eitaa logo
مجموعه ادبی روایتخانه
733 دنبال‌کننده
753 عکس
91 ویدیو
6 فایل
خانه داستان نویسان انقلاب اسلامی www.revayatkhane.ir ارتباط با ادمین👇 @Revayat_khaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی با کارناوال رقص معروف برزیل آشنا شدم، بی تاب دیدنش بودم. وسایلم را جمع کرده بودم که راه بیوفتم. خواهر کوچک ترم پرسید: کجا میری؟ چشمک زدم و گفتم برزیل. گفت: بیا از زیر قرآن ردت کنم که محافظت باشه. برزیل خیلی دوره. از زیر قرآن رد شدم و آن را از دستش گرفتم و گذاشتم توی کوله ام. با خودم فکر کردم دختره‌ی خرافاتی خجالت هم نمیکشد! به قلم 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🌱 یا حق ۱/ رشته ‌های ماکارونی را بین مشتهایم خرد می‌کنم و توی قابلمه آب‌جوش می‌ریزم. فکرم می‌رود به دیشب، به دیروز، پریروز و روزها و ماه‌ها و حتی دو سال قبل... وقتی حرف از امسال می‌شود، سال قبلش پروو می‌شود و زودتر می‌پرد جلو و خودنمایی می‌کند. حالا نه اینکه خیلی خوش بر و روست ، تازه خودنمایی هم می‌کند. سال میمون هم نبود که به قول قدیمی‌ها بگویم میمون هر چه زشت‌تر... مثلا الان هزار و چهارصد و یکیم اما هزار و چهارصد هنوز پاچه‌مان را گرفته و ول نمی‌کند. راستش یک طورایی طلبکار است انگار. نمی‌گذارد هزار و چهارصد و یک قدم از قدم بردارد. از آن دست سالهایی بود که می‌خواست آدم را به روز سیاه بنشاند. حالا هر چه قدر زور می‌زنی، می‌خواهی سرو سامانش بدهی، مگر می‌‌گذارد. تازه دست آخر هم شیلنگ و تخته می‌اندازد و سال بعدش را هم خراب و ویران می‌کند. اصلا می‌خواست همه چیز در ید قدرت خودش باشد. برای من این دو سه سال پشت سر هم اینطور گذشت. سیاهی به پهنای چادری که روی سرم انداخته‌ام و با کشی باریک نگهش داشته‌ام تا در نرود. 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🌱 ۲/ادامه: راستش غیر قابل تحمل و داغ بود. اینکه آدم با آمدن بهار عزیزانش را از دست بدهد فی الواقع هولناک است و می‌ترسی نکند بهار آینده یکی دیگر و انگار هر بهار که می‌‌آید، آن حس و حال و آن پژمردگی‌ها و دلمردگی‌ها سرزنده‌تر و تازه‌تر می‌شود. درختها شکوفه بزنند، غنچه ها باز شوند، سبزه‌ ها سبز و جوانه‌ها هر جای این زمین خاکی را بشکافند و از لای ترکها و شکافهای به هم تنیده سر برآورند، پرنده‌ها بر سر شاخساران چه‌چه بزنند و آن وقت آدمها، این آدمهای زنده و به خیالمان پابرجا یک هو بروند زیر خاک. در قبر بخوابند و مدفون شوند. شوکه می‌شوی. این تناقض مغز را هنگ می‌کند. اینکه گوشه سفره هفت سین قاب عکسی با نوار مشکی بگذاری. اینها گفتنش هم سخت است. زبان را الکن می‌کند، چه برسد به اینکه بخواهی قلم بزنی و بنویسی‌اش. شاید هم نباید آن سال‌های بیچاره را مقصر دانست. آن زبان‌بسته‌ها چه گناهی کرده‌اند که شده‌اند جزو سال‌های عمر من. تا جایی که یادم می‌آید همین بوده. مرگ این تابوت خشک و بی‌روح روی دست آدمهای زنده راه می‌رود. " هو الذی یحیی و یمیت فاِذا قضی امراً فانّما یقول له کن