eitaa logo
روایـتـــــــ کــــــتاب | حب امیـــــرالمؤمنیــــن 🌱
65 دنبال‌کننده
407 عکس
61 ویدیو
5 فایل
عکـــس نوشتـــه های مجموعـــه ده جلـــدی حب امیــرالمؤمنیــن علیـــه‌الســـلام صحیـــفه مؤمن طرح سرباز یالثــــارات الحسیـــن... آی دی اینستاگرام ya_lasarat_hosseyn آی دی کانال روبیکـــا Https://Rubika.ir/ya_lasarat_hosseyn تبادل ادمین @Yalasarat_hosseyn
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم 🔶از مادربزرگش ...🔶 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی حلقه بزرگی از شاگردانش در مسجد بزرگ دمشق، گِرد او جمع شده بودند. درس پایان یافته بود و مثل همیشه، شاگردانش اطرافش را گرفته بودند و سوال‌بارانش میکردند. او هم با سعه صدر به سوالات مهم‌شان جواب میداد. -استاد در این ایام غیبت صغری چه کنیم؟ -آنگونه که به ما رسیده، به زودی غیبت کبری آغاز میشود. اگر از منِ پیرمردی که هفتاد هشتاد سال عمر خودش را در علوم مختلف صرف کرد می‌شنوید، در تحصیل علم و دستگیری از یتیمان آل محمد که همان شیعیان هستند کوشا باشید. کاری به جز دستگیری و خدمت به مردم به ما یاد نداده‌اند. -استاد چرا به بیت المقدس برنمی‌گردید؟ مگر شما متولد بیت المقدس نیستید و سالهای زیادی در حلب و بیت المقدس زندگی نکردید؟ چرا دمشق؟ -به خاطر علم پسر جان. علم. اگر هفتاد هشتاد سال دیگر هم عمر کنم، مانند تشنه ای که دنبال آب حیات است، دنبال علم خواهم رفت. هنوز به پنجاه سال نرسیده بودم که لقب کشاجم را برای خود انتخاب کردم. کاف اشاره دارد به کاتب بودن، شین اشاره دارد به شاعر بودن، الف اشاره دارد به ادبیات، جیم اشاره دارد به علم جدل و منطق، میم اشاره دارد به متکلم و منجم بودن. سالها بعد وقتی در طب به جایی رسیدم که حرف اول را در حلب و دمشق و بیت المقدس میزدم، طاء به اول اسم خودم افزودم و شدم «طکشاجم» همه شاگردان لبخند زدند و استاد را ستودند. یکی از شاگردان سوالی پرسید که سبب شد طکشاجم برای لحظاتی سرش را پایین بیندازد و سکوت کند. آن شاگرد پرسید: «استاد! چرا شعر؟ منکر طبع لطیف شما نیستم اما بنظرتان شاعر بودن با علوم بزرگی که در سینه دارید، جمع میشود؟» طکشاجم پس از اندکی سکوت، سر بلند کرد و گفت: «شعر را از مادربزرگمان داریم. همانگونه که ایمان و اسلام را از آن بانو داریم. اصل و نسب ما به یهودیانی میرسد که ... بگذریم ... مادر بزرگی داشتم. سالها با مردی بی رحم زندگی کرد. مردی که تخصصش شکنجه و زندان‌بانی بود. اینقدر حرفه ای شیعیان و مخالفان عباسی را شکنجه میداد که معمولا کسی در برابرش مقاومت نمیکرد و زود میشکست. تا اینکه ماموریتی به او رسید. زندانی به او سپردند که مرد خاصی بود. از او دنبال حرف نبودند. فقط قصدشان شکستن او بود. قصدشان حذف او از پیشِ چشم و انظار شیعیان بود. به مدت هفت سال در دو زندان زندانی اش کردند اما جواب نداد. انواع و اقسام عملیات روانی علیه او انجام دادند ... از آوردن زنان آوازخوان و رقاصه گرفته