نهضت روایت گلستان
امشب، شبی از جنس غربت و نور
امشب حالی عجیبی دارم؛ حالی از جنس غربت، اشک و آرامش. همهچیز از همان لحظهای آغاز شد که داشتم وسایل نمازم را آماده میکردم. دوستم صدایم زد: «ستایش بیا!» فکر کردم دعوتی ساده برای مناجات قبل از نماز است، اما نمیدانستم این لحظهها قرار است قلبم را به دنیایی دیگر ببرند.
وقتی رسیدم، بچهها مداحی پخش کردند و سینهزنی شروع شد. ابتدا همهچیز عادی بود، اما مداحی دوم که پخش شد، گویی چیزی در دلم شکست. صدایی از درونم برخاست؛ صدایی از جنس غم، از جنس کربلا. غمی که از دل بیبی رقیه میآمد، از بابای مهربانش، از شبهای بیچراغ و دشت پر از غربت. اشکهایم یکی پس از دیگری روی صورتم جاری شدند. نمیتوانستم جلویشان را بگیرم.
با پخش صدای اذان مغرب، فضای مسجد پر از سکوت و آرامش شد. نماز جماعت را خواندیم، افطار کردیم، اما انگار دلمان هنوز چیزی کم داشت. بچهها خواستند مداحی بیشتری پخش شود و مسئول هم پذیرفت. دوباره حلقه زدیم، دوباره اشکها جاری شدند. این بار گریههایمان برای بیبی رقیه بود، برای غربت حرمش، برای غیرت عمو عباس که مثل کوه ایستاد اما دلش هزار تکه شد.
لحظهها شبیه هیچ شب دیگری نبود. مراسم سینهزنی تمام شد، اما هنوز قلبهایمان پر از تشنگی بود. در همین حال، خادمیاران رضوی وارد مسجد شدند. پرچم متبرک حرم امام رضا (ع) را آورده بودند. با نوای «ای صفای قلب زارم، هر چه دارم از تو دارم»، پرچم میان جمعیت چرخید. زیارت کردیم، اما این زیارت ساده نبود، دیدار بود. دیداری از جنس نور، اشک و شوق.
اشکهایم دیگر تمامی نداشت. انگار تمام دلم در همان لحظهها جا ماند. کنار دوستانم نشستهام و آرامشی عجیب وجودم را پر کرده، اما هر بار که فرصتی پیدا کنم، اشکهایم دوباره راه خودشان را پیدا میکنند.
نمیدانم چرا، اما حس میکنم شهیدی که این روزها در حال خواندن زندگینامهاش هستم، دستم را گرفته. شهید مجید قربانخانی، حر مدافعان حرم. داستان او مرا به یاد تحول و تغییر خودم میاندازد.
از همین حالا دلتنگ این شب و این حال و هوا هستم. خدایا، چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار.
ستایش سراوانی / کلاله
#اعتکاف
#نهضت_روایت_گلستان
#قلم_روای
ارسال روایت از طریق پیامرسان
@revaitgolestan
💠https://eitaa.com/revait_golestan
شب خاص اعتکاف
من اول بیرون بودم و دیر رسیدم، فکر کردم مراسم عادیای است. اما وقتی وارد شدم، فضای مسجد را که دیدم، انگار یک چیز دیگر بود. بچهها داشتند سینهزنی میکردند، ولی حس و حالشان فرق میکرد. چیزی که برای من خیلی عجیب بود، این بود که بعضی از بچهها که قبلاً هیچ وقت در این مراسمها شرکت نمیکردند یا سینه نمیزدند، حالا یک گوشه نشسته بودند، اشکشان بیاختیار میریخت.
بعضیها در حلقه عزاداری بودند و با تمام وجود سینه میزدند؛ انگار سبک شده بودند، انگار تمام غبارهای دلشان پاک شده بود. حس میکردم گناهانشان دارد یکییکی از دلشان میریزد. حتی آنهایی که کناری نشسته بودند و فقط گوش میدادند، در حال تکرار ذکرها بودند و اشک میریختند.
