاقی به ترکیه رفت. با این حال در آذر ۱۳۵۳ دستگیر و به حبس ابد محکوم شد. او نیز به مانند دیگر اعضای خانواده، بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، به فعالیت در سازمان مجاهدین خلق ادامه داد؛ و سرانجام به دلیل رویایی مسلحانه با نظام جمهوری اسلامی، دستگیر شد و پس از محاکمه اعدام گردید. 🔵حمیده حیاتی(عروس خانواده و همسر اول حسن) متولد ۱۳۳۷ در تهران است. در سال ۱۳۵۱، ۲ ماه قبل از دستگیری حسن، با وی ازدواج کرد. برادر حمیده(محمد حیاتی) از اعضای معروف سازمان مجاهدین خلق و از اعضای مؤثر در شورای مرکزی سازمان در پیش از انقلاب بود. حمیده در مهر ۱۳۵۳ دستگیر و به ۸ سال حبس در کانون اصلاح و تربیت محکوم شد. او در زندان مجذوب ویدا حاجبی(از رهبران زن مارکسیست) شد. بعد از انقلاب هم به او و گروهش پیوست و از کشور خارج شد و با پسر او(رامین حاجبی) ازدواج کرد. در سال ۱۳۵۱ - ۱۳۵۰ که بسیاری از اعضا و مهره های اصلی سازمان مجاهدین خلق فراری بودند، خانه کبیری ها به عنوان خانه امن، مأمن و مأوایی برای بعضی از اعضا (مانند مصطفی جوان خوش دل، رضا رضایی، محمد مفیدی، محمود شامخی و ...) بود. این خانه پس از دستگیری محمد مفیدی لو رفت و محمود شامخی در آنجا در محاصره پلیس افتاد و درگیر شد و پس از زخمی شدن با خوردن سیانور انتحار کرد و کشته شد. منابع: محتاج، ص ۳۱۱ و ۳۱۲. مجله زن روز ، شماره ۷۵۶ ، ص ۴. مجله بامداد، شماره ۲۴۰ ، ص ۹. خاطرات عزت شاهی، صص ۳۲۴ و ۳۲۵ و ۳۴۹. مصاحبه با محمدباقر راستگو، ۱۳۹۰/۰۶/۲۳ و اطلاعات محقق 👈به نقل از کتاب سال های بی قرار(خاطرات دکتر جواد منصوری، عضو حزب ملل اسلامی در پیش از انقلاب اسلامی و اولین فرمانده سپاه پاسداران) ، صص ۱۹۵ و ۱۹۶. eitaa.com/revaayatgar
زندگی‌نامه و خاطرات در دوران ستم‌شاهی ✌️ایشان اولین فرمانده رسمی سپاه‌پاسداران‌انقلاب‌اسلامی هستند. eitaa.com/revaayatgar
در اولین روزهای دی ماه ۱۳۳۵ در خرمشهر و در خانواده‌ای مذهبی متولد شد. تحصیلاتش را در خرمشهر آغاز کرد و در مدرسه بازرگانی با سردار شهید محمد جهان‌آرا همکلاس بود. در جوانی به عنوان معلم، مشغول به کار شد. بهروز به همراه سایر بچه‌های خرمشهر در جریان پیروزی انقلاب و بعد از آن در برابر قائله‌ی ضدانقلاب وارد کارزار جنگ شد و با شروع جنگ تحمیلی به جبهه‌ی جنگ شتافت. آن‌چنان که از میان خاطرات خرمشهر و همرزمانش بر می‌آید، بهروز را می‌توان جزء نفراتی دانست که تا آخرین لحظات در برابر سقوط خرمشهر جانانه مقاومت کردند. تانک‌های دشمن از دست بهروز در امان نبودند و به همین خاطر، لقب شکارچی تانک را به او دادند. بهروز معلم و حتی یک هنرمند بود، که آثار متعددی از خود به جا گذاشت، تابلوی معروف «به خرمشهر خوش آمدید جمعیت ۳۶میلیون» یکی از اثرات تاریخی این شهید عزیز است. سرانجام، این قهرمان اسلام، در ۴ خرداد ۱۳۶۷ در منطقه‌ی شلمچه به شهادت رسید و به یاران شهیدش پیوست. 📷 عکس فوق: رزمندگان خرمشهری در محضر آیت‌الله‌العظمی امام خامنه‌ای، که در میان آنها شهید بهروز مرادی نیز دیده می‌شود. 🎥فیلم فوق، آخرین سخنرانی شهید بهروز مرادی، ساعاتی قبل از شهادت. به طرز عجیبی انگار این سخنرانی برای همین روزهاست. 🕊 شادی روح پاکش حمد و سوره و صلواتی قرائت کنیم. eitaa.com/revaayatgar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صرف نظر از این که لایحه مناسبی است یا نه، قرار دادن مجازات مالی صرف برای بی حجابی، یعنی حراج عفاف جامعه. یعنی اگر پول داری می‌توانی بی حجاب باشی! در کنار ویلا و ماشین و جواهرات و مهمانی‌های آنچنانی، را هم به لیست آرزوها و حسرت‌های طبقات متوسط و فقیر نیفزایید.