فیکون." خداوندی که زنده می‌کند و می‌‌میراند و... بوی ته دیگ سیب‌زمینی همه جا می‌پیچد. از پشت شیشه نگاهش می‌کنم که چطور با دقت گلهای بنفشه را توی باغچه می‌کارد. خودش خواست و رنگش را انتخاب کرد. بر خلاف من که زرد و ارغوانی را دوست داشتم. امسال اما خواستم یک تکه از خانه را او به سلیقه خودش رنگ کند و عجب هم خوش سلیقه بود و من نمی‌دانستم. امیدوارم همه غمهایمان را زیر خاک کند و لبخند گلها را روی لبهایمان میهمان. امیدوارم این سال برای همه بنده‌های خدا سالی پر از اتفاقات و کشمکش‌هایی منجر به تحولی نیک در پایان سال باشد. این سالها می‌آیند و می‌روند و جریان عمر ما را می‌سازند. امیدوارم این جریان سرشار از روزها و ماه‌های خوش برای همگان باشد. یا مقلب القلوب والابصار، یا مدبرالیل والنهار، یا محول الحول و الاحوال، خداوندا تحولی رو به صعود، رشد و تعالی برایمان در این سال رقم بزن. حول حالنا الی احسن الحال.راستش غیر قابل تحمل و داغ بود. اینکه آدم با آمدن بهار عزیزانش را از دست بدهد فی الواقع هولناک است و می‌ترسی نکند بهار آینده یکی دیگر و انگار هر بهار که می‌‌آید، آن حس و حال و آن پژمردگی‌ها و دلمردگی‌ها سرزنده‌تر و تازه‌تر می‌شود. درختها شکوفه بزنند، غنچه ها باز شوند، سبزه‌ ها سبز و جوانه‌ها هر جای این زمین خاکی را بشکافند و از لای ترکها و شکافهای به هم تنیده سر برآورند، پرنده‌ها بر سر شاخساران چه‌چه بزنند و آن وقت آدمها، این آدمهای زنده و به خیالمان پابرجا یک هو بروند زیر خاک. در قبر بخوابند و مدفون شوند. شوکه می‌شوی. این تناقض مغز را هنگ می‌کند. اینکه گوشه سفره هفت سین قاب عکسی با نوار مشکی بگذاری. اینها گفتنش هم سخت است. زبان را الکن می‌کند، چه برسد به اینکه بخواهی قلم بزنی و بنویسی‌اش. شاید هم نباید آن سال‌های بیچاره را مقصر دانست. آن زبان‌بسته‌ها چه گناهی کرده‌اند که شده‌اند جزو سال‌های عمر من. تا جایی که یادم می‌آید همین بوده. مرگ این تابوت خشک و بی‌روح روی دست آدمهای زنده راه می‌رود. " هو الذی یحیی و یمیت فاِذا قضی امراً فانّما یقول له کن فیکون." خداوندی که زنده می‌کند و می‌‌میراند و... بوی ته دیگ سیب‌زمینی همه جا می‌پیچد. از پشت شیشه نگاهش می‌کنم که چطور با دقت گلهای بنفشه را توی باغچه می‌کارد. خودش خواست و رنگش را انتخاب کرد. بر خلاف من که زرد و ارغوانی را دوست داشتم. امسال اما خواستم یک تکه از خانه را او به سلیقه خودش رنگ کند و عجب هم خوش سلیقه بود و من نمی‌دانستم. امیدوارم همه غمهایمان را زیر خاک کند و لبخند گلها را روی لبهایمان میهمان. امیدوارم این سال برای همه بنده‌های خدا سالی پر از اتفاقات و کشمکش‌هایی منجر به تحولی نیک در پایان سال باشد. این سالها می‌آیند و می‌روند و جریان عمر ما را می‌سازند. امیدوارم این جریان سرشار از روزها و ماه‌های خوش برای همگان باشد. یا مقلب القلوب والابصار، یا مدبرالیل والنهار، یا محول الحول و الاحوال، خداوندا تحولی رو به صعود، رشد و تعالی برایمان در این سال رقم بزن. حول حالنا الی احسن الحال.... به قلم: هاجر دهقانی 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰   🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