تا تبعید و تهدید خانواده اش ... هیچ اثری بر آن زندانی نداشت. پدربزرگم احساس شکست میکرد. شش ماه وقت گرفت تا فکری به حال آبرویش کند. آن زندانی شده بود قاتل آبروی پدربزرگِ یهودی ما که نامش سِندی بن شاهک بود. سندی بن شاهک به اورشلیم رفت. به نزد اساتید و فحولِ و چیره دستان یهود مراجعه کرد. از آنان مشورت گرفت. آنان به او گفتند که تا زندانی را وارد خانه‌ات نکنی و مدام تحت نظر نداشته باشی، زندانی فرصت استراحت و تنفس پیدا میکند. وقتی زندانی فرصت تنفس و برخورد با نور را پیدا کند، عقل و مشاعرش کار میکند و تبدیل به رقیب میشود و کارِ شکستن او دشوارتر میگردد. آنان به او پیشنهاد ساختن مطامیر دادند. 🔺مطامیر چیست؟ در زیرزمین خانه ها چاهی را حفر میکردند که به جای این که مستقیم در زمین فرو برود، به حالت پلکانی و کَج تا عمق بیست سی متر در قعر زمین میرفت. با عرضی به اندازه نشستن یک نفر. یعنی پله ها به اندازه رفتن فقط یک نفر جا داشت. تهِ این مطامیر مخوف، سقفی کوتاه، یعنی به اندازه نصفِ ایستادن یک انسان معمولی ارتفاع داشت. خب در چنین شرایطی نه میتوان خوابید و نه میتوان ایستاد. فقط باید خود را جمع کرد و به دیوار آن گودال تاریک تکیه داد.» اشک، تمام صورت طکشاجم را فرا گرفته بود. دستی به صورت و محاسنش کشید و ادامه داد: «روزی مادربزرگم دیده بود که سِندی به همراه یک نفر وارد منزل شد. سربازان حکومتی آن دو نفر را به منزل رسانده بودند و رفته بودند. مادربزرگم از سندی پرسیده بود که این مرد کیست که با چشم و دست بسته به زیرزمین بردی؟ سندی گفت: این مرد همان کسی است که آبروی چهار خلیفه را برده. آبروی مرا هم برده. نه میشکند و نه حرف میزند. اینقدر اینجا میماند که یا جنازه او مطامیر خارج شود یا جنازه من! ادامه مطلب👇
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
مادربزرگم با وحشت گفت: یعنی آن مرد قرار است در گودال زیرزمین حبس شود؟! فکر نمیکردم خانه ام زندان شود و از حالا من و تو و بچه ها بشویم زندان بان! سندی گفت: حق ندارید به طرف مطامیر بروید. روزی نصف نان و جرئه ای آب از بالا ... از سوراخی که از درش ساخته ایم، به قعر آن بینداز و برو! مادربزرگم میگفت از وقتی آن مرد در سیاه چال خانه ما حبس شد، قلبم آرام و قرار نداشت. وقتی سندی در خانه نبود، به نزدیکی‌های زیرزمین میرفتم. هر روز آن مرد، وقتی از عبادتهایش فارغ میشد، با سوز و آه، شروع به خواندن ابیات و اشعاری میکرد که جان را میسوزاند. در یکی از ابیاتش خود را موسی بن جعفر معرفی کرده بود. مادر بزرگم به مادرم گفته بود که شنیدم که چند مرتبه در اشعارش خود را موسی بن معرفی کرد. روزها از پیِ هم میگذشت و مادربزرگم هر روز، به محض رفتن سندی از خانه، خود را به پشت درِ مطامیر میرساند و به مناجات و اشعار موسی بن جعفر گوش میداد. تا این که کم‌کم طبع شعر مادربزرگم گل کرد و شروع به سرودن اشعاری در مناقب موسی بن جعفر کرد. مادرم میگفت وقتی مادرش برای آنان لالایی میخوانده، از