آبی
باز هم تپش قلبم نوید خبرهایی را میداد، انگار بزرگراهی از کلاله به بهشت باز شده و باز هم شهیدی ازین سرا!
شهید ایمان درویشی عزیز که در تفتان به شهادت رسید همسایه دوستم فائزه در روستای « چشمه نیل» بود.
دوست برادرش ابراهیم بود. پدرو مادرش برای دل تسلایی شان منزل شهید رفتند.
فائزه می گفت: « همسرش مدام می گوید گوشی تلفنم را بدهید باید به ایمان زنگ بزنم بگم امیرعلی امروز یاد گرفته بنویسه آبی »
ناباوری همسر شهید از شهادتش سد اشک همه را شکسته بود.
امیر علی در کلاس اول، ناگهان یاد می گیرد که علاوه بر آبی آسمان محبت پدرش، پیکرش برای وطن، قرمز خونین شد.💔
محمد حسن چهار ساله اما هنوز نبودن را نمی داند!
روایت فائزه عیدی /کلاله
به قلم زهرا سالاری/کلاله
#شهید_امنیت
#تفتان
#نهضت_روایت_گلستان
#قلم_روای
ارسال روایت از طریق پیامرسان
@revaitgolestan
💠https://eitaa.com/revait_golestan
کیک شهادت
داشتم سربند ها رو به جایگاه می زدم که صدای صحبت دو نفر رو شنیدم : «به سردار گفتم امشب شب وداع با پسرم نیست امشب تولدشه قراره کیک بخرم و توی روستا با حضور هم محلی هاش براش جشن بگیرم ،پسرم فردا ۳۱ سالش پر میشه ، سردار هم مخالفتی نکرده و گفته انجام بدید.»
کنجکاویم گل کرد پرسیدم ببخشید شما پدر شهید هستین ؟
گفت: نه من عموی شهیدم اما از پدر بهش نزدیک تر بودم ، شهید به من میگفت بابا جان و به پدر خودش میگفت بابا ، منم شهید و پسر خودم می دونستم و پسرم صداش میکردم .حالا هم امشب میخوام براش تولد بگیرم .
میدونی دخترم ، پسرم قرار بود برای تولدش بیاد پیشم ، بهمون قول داده بود که میاد و تولدش و کنار هم جشن میگیرم ، اون به قولش عمل کرد ، منم امشب براش جشن میگیرم تا به قولم عمل کرده باشم . خدا امانتی که به ما ۳۱ سال پیش داده بود رو فردا تحویل میگیره ،امیدوارم امانت دار های خوبی بوده باشیم .
۱۴۰۳/۰۸/۰۷
زهرا سالاری / کلاله
#شهید_امنیت
#تفتان
#نهضت_روایت_گلستان
#قلم_روای
ارسال روایت از طریق پیامرسان
@revaitgolestan
💠https://eitaa.com/revait_golestan