شهید سیدعلی‌ حسینی‌میغان، شهیدی که از قعر جهنم منافقین ضدخلق، به عرش اعلای شهادت رسید. eitaa.com/revaayatgar
شهید سیدعلی‌ حسینی‌میغان، شهیدی که از قعر جهنم منافقین ضدخلق، به عرش اعلای شهادت رسید. گفت‌وگو با «محمدتقی نادری» خواهرزاده‌ و هم‌رزم شهید.بخش اول من ۲ سال از سیدعلی کوچک‌تر بودم و با هم در دبیرستانی که امروز «امام خمینی» نام دارد، تحصیل می‌کردیم. این دبیرستان محل حضور نخبه‌های شاهرود و البته بستر مناسبی برای یارگیری سازمان مجاهدین خلق بود. سازمان با تبلیغات فوق‌العاده‌ی خودش و با سوءاستفاده از روحیه‌ی انقلابی نوجوانان، سعی در جذب دانش‌آموزان داشتند؛ به همین خاطر سیدعلی در سال سوم دبیرستان به این گروهک پیوست. او با پشتکار بسیار بالا برنامه‌های سازمان را دنبال می‌کرد در انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۵۹، خانواده‌ی سیدعلی، به‌خصوص برادرش «سیدرضا»، طرفدار «حسن حبیبی»، کاندیدای حزب جمهوری اسلامی بودند؛ ولی سیدعلی که طرفدار پروپاقرص «بنی‌صدر» بود، بیکار ننشست و با چند نفر از دوستان و هم‌فکرانش در میغان و شاهرود به فعالیت علیه حزب جمهوری اسلامی و حتی امام خمینی پرداخت. بالأخره صبر خانواده لب‌ریز شد، او را از خانه بیرون کردند و کتاب‌ها و وسایلش را جلوی در ریختند. سیدعلی هم که به شدت تعصب سازمان را داشت، قید پدر، مادر و خانواده‌اش را زد، در شاهرود خانه‌ای اجاره کرد و همان‌جا مشغول فعالیت شد. او چنان پای‌بند عقایدش بود که گاهی در میانه‌ی بحث، دست به زدوخورد می‌زد و چه بسا ممکن بود در جریان دفاع از سازمان، دستش به خون آلوده شود. پس از مدتی، سیدعلی مسئول مالی سازمان در گرگان و شاهرود شد. درست یک هفته پیش از خروج نظامی منافقان علیه نظام، در گرگان دستگیر شد. من همیشه گفتم، نان حلال و دست‌رنج پدرش که از ابتدا به خمس و زکات مقید بودند، مانع سقوط سیدعلی شد. هم‌بندش تعریف می‌کرد که سیدعلی شب‌ها را با چشمانی اشکبار به صبح می‌رساند؛ آن‌چنان که سفیدی چشمانش سرخ می‌شد و از خدا طلب عفو و بخشش می‌کرد. خیلی جرأت می‌خواست که یک منافق بیاید وسط جمع، غرورش را زیر پا بگذارد، از هم‌قطارهایش برائت بجوید و خود را گمراه اعلام کند؛ ولی سید نه‌ تنها جدا شدن از منافقان را اعلام کرد؛ بلکه به تدریس توابین و بحث با آن‌ها پرداخت. سیدعلی در زندان گرگان به‌عنوان منافق زندانی شد. حاج «سیدعباس»، پدر سیدعلی هنوز از موضع خود عقب ننشسته بود و داشتن پسری به نام سیدعلی را انکار می‌کرد. می‌گفت: «من نان حلال نداده‌ام که بچه‌ام منافق دربیاید.» خودش به ملاقات سیدعلی نمی‌رفت و ملاقات بقیه را هم ممنوع کرده بود. فقط گاهی اوقات مادربزرگم به همراه مادر و خاله‌هایم دور از چشم حاج سیدعباس به دیدن سیدعلی می‌رفتند. پس از اتفاقات سال ۱۳۶۰ و آغاز ترورهای گروهک منافقین، وقتی سیدعلی ‌دید که ایدئولوژی‌اش دارد آدم بی‌گناه می‌کشد، بچه‌ مدرسه‌ای می‌کشد، بچه‌ی شیرخوار را در بمب‌گذاری‌ها از بین می‌برد، یخ تعصبش آب شد و منطقی به قضایا نگاه کرد. به تدبیر آیت‌الله «محمدی گیلانی» و شهید «لاجوردی» برای زندانی‌های منافق کلاس‌های عقاید و کلام برگزار و کتاب‌های فلسفی توزیع می‌شد. سیدعلی کتاب‌های شهید بهشتی، شهید مطهری، آیت‌الله سبحانی و... را در زندان خوانده بود و همین‌ها باعث شده بودند که کم‌کم از مرام و ایدئولوژی التقاطی گروهک دست بردارد. سیدعلی در زندان و از طریق نامه با حاج‌آقا «بسطامی»(دایی‌رضا) ارتباط برقرار کرد و از درس اخلاق ایشان بهره برد. این ارتباط در بازگشت سیدعلی نقش