212.5K
🌱 پیام تبریک استاد دانشگر به مناسبت فرارسیدن بهار طبیعت و بهار قرآن ماه رمضان🌙 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🌱 سلام و نور امیدواریم که سال خوبی را آغاز کرده باشید از آنجایی که بخشی از اعضای روایتخانه، خود صاحب آثاری هستند و خود دستی بر قلم دارند ، قرار هست در نوروز امسال برایمان از کتاب ها و فیلم هایی که در سال ۱۴۰۱ خواندند و دیدند و دوست داشتند بگویند این سری پیشنهاد هارا با هشتگ میتوانید دنبال کنید🔔 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🌱 پیشنهاد های سرکار خانوم مختاری: آثار📚: نوشیدنی کج بی نام و نشان لطفا قاطی نکنید /پیشنهاد کتاب: جز از کل کافکا در کرانه نامیرا ماه به روایت ماه /پیشنهاد فیلم: سریال لیست پرواز ( مانیفست) 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🌱 بسم‌الله الرحمن الرحیم نمیدانم همه یکی از این پیرزن های غرغری توی مغزشان دارند یا این فقط مال کله ی من است. پیرزن نیست همیشه، گاهی میشود جوان روشنفکر و کلاه فلت سرش می گذارد، گاهی لباس دینداری به تن می کند و تسبیح و انگشتر دارد. لباسش عوض می شود ولی حرفش نه. حرفش یکی ست« غرغر کردن». نمیدانم چه سرّی ست که توی ایام عید سر و کله اش بیشتر پیدا می‌شود. انگار او هم برنامه ها ی مناسبتی را بیشتر می پسندد از قبل از عید می‌نشیند روی سکوی دم در مغزم و شروع می کند به غر زدن. حالا مگه چه خبره؟ عید ام یک روزه و رد میشه؟ حالا این نباشه، آن هم نباشه، مگه چی میشه؟ نمیدونم چرا مردم فکر می‌کنند دنیا قرار است به آخر برسد که این طور افتاده اند به جان خیابان ها! این جمله ی آخر مال وقت هایی ست که روشنفکر می‌شود و متفاوت از خلق جهان، چهره ی کلافه اش از میان دود سیگار و بوی قهوه سرک می‌کشد توی همه ی رویا هایم و گند می‌زند به بدو بدو های دم عید. نمی‌شود محلش نگذاشت همیشه. می‌شود سرش را گرم کرد که کمتر بگوید، مثلا یک کاسه تخمه گذاشت جلوش، یا اگر افتاده بود روی دور روشنفکری یک بسته سیگار داد دستش و اگر روی کانال دیانت بود یک دعای جدید دیده نشده باز کنی جلوش. سرش که گرم شد و دهانش مشغول، می توانم کارهایم برسم. امروز روز اول عید است روز اول عید نوروز. لابه‌لای غرغر های ساکنان مغزم کارهایم را کرده ام. غرغروی قبل از عید لباس روشنفکری پوشیده بود و هی می گفت « لازم نیست مثل همه باشی، خانه تکانی مال عوام است» اما الان پیرزن مغزم فعال شده و دارد غر میزند که « این دیگر چه خانه زندگی ست که تو داری؟» دست هم می‌دهند، موقع حضور این یکی آن یکی با نامردی تمام در می‌رود و پشتم را خالی می کند‌. من آدم خانه تکانی نیستم حتی آدم دنگ و فنگ دم عید. اصلا سالهای قبل تا آخرهای عید که نوبت بازدید ما می‌رسید خیلی چیزها را هم نداشتم. معمولا روزهای اول به دیدار بزرگترها می‌روند و