#قصه_متنی
داستان کودکانه مورچه🐜 و ملخ🦗
روزی روزگاری یک مورچه و یک ملخ در یک علفزار زندگی میکردن.🐜🦗
مورچه تمام روز سخت کار می کرد و دونههای گندم رو از مزرعه کشاورز که از خونهاش خیلی فاصله داشت، جمع می کرد.🌾🌾
اون هر روز صبح، به محض اینکه زمین به اندازه کافی نرم میشد، با عجله میرفت و دونههای گندم رو روی سرش میذاشت و با تلاش خیلی زیاد اونا رو به خونهاش میبرد.🌾🌾
دونههای گندم رو با احتیاط در انبارش میگذاشت و دوباره با عجله به مزرعه برمیگشت تا یه دونهی گندم دیگه برداره. 🐜🌾
تموم روز بدون توقف و استراحت کار میکرد، از مزرعه به این طرف و اون طرف میدوید، دونههای گندم رو جمع میکرد و با دقت توی انبارش ذخیره میکرد.🛖
ملخ به اون نگاه می کرد و می خندید و میگفت:🦗😁
چرا اینقدر زحمت می کشی، مورچه عزیز؟
بیا، یکم استراحت کن، به صدای آواز خوندن من گوش کن. 😚😚
الان تابستونه و روزها بلند و آفتابی هستن. چرا آفتاب به این قشنگی رو هدر میدی و کار میکنی؟
مورچه حرفای ملخ رو نادیده میگرفت و سرش رو پایین مینداخت و دوباره به کارش ادامه میداد. این باعث میشد که ملخ بیشتر اون رو مسخره کنه. اون داد میزد:😝😝
چه مورچه کوچولوی نادونی هستی! بیا، بیا و با من بازی کن! کار رو فراموش کن! از تابستون لذت ببر! کمی زندگی کن!🙃
ادامه داره...