بسیار مهمی داشت. پس از ۲ سال از زندان گرگان به زندان شاهرود و سپس سمنان منتقل شد. برایش حکم اعدام بریده بودند که به خاطر توبه‌اش به حبس ابد تقلیل یافت. بعد از گذشت کم‌تر از ۴ سال، با حکم عفو هیأت‌عفو حضرت امام، در پاییز سال ۱۳۶۳ از زندان آزاد شد. آزاد شدن سیدعلی برای رفع سوءتفاهم‌ها در روستا و شهر کافی نبود. خیلی‌ها هنوز میانه‌ی خوبی با سیدعلی نداشتند؛ طوری‌که وقتی به پایگاه بسیج میغان می‌آمد، خیلی‌ها اعتراض می‌کردند یا این‌که تحویلش نمی‌گرفتند. سید هیچ‌وقت به این رفتار اعتراض نمی‌کرد؛ حتی وقتی عده‌ای بهش توهین می‌کردند، سکوت می‌کرد، سرش را پایین می‌انداخت و تحمل می‌کرد. سید دیگر آدم قبلی نبود؛ نماز شبش ترک نمی‌شد، به پدرش کمک می‌کرد و بیش‌تر وقتش را به مطالعه و عبادت می‌گذراند. یک دفترچه‌ی یادداشت تهیه کرده بود و فهرست کتاب‌های مورد نیازش را در آن نوشته بود. پول زیادی برای خرید کتاب خرج می‌کرد و بیش‌تر کتاب‌های شهید مطهری را می‌خرید و مطالعه می‌کرد. ادامه دارد ... eitaa.com/revaayatgar
شهید سیدعلی‌ حسینی‌میغان، شهیدی که از قعر جهنم منافقین ضدخلق، به عرش اعلای شهادت رسید. گفت‌وگو با «محمدتقی نادری» خواهرزاده‌ و هم‌رزم شهید.بخش دوم(پایانی) پس از شهادت برادرانش «سیدحسین» و «سیدرضا» که به فاصله‌ی ۲ روز از یک‌دیگر در عملیات «بدر» به شهادت رسیدند، دیگر آرام و قرار نداشت و بالأخره پس از مدتی به جبهه اعزام شد. سپاه با رفتن سیدعلی به جبهه مخالف بود، نه به دلیل سابقه‌اش در گروهک منافقین؛ بلکه به خاطر شهادت برادرانش. با این ‌وجود، سید ۲ بار از طریق بسیج به جبهه اعزام شد. بار آخر من هم همراهش بودم. رفتیم جزیره‌ی مجنون. سید همیشه جلوی در چادر می‌خوابید. بچه‌ها که می‌خوابیدند، می‌رفت در قبری که برای خودش کنده بود و شب را به استغاثه می‌گذراند. یک روز بیدار شدیم و دیدیم پوتین‌هایمان واکس خورده‌اند. همه می‌دانستند کار سید است. خیلی هم به مناجات شعبانیه مقید بود. پس از مدتی اعلام کردند که گردان کربلا باید به غرب منتقل شود. دلیل این جابه‌جایی را نمی‌دانستیم، تا این‌که ۲ روز پس از استقرار، فرمانده گردان، «استادحسینی» برنامه‌ی حرکت عراق را به سمت مهران شرح داد و گفت که مأموریت گردان ما توقف این حرکت است. در پاتک مهران در ۲ ستون با فاصله‌ی هزار متر از هم در حرکت بودیم. من پشت سر «رضا شاه‌حسینی» می‌رفتم و پشت سرم هم دکتر «علی نادران» بود. ناگهان دیدم که تیر مستقیمی به سر رضا خورد و سرش رفت. عراق یک چهارلول ضدهوایی روی کانال تنظیم کرده بودند و مدام شلیک می‌کرد. تیر به نخاع «احمد نظری» خورده بود و کنار کانال تکیه داده بود. «رضایی»، فرمانده سپاه شاهرود هم دو پایش قطع شده بود و کنار کانال نشسته بود. مرا که دید، گفت: «من برنمی‌گردم عقب. برایم نارنجک بگذار و برو.» چیزی نگذشته بود که یک خمپاره در نزدیکی‌ام به زمین خورد و ترکش به گلویم خورد. خون زیادی ازم می‌رفت. آتش دشمن سنگین بود و گروهان اول قلع‌‌وقمع شده بود. کم‌کم نورافکن‌ تانک‌های عراقی از پشت خاکریز معلوم شدند. استادحسینی دستور عقب‌نشینی داد. گروهان دومی که هزار متر آن‌طرف‌تر، پشت خاکریز مستقر شده بودند، برای عقب‌نشینی ما آتش پوشش آماده کردند. همه عقب نشستند. امیدی به زنده ماندن نداشتم. «محمد عابدینی» آمد و گفت: «برگردیم عقب.» هرچه اصرار کردم که ولم کند، کوتاه نیامد. بالاخره زیر بغلم را گرفت و مرا هم عقب کشید. سیدعلی را دیدم که آرپی‌جی به دست از کانال بالا آمد، ولی چون زخمی بودم، چیز دیگری ندیدم. آتش تیربار