بازدید آنها می‌افتد برای روزهای آخر عید. اما چند سالی ست که زرنگ شده ام . روز اول کلی مهمان دارم، نه اینکه به این سرعت تغییر جایگاه داده باشم و از پله ی کوچکتری بودن پریده باشم روی پله بزرگتری، نه، روز اول فروردین روز تولد دخترم ریحانه است. روز اول فروردین سال نود و هفت بود که بعد از مغرب رفتم بیمارستان، همه کادر درمان چپ چپ نگاهم می کردند از بس خسته بودند. آن روز کلی بچه‌ ی یکِ یکِ نود و هفت به دنیا آورده بودند. اما در مورد من فرق داشت داستان ، انتخاب خود دخترک بود اول فروردینی بودن، پرونده ام را که دیدند و فهمیدن وارد هفته ی چهل یکم شده ام کمی مهربان شدند باهام. روز اول فروردین است و من مجبور شده ام به تدارک دیدن، به مثل همه بودن. تولد ریحانه است. مهمان ها می آیند. خانه ی من هم مثل همه شده است، روز اول فروردین. این انتخاب دخترم است انگار، کاری از دست ساکنان مغزم بر نمی آید. روز اول سال، من مثل همه هستم، خانه ی من هم مثل بیشتر خانه ها. درست است همه چیز تمام نیست اما چراغ هایش همگی روشن است و روی میزهای پذیرایی خاک ننشسته. غرغرها هست هنوز، اما زورشان آنقدر نیست که متوقفم کند. دیدن لبخند دختراهایم ارزشش را دارد. انگار ساکنان دل آدم زورمندترند. به قلم✍: زینب سنجارون 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
501.6K
🌱 استشمام عطر خوش رمضان از پنجرهٔ ملکوتی شعبان گوارای وجودتان باد؛ در لحظه‌های آسمانی دعا و نیایش به یاد ما هم باشید... 🌙 ✍زینب سنجارون 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🌱 پیشنهاد های سرکار خانم ترکان: آثار📚: پناهم باش، فرزندم تک است /پیشنهاد کتاب: زیر نور کم(مجموعه داستان کوتاه) ویولون زن روی پل پس از بیست سال عکس های گمشده سووشون /پیشنهاد فیلم: فارست گامپ جزیره شاتر وی مثل وندتا آن زن گفت 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰   🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🌱 بِسم الله الرَّحمن الرَّحیم به نام خدای بخشنده‌ی مهربان اولین آیه‌ی قرآن اولین شکوفه است در این بهار که رمضان بهار قرآن است. شکوفه‌ای که هر گلبرگش نشانه‌ای از اوست. برای عاشقان هم که هر نشانه‌ای از معشوق غنیمت است. تا اسمش می‌آید سر تا پا گوش و چشم می‌شوند. امام صادق علیه السلام می‌فرمایند: باء، بهاء و روشنی خداوند و سین، سناء و بزرگی خداوند و میم، مجد و عظمت خداوند است. الله معبود همه‌چیز ، الرحمن مهربان به همه‌ی خلق است و الرحیم مهربان به مؤمنان. پس ای عاشقان! بیایید مسیر عاشقی‌مان را با مدد از خودِ حضرت معشوق آغاز کنیم؛ عشق سوزان است بِسم الله الرَّحمن الرَّحیم هر که خواهان است بِسم الله الرَّحمن الرَّحیم به قلم✍: سید مرتضی مرتضوی 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
542K