وقتی پرچم حرم امام رضا (ع) را آوردند، دیگر فضای مسجد کاملاً عوض شد. بچهها با دیدن پرچم انگار دیگر در این دنیا نبودند. بعضیها گوشهای نشسته بودند و گریه میکردند، بعضیها هم با صدای بلند هقهق میزدند. نمیدانم این حس را چطور بگویم؛ انگار همه در آن لحظه در صحن و سرای امام رضا (ع) بودند.
این برنامه، هم برای بچهها و هم برای ما خیلی خوب بود. لازم بود این خلوت و این حال و هوا را تجربه کنیم. حالا که فکر میکنم، میبینم اینطور عزاداریها برای پاک کردن دلها خیلی ضروری است.
رقیه سالاری/کلاله
#اعتکاف
#نهضت_روایت_گلستان
#قلم_روای
ارسال روایت از طریق پیامرسان
@revaitgolestan
💠https://eitaa.com/revait_golestan
نهضت روایت گلستان
سفری به عمق دل، سه روز در خانه خدا
امسال اولین باری بود که اسمم رو برای اعتکاف نوشتم. راستش رو بخوای، اولش مطمئن نبودم میتونم سه روز توی مسجد بمونم یا نه. اما یه چیزی تو دلم میگفت باید امتحانش کنی. شاید همین یه تغییر کوچیک زندگیام رو عوض کنه.
وقتی وارد مسجد شدم، همه چیز برام عجیب بود. دخترها هر کدوم یه گوشه نشسته بودن و با چادرهای رنگیشون مشغول دعا و قرآن خواندن بودن. یکی از خانمهای مسئول به من لبخند زد و گفت: «خوش اومدی! اینجا جای تازهای برای خودت پیدا میکنی.»
شب اول، حس عجیبی داشتم. صدای اذان از بلندگو پخش میشد و من گوشهای نشسته بودم، به سجادهام خیره شده بودم. انگار میخواستم با خودم حرف بزنم. اولین جملهای که از دهنم دراومد این بود: «خدایا، من اینجام، تو هم هستی؟» اون شب، تو سکوت مطلق مسجد، انگار یه صدایی از درونم جوابم رو داد. نمیدونم چطور توصیفش کنم، ولی انگار برای اولین بار فهمیدم که خدا همیشه کنارمه، حتی وقتی خودم فراموشش میکنم.
روز دوم، با دختری به اسم مریم آشنا شدم. یه دفترچه کوچیک داشت که توش برای هر روزش یه دعا مینوشت. وقتی ازش پرسیدم چرا این کار رو میکنی، گفت: «چون دوست دارم با هر دعایی که مینویسم، خودم رو یه قدم به آرزوهام نزدیکتر کنم.» این جملهاش تو ذهنم موند. من هم از اون لحظه شروع کردم به نوشتن. یه دفترچه برداشتم و هر چیزی که دلم میخواست با خدا در میون بذارم، نوشتم. از چیزهای کوچیک گرفته، مثل نمره خوب تو امتحان ریاضی، تا آرزوهای بزرگترم، مثل پیدا کردن هدف زندگی.
شب دوم، موقع خلوت با خدا، ناخودآگاه اشکم دراومد. گریهای که شاید ماهها تو دلم نگه داشته بودم. بعد از اون، حس سبکی عجیبی داشتم، انگار تمام غصههام رو به خدا سپرده بودم.
روز سوم، وقتی اعتکاف تموم شد و همه با هم جمع شدیم تا آخرین دعا رو بخونیم، حس میکردم یه آدم جدید شدم. دیگه نه از تنهایی میترسیدم، نه از سختیها. وقتی از مسجد بیرون اومدم، یه نفس عمیق کشیدم و به آسمون نگاه کردم. انگار دنیا برام تازهتر و روشنتر شده بود. حالا مطمئن بودم که هر جا باشم، خدا نزدیکتر از اونی که فکر میکنم کنارمه.