عراقی مانع تحرک گردان شده بود. شنیدم که سید برای خاموش کردن چهارلول به خط دشمن زده بود. سنگر ضدهوایی را منفجر کرده و همان جا به شهادت رسیده بود. پیکر سیدعلی، چندصدمتر جلوتر از بقیه‌ی شهدا پیدا شد؛ درست توی خاکریز عراقی‌ها. چند هفته بعد که مهران را از عراق پس گرفتیم، پیکرش را آوردند. انگار سوخته بود،‌ حالا یا در اثر آفتاب‌ یا این‌که عراقی‌ها رویش آهک ریخته بودند. پدربزرگم حاج سیدعباس با پای برهنه برای تشییع جنازه‌ی سید‌علی آمد. مدام زیر لب می‌گفت: «علی جان! خوش‌آمدی بابا.» و بدون این‌که شیون و زاری کند، همراه مادربزرگم بدن سیدعلی را درون قبر گذاشتند. مادربزرگم کف قبر را با دستانش تمیز کرد. سیدعلی پس از شهادت سیدحسین، سیدرضا و برادرم «محمدرضا»، چهارمین شهید‌ خانواده بود. سیدعلی سال قبل در کنکور دانشگاه رتبه‌ی خوبی آورده بود. مهر سال ۱۳۶۵ عکسش را جزو نفرات برتر کنکور در روزنامه‌ی «اطلاعات» چاپ کردند. سیدعلی پس از زندان، ادامه‌ی تحصیل داده و دیپلمش را گرفته بود، ولی کسی نمی‌دانست که کنکور شرکت کرده و قبول شده است. در همان روزها چند مقاله درباره‌ی سید در روزنامه‌ها چاپ شد؛ از «میقات میغان تا میعاد مهران» و خاطرات دوست هم‌بندیش که به روزنامه‌ی اطلاعات فرستاده بودوزیر علوم وقت هم تقدیرنامه‌ای برایش فرستاد. روحش شاد و یادش گرامی. 📚منبع : ماهنامه امتداد نام شهید: سیدعلی حسینی‌میغان. فرزند: سید عباس. متولد: ۱۳۴۰/۰۳/۰۱ در میغان(از توابع شهرستان شاهرود). تحصیلات: دیپلم. وضعیت تأهل: مجرد. یگان اعزامی: گردان کربلا از تیپ ۲۱ سپاه شاهرود. مدت حضور در جبهه: ۱۳ ماه و ۲۷ روز. مسئولیت: رزمنده. نوع عضویت: بسیجی. شغل: کشاورز. تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۰۲/۲۹. محل شهادت: مهران. نام عملیات: مقابله با تک دشمن. محل دفن: میغان نحوه‌ی شهادت: اصابت گلوله و سوختگی. 🕊شادی روح پاک شهیدان، بالأخص شهیدان حسینی‌میغان، حمد و سوره و صلواتی قرائت کنیم. eitaa.com/revaayatgar
♨️ می‌دانید درد کجاست؟ 👈 پریروز در خدمت نخبگان فرهنگی شهر مشهد در نقد لایحه عفاف و حجاب برای توضیح «چگونگی انطباق این لایحه با سند 2030» بودم. 💢 جمعیتی حدود ۱۰۰ نفر در جلسه حاضر بودند و همگی دغدغه‌مند در حوزه عفاف و حجاب! 🔹 وقتی دستور رهبری را متذکر شدم که؛ «باید در مقابل برنامه دشمن، برنامه داشت» و برنامه دشمن چیست؟ فقط یک نفر پاسخ داد که سند 2030! 🔸 وقتی از این جمع نخبگانی پرسیدم که چند نفر از شما که دستور رهبری را شنیده‌اید، برنامه دشمن یعنی سند 2030 را فقط روخوانی کرده‌اید؟ فقط ۲ نفر دست بلند کردند! 🔹 وقتی پرسیدم که چند نفر اسناد اجرایی ذیل سند 2030 را تحلیل و آسیب‌شناسی کرده‌اید؟ هیچ کس دست بلند نکرد! 👈 درد همین جاست! همه دغدغه حجاب دارند، ولی دستور رهبری کماکان روی زمین است! 🔹 چگونه می‌توان ادعای دشمن‌شناسی کرد، ولی نقشه و برنامه دشمن را نشناخت؟ 🔸 مطالبه‌گر، نقطه‌زن است و کسی که می‌خواهد نقطه‌زنی کند، باید عالمانه اقدام کند و کسی که می‌خواهد عالمانه اقدام کند، باید اهل پژوهش باشد و کسی که اهل پژوهش است، باید از زندگی خود هزینه کند برای رسیدن به هدف! 🔹 هر گونه مطالبه‌گری در حوزه عفاف و حجاب هم نیازمند پژوهش و هزینه کردن است و بدون آن، برنامه‌سازی در مقابل برنامه دشمن، قطعاً غیرممکن است. 💢 ایراد کار از خود ماست که دولت چنین جسارتی پیدا می‌کند و لایحه‌ای تقدیم مجلس می‌کند که صددرصد منطبق بر سند 2030 است! @dadshahr_iranian
لایحه‌ی عفاف و حجاب منطبق با سند ننگین ۲۰۳۰ تدوین شده.