🌱 /راستش را بخواهید بوی غالب در خانه ی ما هم مثل همه ی خانه های دیگر قبل بهار بوی لکه گیر و مواد شوینده بود و من هم مثل هر زن دیگری دنبال کشف زوایای پنهان خانه و پاکسازی اش بودم، امسال اما بطور کلی مسئله فرق داشت.... به قلم✍: حدیثه محمدی 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🌱 بسم‌الله الرَّحمن الرَّحیم وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعًا وَلَا تَفَرَّقُوا ... همگی به ریسمان خدا چنگ زنید، و پراكنده و گروه گروه نشوید ... آل عمران - ۱۰۳ ای ریسمان خدا کجایی؟ ای رشته‌ی محکم اتصال دل عاشق و معشوق کجایی؟ چیستی؟ کیستی؟ با تمام وجودم نیازت دارم. همان‌قدر که به دانه‌ی محبت و عشق او در دلم. اما بیم آن دارم که طوفان دنیا از معشوق جدایم کند. پس صف به صف به دنبالت می‌گردم. خودت را نشانم بده. گفتند: ای رسول خدا! وصیّ‌تان كیست؟ فرمودند: همان كسی كه خداوند به شما دستور داده است به او بپیوندید در آیه‌ی «وَاعتَصِمُواْ بِحَبْلِ اللّهِ جَمِیعا وَلاَ تَفَرَّقُواْ» ... ... گفتند: ای رسول خدا! قسمتان می‌دهیم به كسی كه شما را به حق به پیامبری مبعوث گردانیده است. او را به ما نشان بدهید، بسیار مشتاق دیدار او هستیم ... ... داخل صف‌ها بشوید و به چهره‌ها نگاه كنید. قلب­های شما به هر كس تمایل پیدا كرد، او همان است. بلند شدند و به داخل صف­ها رفتند. چهره‌ها را برانداز كردند و دست علیّ‌بن‌ابی‌طالب (ع) را گرفتند. گفتند: قلب­های ما مشتاق ایشان است ای رسول خدا! وقتی او را دیدیم قلب­های ما لرزید و سپس جان­های ما مطمئن شد. جگر ما جوشید و چشم­هایمان اشكبار گردید و سینه‌هایمان شكافت، تا آن جا كه گویی او پدر ما است و ما فرزندان او. پس ای عاشقان! به مولا علی علیه‌السلام ، ریسمان خدا ، چنگ بزنید که اوست راه نجات عشق الهی‌مان فرموده است: «واعتصموا…، لا تفرّقوا» راه نجات خواهی اگر ریسمان یکی‌ست به قلم✍: سید مرتضی مرتضوی 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🌱 پیشنهادهای سرکار خانم امینی: آثار📚: قابیل فراموش نمیشود /پیشنهاد کتاب: زایو ایذا شاگرد قصاب چیزهای تیز 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🌱 ۱/ به نام خدا اردوی جهادی امسال عکسی از یکی از بچه‌ها بیرون آمد که به بیلش تکیه داده بود و ایستاده خوابیده بود. یک جمله‌ی کوتاه هم کنارش نوشته بود: اینجا قامت ها خم می‌شود ولی نمی‌شکند. این تصویر مرا برد به اردوی جهادی سال گذشته. پنجم فروردین ۱۴۰۱. آخرین روز. آخرین ساعت. همه‌ی جهادگرها رفته بودند. ما که تیم رسانه بودیم مانده بودیم شادگان برای یک مصاحبه. بعد از ده روز کار شبانه‌روزی. مصاحبه از یکی از رفقای جهادگر شادگانیمان. آن هم توی خانه‌شان. از آن عربهای خونگرم است. آن‌جا که رسیدیم یک راست بردمان توی مُضیفِ خانه. اتاق بزرگی نبود ولی همه‌ی ویژگیهای مضیف را داشت. مُتَکّی‌های آبی با گلدوزی کرمی دورتادور چیده شده بود. نشستن توی مضیف حس خیلی خاصی دارد. حس شاه بودن به آدم دست می‌دهد. مخصوصاً وقتی تکیه بدهی و دستت را روی آن ... اسمشان را نپرسیدم که بدانم آیا متکی می‌گویند یا نه. ولی وقتی دستت را روی آن متکی‌های کوچکتر بگذاری حس شاه بودن کامل می‌شود. خیلی