موسی بن جعفر میگفته. از اجداد معصومش که در اشعار موسی بن جعفر بوده برای مادرم و دیگر بچه هایش میخوانده. تا این که این طبع لطیف را سینه به سینه از مادربزرگم به مادرم و از مادرم به من منتقل شد و به همین خاطر است که اکثر اشعارم در مدح موسی بن جعفر است. هر کدام از شاگردان طکشاجم خود را به گوشه ای از کلاس درس انداخته بود و مشغول ناله و گریه بودند. اما از آن روایت جانسوز، خودِ طکشاجم که در سنین پیری به سر میبرد، بیشتر از همه خُرد شده بود و اشک میریخت. وقتی شاگردان کنار رفتند و طکشاجم میخواست از مسجد خارج شود این جملات را زیر لب میگفت و آهسته آهسته قدم برمیداشت و مسجد را ترک کرد: «اگر آن مادربزرگ نبود، اگر محبت آن زندانی در قعر سجون به دل مادربزرگان نمی‌افتاد ... نه ما طعم اسلام می‌چشیدیم و نه لذت شیعه بودن ... و نه سینه‌مان مملو از علوم آل محمد میشد. رحمت و غفران الهی به آن مادربزرگ و آن لالایی ها و ... درود بی حد و حصر پروردگار عالم به موسی بن جعفر و اجداد و اولاد طاهرینش.» @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. زياد نامه را خواند و براى اعين بن ضبيعه هم خواند. سپس اعین از نزد او بيرون آمد و به نزد مردم قومش رفت. مردان قومش گرد او جمع شدند، اعين حمد و ثناى خدا به جاى آورد، سپس گفت: “اى قوم چرا خويشتن به كشتن مى ‏دهيد و خون خود بر زمين مى ‏ريزيد. آنهم براى امرى باطل و با مشتى سفيهان و اشرار؟ به خدا سوگند وقتى به نزد شما مى ‏آمدم ديدم كه لشكرها تعبيه كرده ‏اند تا بر سر شما بتازند. اكنون اگر بازگرديد از شما مى ‏پذيرند و دست از شما بازخواهند داشت و اگر سر برتابيد و اللّه مرگ و نابوديتان را در پى خواهد داشت”. گفتند: مى ‏شنويم و فرمان مى ‏بريم، گفت: در پناه بركت خدا برخيزيد. اعين آنان را به نزد جماعت ابن حضرمى آورد. ياران ابن حضرمى نيز همراه او بيرون آمدند. ياران اعين در برابر ابن حضرمى صف كشيدند و او جلو ايستاد و در تمام روز با ابن حضرمى و يارانش سخن گفت و سوگندشان داد. مى ‏گفت: “اى قوم بيعت خود مشكنيد و با امام خود مخالفت مكنيد و به زيان خويش كارى نكنيد. ديديد و آزموديد كه چون بيعت شكستيد و راه مخالفت در پيش گرفتيد خدا با شما چه كرد؟ پس از اين كار دست بر داريد”. و ميانشان جنگى در نگرفت ولى زبان به دشنام گشودند و ناسزا ‏گفتند. اعين از نزدشان بازگرديد. هنگامیکه نزد قومش بازگشت، ده تن كه گويا از خوارج بودند، در پى ‏اش آمدند و او را در بسترش شمشير زدند. اعين تصور نمى ‏كرد كه چنان اتفاقى بیافتد. پس برهنه تن از خانه بيرون دوید و گريخت. آنان در راه به او رسيدند و او را كشتند . @revayat_ketab