📚کتاب «حماسه‌ی تپه‌ی برهانی» ✅کتابی منحصر به فرد در حوزه‌ی کتب جنگ و دفاع مقدس. ❤️روایتی از عطش و تشنگی عاشورایی رزمندگان اصفهانی، در عملیات والفجر۲، در تابستان ۱۳۶۲. eitaa.com/revaayatgar
📚کتاب حماسه‌ی تپه‌ی برهانی ❤️روایت انسان‌هایی که به زلالی آب و استقامت کوه بودند. ❤️روایتی از عطش و تشنگی عاشورایی رزمندگان اصفهانی، در عملیات والفجر۲، در تابستان ۱۳۶۲. این کتاب ابتدا توسط معاونت انتشارات مرکز فرهنگی سپاه در دهه ۷۰ منتشر شد و بعدها توسط ناشران دیگر از جمله انتشارات شهیدکاظمی تجدید چاپ شد. این کتاب سرگذشت مهمی از نگارش تا انتشار را به خود دیده است. ابتدا تپه‌ی برهانی در قالب یک خاطره در سال ۱۳۶۵، در نخستین مسابقه‌ی بزرگ فرهنگی هنری جبهه و جنگ، که توسط قرارگاه خاتم الانبیا برگزار شد، رتبه اول را در بخش خاطره نویسی به خود اختصاص داد و نویسنده‌ی خاطره، از دست رئیس جمهور وقت، حضرت آیت‌الله‌العظمی امام سیدعلی‌خامنه‌ای جایزه خود را دریافت کرد. کتاب «حماسه تپه برهانی» در سوم خرداد سال ۱۳۷۳ نیز در نخستین دوره‌ی انتخاب بهترین کتاب دفاع مقدس، رتبه اول را به خود اختصاص داد و تندیس زرین برترین کتاب دفاع مقدس را از دست رئیس جمهور وقت دریافت کرد، همچنین در سال ۱۳۷۹، در جشنواره «ادب پایداری» که کلیه آثار ادبی در طول ۲۰ سال، از آغاز دفاع مقدس تا سال ۱۳۷۹، با حضور نخبگان ادبی کشور مورد ارزیابی قرار گرفت. در این ارزیابی نیز گوی سبقت از صدها کتابی که در طول بیست سال نگارش شده بود را ربود و به عنوان «برترین کتاب خاطره در سطح الف جشنواره ادب پایداری» معرفی شد و نویسنده این اثر جاودانه، دیپلم افتخار و تندیس زرین برترین نویسنده کتاب خاطره، در بیست سال ادبیات داستانی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی را دریافت کرد. مخاطب در این اثر با خاطرات منحصر به فرد از حماسه عظیم تپه‌ی برهانی با روایت رزمنده‌ی جانباز «سیدحمیدرضا طالقانی» آشنا می‌شود. این حماسه در عملیات «والفجر ۲» در تابستان سال ۱۳۶۲ اتفاق افتاده، که تپه‌ی برهانی، بریده‌ای از آن حماسه‌ی عظیم است. «حماسه‌ی تپه‌ی برهانی» در عین حالی که یک «سند تاریخی منحصر به فرد» به شمار می‌رود، سندی است که اگر نبود، قطعه‌ای از تاریخ دفاع‌مقدس مغفول و مجهول می‌ماند، چرا که هیچ نوشته‌ی دیگری درباره این بریده از عملیات «والفجر۲» وجود ندارد. 🕊شادی ارواح پاک و آسمانی شهدای عملیات والفجر۲ و حماسه سازان تپه‌ی شهیدبرهانی، حمد و سوره و صلواتی قرائت کنیم. eitaa.com/revaayatgar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز ۲ روایت جذاب از این کتاب حتماً میذارم کانال ان شاءالله.