ریحانه شرفی/ کلاله
#اعتکاف
#نهضت_روایت_گلستان
#قلم_روای
ارسال روایت از طریق پیامرسان
@revaitgolestan
💠https://eitaa.com/revait_golestan
نهضت روایت گلستان
سفر به آغوش نور روایت دختری از دیاری دیگر
از همان لحظهای که برای ثبتنام آمد، باورم نمیشد که خانوادهاش رضایت دهند او در اعتکاف شرکت کند. در میان اهل سنت، این رسم رایج نیست و معمولاً در خانه به روزه و عبادت میپردازند. اما او که از مدتها پیش با شنیدن صحبتهای دوستانش درباره حال و هوای اعتکاف و لحظات ناب معنوی در مسجد، علاقهمند شده بود، با تلاش و اصرار بالاخره رضایت خانوادهاش را جلب کرده بود.
وقتی وارد مسجد شد، تنها بود و کسی را نمیشناخت. با خودم گفتم: "چطور این سه روز را با ما سپری میکند؟" نه فقط به دلیل تفاوتهای مذهبی، بلکه به خاطر شرایط خاص اعتکاف. باید با صبر و هماهنگی، سحری و افطارش را با اذان ما تنظیم میکرد و به اعمالی که شاید برایش جدید بود، عادت میکرد. اما برخلاف تصوراتم، او با سرعتی شگفتانگیز با دیگر بچهها ارتباط گرفت. با اشتیاق در مراسم دعا و مناجات شرکت میکرد و چنان با شوق به صحبتهای معنوی گوش میداد که انگار روحش مدتها منتظر چنین لحظاتی بود.
آرزوهایش عجیب و زیبا بود. چشمانش برق میزد وقتی از زیارت امام حسین (ع) و امام رضا (ع) سخن میگفت. دوست داشت بیشتر درباره شهدا و امامان شیعه بداند و هر چه توضیح میدادیم، با دقت گوش میداد و پرسشهایش را مطرح میکرد. او نه فقط از ما میآموخت، بلکه با حضورش درس بزرگی از عشق و طلب را به ما میداد.
حضور او در این سه روز، نه فقط برای خودش، که برای ما نیز گوهری ارزشمند بود. او به ما نشان داد که مرزهای دل وقتی از نور ایمان پر شود، میتواند فراتر از هر تفاوتی برود. دعا میکنم این سفر معنوی، برایش سرآغاز راهی پر از نور و برکت باشد. یقین دارم ما را هم در دعاهای زیبایش یاد خواهد کرد.
رقیه سالاری / کلاله
#اعتکاف
#نهضت_روایت_گلستان
#قلم_روای
ارسال روایت از طریق پیامرسان
@revaitgolestan
💠https://eitaa.com/revait_golestan
"اعتکاف، پنجرهای به سوی نور"
الحمدلله رب العالمین که بار دیگر توفیق داد تا در حریم انس با معبود لحظاتی سرشار از معنویت و خلوص را تجربه کنیم
در ایام پر برکت اعتکاف رجبیه با دل های آرام و جان های سرشار از نور الهی در محضر حضرت دوست حاضر شدیم تا از زلال معرفت او سیراب شویم و از هیاهوی دنیای مادی فاصله بگیریم و به سمت دنیا معنوی گام بر داریم
در نشست های دخترانه راجب امام زمان حرف می زدیم هر چه بیشتر راجبش صحبت میکردیم حس میکردیم خیلی بهمون نزدیک هست
دوستم به من گفت حرف های که ما حتی به زبان هم نیاورده ایم و فقط در ذهن هست هم امام زمان می داند و می شنود
سحر های اعتکاف حال و هوای وصف ناپذیر دارد صدای نجوا های عاشقانه ذکر های آرام و اشک هایی که بی صدا روی گونه ها جاری میشود اینجا هر لحظه فرصتی برای بازنگری در اعمال و جستجوی راهی برای بازگشت به مسیر درست است
اعتکاف پایان نیست بلکه شروع دوباره برای گام برداشتن در مسیری روشن تر و پیوند عمیق تر با خداست
نرگس حاجی حسینی/ کلاله
#اعتکاف
#نهضت_روایت_گلستان
#قلم_روای
ارسال روایت از طریق پیامرسان
@revaitgolestan
💠https://eitaa.com/revait_golestan