. چون اعين كشته شد، زياد مى‏خواست با جماعت ازديان و جمعى ديگر از ياران امیرالمؤمنین على علیه‌السلام قيام كند. بنى تميم به آنها پيام دادند كه “به خدا سوگند ما متعرض كسى كه شما پناهش داده بوديد نشديم، نه به مالش تجاوز كرديم و نه به جان او نه به مال و جآنکسی كه با ما هم عقيده نبود، پس شما چگونه مى‏خواهيد به جنگ ما و كسى كه او را پناه داده‏ايم بياييد؟ ازديان این را شنيدند و جنگ با آنان را نپسنديدند. و زياد به امیرالمؤمنین على علیه‌السلام چنين نوشت: اما بعد، يا امیرالمؤمنین، اعين بن ضبيعه از سوى شما با جديت و نيكخواهى و صدق و يقين به نزد ما آمد. از ميان عشيره خود كسانى را كه از او فرمان م ‏بردند گرد آورد و آنان را به اطاعت و اتحاد تحريض كرد و از جدايى و مخالفت بر حذر داشت. سپس با آن گروه كه به او روى آوردند، به سوى آن گروه كه از او روى‏گردان شده بودند، نهضت نمود. تمام روز در مقابلشان ايستاد و بر همان حال بود. جماعت گمراهان از آمدنش بيمناك شدند و بسيارى از ياران ابن حضرمى كه آهنگ ياري اش، داشتند، او را ترك کردند. حال بر اين منوال بود تا شب رسيد و اعين به سراى خود بازگشت. چند تن از خوارج از دين بيرون شده، بر او شبيخون زدند و او را كشتند- خدايش بيامرزاد. مرا آهنگ آن بود كه با ابن حضرمى روياروى شوم ولى حادثه ‏اى رخ داد كه كسى كه اين نامه من آورده است براى امیرالمؤمنین به شرح بازخواهد گفت. نظر من اين است كه اگر امیرالمؤمنین صلاح بداند جارية بن قدامه را بفرستد. كه مردى بصير است و در ميان عشيره خويش مطاع و بر دشمن امیرالمؤمنین سخت دشمن. . @revayat_ketab
. ادامه نامه زیاد به امیرالمؤمنین علیه السلام👇 اگر جاريه بيايد به اذن خداوند جمع ايشان پراكنده خواهد ساخت. وقتى كه نامه به امیرالمؤمنین على علیه‌السلام رسید، جارية بن قدامه را فراخواند و او را فرستاد. پنجاه مرد از بنى تميم‏ همراه او بود . . @revayat_ketab
. جاريه از نزد زياد به ميان ازديان رفت. سخن آغاز كرد و گفت: ...رنج شما چه بزرگ است و ابتلاى شما چه نيكو اميرتان را چه نيك فرمان مى ‏بريد. آن حق را كه منكرانش ضايع كردند شما شناختيد و چون ديگران دعوت به راه هدايت را ترك گفتند، شما به راه هدايت دعوت كرديد. آن‏گاه نامه امیرالمؤمنین على علیه‌السلام را بر آنان و شيعيان على علیه‌السلام و ديگران خواند . چون نامه امیرالمؤمنین على علیه‌السلام خوانده شد، صبرة بن شيمان گفت: شنيديم و اطاعت خواهيم كرد. ما با هر كسی که با امیرالمؤمنین در جنگ باشد مى‏ جنگيم و با هر كه در صلح باشد صلح مى ‏كنيم. اى جاريه، اگر با همین گروه از قوم خود كه آمده ‏اى از پس آن گروه ديگر از قوم خود میتوانى بر آیی چنين كن وگرنه چنانچه دوست داشته باشى به ياري ات مى‏ آييم. ديگر بزرگان قوم نيز همین سخنان را گفتند. جاريه به هيچ يك از آنان اجازه نداد كه با او همراه شوند. جاريه به سوى بنى تميم حركت کرد . روز بعد، ازديان از جاريه خواستند كه با ياران خويش بر سر دشمن برود. ياران زياد نيز او را به سراى امارت بردند. جاريه، عشيره خود را ندا داد كه از گرد ابن حضرمى پراكنده شوند، ولى قوم اش قبول نکردند. بلكه گروهى از اوباش به او نزدیک شده و دشنامش دادند. جاريه از زیاد يارى خواست، زياد فرمان داد كه به سوى او حركت کنند. ابن حضرمى نيز آماده پيكار شد. مدتی ميان دو طرف نبرد درگرفت. پس از اندكى بنى تميم شكست خوردند و گريختند و به ناچار به خانه سنبل سعدى پناه بردند. جاريه، آن روز تا شب ابن حضرمى را در آن خانه محاصره كرد . . @revayat_ketab