شهید بی‌نشان حجة‌الاسلام‌والمسلمین احمد ترکان شهید جاویدالاثری که دلباخته‌ی کریم اهل‌بیت، حضرت امام حسن‌مجتبی علیه‌السلام بود eitaa.com/revaayatgar
شهید بی‌نشان حجة‌الاسلام‌والمسلمین احمد ترکان شهید جاویدالاثری که دلباخته‌ی کریم اهل‌بیت، حضرت امام حسن‌مجتبی علیه‌السلام بود ✅بخش اول شهید حجت‌الاسلام‌والمسلمین شیخ احمد ترکان در ۱۱ خرداد ۱۳۴۳ در اصفهان به دنیا آمد. با ورود به حوزه علمیه اصفهان (مدرسه امام جعغر صادق) تمام تلاش خود را برای تحصیل و تهذیب نفس به کار گرفت. دوستان نزدیک او روایت کرده‌اند که صفات اخلاقی برجسته‌ای چون تواضع و سخاوت در وجود او جمع بود. شیخ احمد ترکان با قرآن کریم و مفاتیح انس مخصوصی داشت و با حالتی عرفانی به نماز شب می‌ایستاد و راز و نیاز می‌کرد. اخلاق و تواضع او چنان بود که بسیاری را به او علاقمند ساخته بود. او در اخلاق و عرفان از محضرت مرحوم سید بحرالعلوم میردامادی بهره برد و چنانچه استاد درباره‌ی او نگاشته، به مقامات عالی نائل شد. روایت کرده‌اند که شهید ترکان با تمام وجود به حضرت امام خمینی و قیام انقلابی ایشان عشق می‌ورزید. چندین بار به جبهه‌های جنگ حق عزیمت کرد و با برپایی نماز جماعت و سخنرانی، و با اخلاق نیک خود محفل رزمندگان را روشنی‌بخش بود و آن محافل نورانی را گرم‌تر می‌کرد. او در ۴ عملیات فعالانه شرکت کرد و سرانجام در پنجم مرداد ۱۳۶۲ شمسی در عملیات والفجر۲ به درجه والای شهادت رسید. لحظه‌ی شهادت این روحانی فاضل و گرانقدر را چند تن از همرزمانش روایت کرده‌اند. از جمله‌ی آنها سیدحمیدرضا طالقانی‌اصفهانی است که روایت خود را در کتاب «حماسه تپه برهانی» نوشته است. (روایت او در کتاب «حدیث خوبان» اثر حمید خلیلیان نیز درج شده است.) لحظه شهادت شهید شیخ احمد ترکان جریان شهادت و پرواز عارفانه‌ی شهید حجت‌الاسلام‌والمسلمین شیخ احمد ترکان در محاصره نیروهای بعثی چنین است: برادر ترکان در حالی که در سطح پاسگاه در حرکت بود، خمپاره‌ای درست در بین دو پای او به زمین خورد و او را از ناحیه دو پا مجروح کرد. هر دو پایش شکسته و رگ‌های عصبی‌اش قطع شده بود و لذا با کمترین حرکتی، درد همه وجودش را فرا می‌گرفت. ترکان را همیشه صبور و آرام دیده بودم، و اکنون فریادهای دلخراش او از شدت دردی حکایت داشت که تاب مقاومت را از او بریده بود. از زخم پای ترکان خون زیادی می‌رفت، رگ‌های پای این روحانی پاک‌سیرت، قطع شده بود، استخوان‌های شکسته‌ی هر دو پایش گوشت ران او را پاره کرده و به بیرون زده بود، به طوری که حتی برادران امدادگر نیز از نگاه کردن به زخم پاهای او منقلب می‌شدند. تلاش برای قطع خونریزی پاهای ترکان بی‌فایده بود، شدت خونریزی باعث عطش او شده بود و با فریاد، آب طلب می‌کرد، اما امدادگران از آب دادن به او ممانعت می‌کردند، زیرا معتقد بودند اگر آب بخورد خونریزی پاهایش افزایش پیدا می‌کند. حجت‌الاسلام ترکان از ابتدای مجروح شدن حال‌و‌هوایی شگفت‌انگیز داشت. خون زیادی از بدنش رفته و تخت‌خوابش پوشیده از لخته‌های خون شده بود. او از لحظات اولیه صبح از حالت عادی خارج شد. سخن ما را نمی‌شنید و در عالمی دیگر به سر می‌برد. یک لحظه آرام نمی‌گرفت و در حالت اغما بی‌اختیار سخنانی را بر زبان می‌آورد، گاه در بین سخن با ناله‌هایی دلخراش تقاضای آب می‌کرد و لحظاتی بعد دوباره به حرف‌های خود ادامه می‌داد. حرف‌هایش شباهتی کامل به یک سخنرانی داشت. گاهی احکام می‌گفت و گاهی با تلاوت آیاتی از کلام‌الله مجید را در حالی که به تندی نفس می‌زد، ترجمه و تفسیر آنها را بیان می‌کرد. ادامه دارد ... eitaa.com/revaayatgar