. جاريه و زياد، خانه را در محاصره گرفتند. جاريه فرياد زد: آتش بياوريد. ازديان گفتند كه موافق آن نيستيم كه خانه را آتش بزنیم، اينان قوم تواند و تو بهتر دانى. اما جاريه خانه را به آتش كشيد و ابن حضرمى با هفتاد تن از مردان خود سوخت و هلاك شد. يكى از آنان عبدالرحمن بن عمير بن عثمان قرشى تيمى بود. جاريه از آن روز “محرّق” (سوزاننده) نام گرفت. هنگامیکه ابن حضرمى در آتش سوخت و ازديان زياد و بیت المال را به سراى امارت بازگرداندند. زياد، ظبيان بن عماره را فراخواند و نامه ‏اى كه نوشته بود به او داد كه به امیرالمؤمنین على علیه‌السلام برساند و آن نامه چنين بود: اما بعد، بنده صالح، جارية بن قدامه از نزد تو آمد و با جمعى از ازديان كه به ياري اش گرد آمدند بر سر ابن حضرمى تاختن آورد و او را در هم شكست و مجبورش كرد كه با جمع كثيرى از يارانش به يكى از خانه ‏هاى بصره رود. ابن حضرمى از آنجا بيرون نيامد تا خداى ميان آن دو داورى كرد و ابن حضرمى و يارانش كشته شدند. بعضى در آتش سوختند و بر سر بعضى ديوار افكنده شد و بر سر بعضى خانه خراب گرديد، بعضى نيز طعمه شمشير شدند. چند نفرى كه باقى مانده بودند، توبه كردند و از گناهشان عفو كرديم. از رحمت خدا دور باد كسى كه عصيان مى ‏كند و گمراه مى ‏شود. و السلام على امیرالمؤمنین و رحمة اللّه و بركاته. امیرالمؤمنین على علیه‌السلام نامه زیاد را براى مردم خواند. . @revayat_ketab
. دستور حمله به دومة الجندل توسط معاویه مردم دومة الجندل- از بنى كلاب- نه در فرمان امیرالمؤمنین على علیه‌السلام بودند، نه در فرمان معاويه. مى ‏گفتند ما به همين حال باقى مى ‏مانيم تا مردم در باب امامى هم رأی شوند. معاويه، مسلم بن عقبه مرّى را بر سرشان فرستاد و مسلم از آنان زكات طلبيد. اين سخن به گوش امیرالمؤمنین على علیه‌السلام رسيد. امیرالمؤمنین على علیه‌السلام به مالك بن كعب پیام فرستاد و گفت كه يكى را به جاى خود در عين التمر بگذار و خود به نزدم بیا. مالك بن كعب، عبدالرحمن بن عبد اللّه بن كعب ارحبى را به جاى خود نهاد و به نزد امیرالمؤمنین على علیه‌السلام آمد. امیرالمؤمنین على علیه‌السلام او را با هزار سوار روانه دومة الجندل نمود. تا مسلم بن عقبه به خود آمد، مالك بن كعب را در مقابل خود ديد. اندكى درنگ كردند، سپس جنگ آغاز شد و آن روز را تا شب پيكار كردند ولى از هيچ طرف پيروزى رخ نداد. روز بعد مسلم با يارانش بازگرديد. مالك بن كعب در دومة الجندل ماند و ده روز مردم را به صلح دعوت كرد و سودی نبخشيد. عاقبت او نيز به نزد امیرالمؤمنین على علیه‌السلام بازگرديد . . @revayat_ketab