شهید بی‌نشان حجة‌الاسلام‌والمسلمین احمد ترکان شهید جاویدالاثری که دلباخته‌ی کریم اهل‌بیت، حضرت امام حسن‌مجتبی علیه‌السلام بود ✅بخش دوم(پایانی) در مواردی از نظم و استحکام سخنانش، می‌پنداشتم که به هوش آمده و با تعمق و اراده سخن می‌گوید، اما وقتی او را مورد خطاب قرار می‌دادم درمی‌یافتم که بی‌هوش است. او در لابه‌لای سخنان خود به احادیثی از معصوم علیهم‌السلام استناد می‌کرد و گاهی منبعی که حدیث را از آن نقل کرده بود نام می‌برد. عطشش به شدت افزایش یافته بود. با صدای نحیفی همراه با نفس‌های تند، آب-آب می‌کرد. بدنش به شدت به رعشه افتاده بود و صدای نفس‌های تند او به راحتی شنیده می‌شد، در این لحظات نوع صحبت‌هایش نیز فرق کرده بود. او دیگر از احکام و قرآن نمی‌گفت، بلکه مثل اینکه با کسی سخن بگوید و به سوالاتش پاسخ دهد، حرف می‌زد. پس از مقداری مکث بله و خیر می‌گفت، انگار که کسی از او چیزی می‌پرسد. بار سومی که برای آب دادن بالای سر ترکان رفتم، وقتی آب را در دهانش ریختم با وجودی که چشمانش بسته بود با لحنی تند گفت: بی انصاف، اینقدر آب می‌دهی، امام حسن‌مجتبی بالای سر من ایستاده و قدحی از آب در دست دارد و می‌خواهد به من آب بدهد، آن وقت تو اینقدر به من آب می‌دهی. از اینکه ترکان اکنون از امام‌مجتبی یاد می‌کرد تعجب نکردم، چرا که به خاطرم بود که در پادگان محمد‌رسول‌الله در سنندج، هنگام سخنرانی‌ها، بیش از همه از امام حسن‌مجتبی یاد می‌کرد و ارادتی خاص به ایشان داشت و وقتی از آن امام نام می‌برد، منقلب می‌شد. بارها سجایای اخلاقی امام حسن و مظلومیت ایشان را از زبان برادر ترکان در ضمن سخنرانی‌هایش شنیده بودم. او در پایان اکثر سخنرانی‌هایش روضه امام حسن را می‌خواند و به شدت می‌گریست و همه مجروحینی که در کنار او افتاده بودند اکنون مطمئن بودند که امام حسن از شیخ احمد ترکان پرستاری می‌کند. ترکان همچنان صحبت می‌کرد و همه‌ی مجروحان با دقت سعی می‌کردند به سخنان او گوش دهند. لحظاتی بعد دوباره لحن سخن ترکان تغییر کرد، مثل وقتی که کسی از او سوالی کرده باشد، گفت: خیر نخوانده‌ام و لحظاتی بعد گفت: چشم الان می‌خوانم و بعد شروع به خواندن نماز کرد در همان حالی که خوابیده بود. به سختی اذکار نماز را قرائت می‌کرد، گاهی در بین نماز خاموش می‌ماند و به نظر می‌آمد که کلمات را فراموش کرده است، اما لحظاتی بعد در حالی که سر خود را به نشان تصدیق تکان می‌داد دوباره به قرائت نماز می‌پرداخت. مجروحان می‌گفتند که کسی کلمات نماز را به او تلقین می‌کند. ترکان در حالی که هیچ اراده‌ای از خود نداشت به طور دقیق و بدون غلط دو نماز دو رکعتی‌ی شکسته به جا آورد. حوالی ساعت ۴ بعد از ظهر بود که گفت: چشم الان. سپس شهادتین را بر زبان آورد و آنگاه ذکر لا‌اله‌الا‌الله را به طور مکرر بر زبان آورد و در این هنگام دست راستش را بر سر گذاشت و خاموش شد. 📚منبع: کتاب حماسه‌ی تپه‌ی برهانی 🕊شادی روح پاک شهدا، بالأخص شهید جاویدالاثر حجةالاسلام‌والمسلمین شیخ احمد ترکان، حمد و سوره و صلواتی قرائت کنیم‌. eitaa.com/revaayatgar
بخشی سوزناک از کتاب "حماسه‌ی تپه‌ی برهانی" از عطش یک نوجوان ۱۶ساله 🔷در کنار من برادر محمد اسماعیل صیادزاده که نوجوانی۱۶ساله بود وقبلاً نیز از او یاد کردم بستری بود.وقتی درپادگان سنندج بودیم همه میگفتند،صیادزاده،نمک گردان است.نوجوانی فوق العاده پرشور،بذله گو و خوش اخلاق بود.خنده از روی لبانش محو نمیشد... در پادگان سنندج،شبی همپاس او بودم و در کنار هم،در اطراف پادگان کشیک میدادیم.در ضمن قدم زدن به من گفت: «برادر طالقانی، فکر میکنید من چند ساله باشم؟» گفتم:«حدود۲۰ساله» خندید و گفت:«همه خیال می کنند که من۲۰ساله ام، قد وقواره ام همه را به اشتباه می اندازد، اما اگر راستش را بخواهید من۱۶سال بیشتر ندارم...» صیادزاده نسبت به سن کمش،از قد بلند و هیکلی رشید و مردانه برخوردار بود.او در آن شب،خیلی برای من درد و دل کرد و حتی از زندگی شخصی اش سخن گفت.میگفت:«پدرم ارتشی است و در زمان شاه،در ارتش با دستگاه مبارزه می کرد و به همین جهت او را اذیت می کردند.»از تبعید پدرش برایم تعریف کرد و از ستمی که در تبریز و اصفهان از طرف دستگاه بر او رفته بود و... اکنون صیاد که از ناحیۀ ران و مچ پا و سر و صورت،زخمی شده بود،درست در کنار من بستری بود.