. دستورحمله به انبار توسط معاویه معاويه به سفيان بن عوف غامدى دستور داد به انبار حمله کند و انبار را غارت کند و سپس به مدائن حمله کند و آنجا را نیز قتل و غارت کند و گفت: مبادا به کوفه نزدیک شوی بدان که اگر به مردم انبار و مدائن حمله و قتل و غارت کنی گویی به کوفه حمله کرده ای. اى سفيان اين قتل و تاراج ها مردم عراق را مى‏ترساند و كسانى را كه در زمره مخالفان ‏اند، يا تصميم به جدايى دارند در كار خود دلير مى‏گرداند. و آنان را كه از اين كشاكش ها بيمناكند به نزد ما فرا مى‏خواند. به هر روستا كه رسيدى ويرانش كن و هر كه را با عقيده خود مخالف يافتى بكش و هر چه يافتى تاراج كن كه اين كار نيز همانند قتل است و دلها را به درد مى‏ آورد. هنوز سه روز نگذشته بود كه سفیان با شش هزار سپاهى حرکت کرد. به هر جا میرسید مردم گریخته بودند. مردم انبار را ترسانده بودند اما فرمانده پادگان آنجا در برابر او ايستاد . . @revayat_ketab
. اشرس بن حسان بكرى در سپاه انبار بود و ناگهان سفيان بن عوف با لشگر جنگى كه زره بر تنشان مى ‏درخشيد حمله کرد. سردار ایشان به جنگ او آمد و بقیه پراكنده شدند، تنها نيمى از افرادش (حدود دویست نفر از پانصد نفر) حاضر شدند با سفیان پيكار كنند. جنگ سختی درگرفت و مقاومت کردند. سردارشان با سى مرد پياده شد. او يارانش جنگيدند تا همه كشته شدند . يكى از عجمان انبار نزد امیرالمؤمنین على علیه‌السلام آمد و او را از واقعه آگاه كرد. امیرالمؤمنین على علیه‌السلام بر منبر فرمود: “اى مردم برادر بكرى شما در انبار كشته شده و او مردى صاحب عزت بود كه از هيچ پيشامدى بيم نداشت. آنچه را كه خدايى بود بر اين دنياى فانى برگزيد. براى انتقام مهيا شويد و به سوى دشمن بشتابيد تا با آنان روياروى شويد. اگر بر آنان پيروز شويد تا ابد آنان را از عراق رانده ‏ايد”. سپس سکوت کرد، به اين اميد كه به او پاسخ دهند، يا حرفى بر زبان آورند يا كسى سخنى گويد كه از آن بوى خيرى آيد ولى هيچ كسی، هيچ نگفت. چون سكوت آنان را مشاهده كرد و دانست كه در دلشان چه مى ‏گذرد، از منبر فرود آمد و خودش پياده به سوى نخيله حركت کرد (گویا امام تصمیم داشتند خودشان به جنگ بروند و در کوفه جانشین بگذارند که بسیار خطرناک بوده و در این صورت احتمال حمله معاویه به کوفه را بسیار بالا می برد). مردم به دنبال امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام رفتند و جمعى از بزرگانشان گرد او حلقه زدند و گفتند: يا امیرالمؤمنین علیه‌السلام بازگرد و ما ياري ات مى‏كنيم و تو را بسنده ‏ايم. امیرالمؤمنین على علیه‌السلام فرمود: نه مرا به كار آييد و نه خود را. امیرالمؤمنین على علیه‌السلام اندوهگين و آزرده خاطر بازگرديد. پس سعيد بن قيس همدانى را با هشت هزار مرد به نخيله فرستاد، زيرا شنيده بود كه آن قوم با جمعى كثير آمده‏ اند. به او فرمود: تو را با هشت هزار تن فرستادم آن لشكر را تعقيب كن تا از عراق برانى. سعيد بن قيس بر ساحل فرات به راه افتاد تا به عانات رسيد و از آنجا هانى بن خطاب همدانى را جلو فرستاد و او به دنبال آنان رفت تا به حدود قنّسرين رسيد. آنان رفته بودند و او هم بازگرديد . . @revayat_ketab