گهگاه به چهرۀ معصومش نگاه میکردم تا بلکه از تبسم همیشگی او روحیه بگیرم.لکه های خشک شدۀ خون،تقریباً تمام چهره اش را پوشانیده بود،امدادگران سر او را پانسمان کرده بودند.ضعف و بی حالی و عطش شدید،چهرۀ شاداب همیشگی او را پژمرده کرده بود و تلاش می کرد چشم برهم بگذارد و بخواب رود تا کمتر،درد و عطش را احساس کند. گفتم:«صیاد،چه خوب بود یک چیزی می گفتی تا همه بخندند!» با صدایی ضعیف در حالی که لبخند سردی بر چهره اش نشست گفت:«من حرفی ندارم،اما هیچ کس رمق خندیدن ندارد.» خود او هم رمق حرف زدن نداشت.خدا می داند که این نوجوان۱۶ساله،چقدر مخلص ومعصوم بود.من معتقدم که هیچ منظره ای در جهان خلقت،زیباتر و دیدنی تر ازچهرۀ یک جوان پاک و مخلص نیست.خاطرۀ سیما و کردار صیاد،اکنون سالهاست که مرا به هیجان می آورد و هر گاه او را به یاد می آورم مثل این که از مطالعۀ یک کتاب اخلاقی و عرفانی،به هیجان آمده باشم،نفس خویش را به محکمۀ عقل میبرم. عطش صیاد قابل توصیف نیست.او از مجروحینی بود که خون زیادی از او رفته و وضع بدی را برای او فراهم آورده بود.آن روز صبح،دفعۀ اولی که می خواستم به تقسیم آب بین برادران اقدام کنم،با کمک زانوانم به طرف در سنگر رفتم تا از برادری که در کنار در خوابیده بود شروع کنم.ناگهان متوجه شدم که برادر صیاد نیز به سختی در حالی که خود را بر زمین می کشید،پشت سر من می آید! گفتم:«صیاد!تو چرا از جایت حرکت کردی؟»در حالی که معصومانه در چهره ام نگاه میکرد گفت:«هیچی،همینطوری،شما مشغول کار خودتان باشید.»سر از کار او در نیاوردم،اما نخواستم با تجسس بیشتر،او را ناراحت کنم،مطمئن بودم که دلیلی دارد که همپای من می آید.بالای سر مجروح اول رفتم و یک در قمقمه آب در دهان او ریختم و سپس به طرف مجروح دوم رفتم. در این حال صیاد که در پشت سر من بود به آرامی مرا صدا کرد.بلافاصله بر گشتم و گفتم:«چی شده صیاد؟»او در حالی که با نگاهی معصومانه و تردیدآمیز در چشمان من زل زده بود گفت:«ببینید برادرطالقانی،اگر اشکال ندارد،به هر مجروح که آب دادید،بعد در قمقمه خالی را به من بدهید تا اگر قطره ای در ته آن باقی مانده بود،من بخورم.» همانطور که با تعجب به صورت او خیره شده بودم،ناگهان بغضم ترکید و بی اختیار اشکم ریخت. ۲دستم را بر صورت گذارده و در حالی که سعی میکردم صدای خود را کنترل کنم،گریستم.صیاد که شرمنده شده بود با لحنی معصومانه و با دستپاچگی گفت:«خوب، چرا ناراحت شدید،اگر اشکالی دارد ندهید.»و من با حرکت سر به او نشان دادم که نه،ناراحت نشده ام و بعد در قمقمۀ خالی را به او سپردم.با دستهایی لرزان،در قمقمه را از من گرفت و در حالی که با دقت در آن نگاه می کرد،در را بالای صورتش برد و دهان خود را در زیر آن قرار داده و گشود و لحظاتی صبر کرد تا قطرۀ باقیمانده در ته در،بر زبانش چکید و بعد با اشتهایی زایدالوصف،زبانش را در داخل در قمقمه کرد و آن را چرخانید و بعد در حالی که مزه مزه می کرد،در را به من داد.او بالای سر هر مجروح،این کار را تکرار می کرد. وقتی نوبت آب خوردن،به خود صیاد رسید،سریعاً سر جایش نشست.من آب را درون در قمقمه ریختم و او با ۲ دست گرفت و بعد آهسته گفت:«اگر شمااجازه بدهید،من آهسته آهسته آب رابخورم.»گفتم:«اشکال ندارد».او سپس با کمک زبانش،قطره قطره آب راآشامید و هر بار با لذتی خاص فرو میداد و درست مثل کسی که لیوانی آبِ سرد می آشامد،مضمضه می کرد.صیاد،این آب محدود را حدوداً ظرف چنددقیقه آشامید.این صحنه درطول روز،هرگاه هنگام تقسیم آب،بین برادران مجروح می شد،تکرار گردید. 📚منبع:کتاب "حماسه‌ی تپه‌ی برهانی" صص۱۰۳تا۱۰۶. نویسنده:دکترسیدحمیدرضاطالقانی. eitaa.com/revaayatgar
جای تأسف بسیار عمیق دارد که قریب به ۱۰ پیش ، تن اماممان و نایب حضرت حجت سلام‌الله علیه لرزید، ولی ما ککمان هم نگزید. دلیل و بهانه و ... آوردیم، اما فرمان‌بردار نبودیم. eitaa.com/revaayatgar