هم حس راحتی به آدم دست می‌دهد. از من بپرسی می‌گویم از مبلِ راحتی راحت‌تر است. این بهترین حالت برای در رفتنِ خستگی از بدن حینِ کار است. لازم می‌دانم یک پرانتز طولانی اضافه کنم. (بین عمرانی‌ها شایع است رسانه آسان‌ترین کار در اردوی جهادی را دارد. شاید چون خودشان بیل می‌زنند. ملات درست می‌کنند. فرغون می‌رانند. آجر جابه‌جا می‌کنند. به آجرها آب می‌دهند. آجر می‌چینند. اتفاقاً خود من هم سال اول همین فکر را می‌کردم. خدا می‌داند که چه‌قدر بدنها کوفته می‌شود. هر چند دقیقه یک‌بار آدم تشنه می‌شود. دست و پا زخم می‌شود. بیشتر بچه‌ها وزن کم می‌کنند. اما آنها نمی‌دانند حمل وسایل فیلمبرداری از این پروژه به آن پروژه با سرعت بالا، آن هم با آن درجه‌ی احتیاط که وسایل حساس و گرانش نیاز دارند چه کار سختی است. نمی‌دانند چشمی که برود توی ویزور دوربین برای عکاسی چه عذابی می‌کشد. نمی‌دانند همه‌چیز موقع پوشش رسانه‌ای باید دقیق باشد که نیاز نباشد همه را دوباره انجام بدهیم. نمی‌دانند دویدن که هیچ راه رفتن با یک استابیلایز یا یک لنز ۷۰ - ۲۰۰ روی دوربین چه فشاری به کمر و مچ دست می‌آورد. تازه همه‌ی اینها قبل از این است که یک جفت چشم بی‌نوا بخواهد شب تا صبح خیره به مانیتور بماند. یک جفت گوش بی‌نوا هدفون بگذارد توی گوشش تا صبح که مبادا آن چندنفری که خوابند بیدار نشوند. و اینها جدای از دقتی است که باید حین تدوین به خرج داد. و حتی جدای از اصلاحیه‌ها. و همه‌ی اینها بعد از ..... 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
۲/ و همه‌ی اینها بعد از کلی توی سر و کله زدن توی اتاق ایده هاست. بگذریم از سفارش‌های جورواجورِ بینِ راهی که تمرکز را به آبِ خوردن از آدم می‌گیرد.) پرانتز بسته. برگردیم به مضیف. با آجیل و شربت آلبالو ازمان پذیرایی کردند. شربتش یخِ یخ بود. تگری. برای همین مجبور بودیم آرام آرام و جرعه جرعه بخوریم و این یعنی بهترین حالت برای سکوتِ زمانِ فیلمبرداری. من که داشتم صدا را ضبط می‌کردم می‌توانستم آجیل هم بخورم. ولی باید دقت می‌کردم شکستن پسته‌ها و خرد کردن بادامها زیر دندان کمترین صدای ممکن را داشته باشد. رفیقمان هم خیلی بلند حرف نمی‌زد. صدای نرمی هم دارد. مخملی. حالا با آن خستگی ده روزه و این جای گرم و نرم و این سکوت و لالایی، نتیجه چیست؟ بچه‌ها موقع فیلمبرداری، دوربین‌ها روی پایشان بود و چشمان بسته‌شان به صفحه‌ی دوربین. خواب بودند. البته گاهی یادشان می‌افتاد باید بیدار شوند و صفحه‌ی دوربین را بررسی کنند که کادر به‌هم نخورده باشد. من هم به دنبال لحظه‌ای که پلکهایشان روی هم برود تا با دوربین گوشی عکسی ازشان بگیرم. فرصت فراهم شد. قاب را طوری بستم که فیلمبردارها و دوربین‌شان توی یک قاب باشند. عکس را گرفتم و بعد از مصاحبه بلافاصله گذاشتم وضعیت. به نظرم بهترین توصیف بود برای ده روز کار رسانه‌ای جهادی. یک بیانیه‌‌ی خیلی خیلی کوچک هم کنار عکس نوشتم. آخرین روز، آخرین ساعت، خسته و بی‌رمق ولی ماندیم... آری مرام جهادی‌ها ماندن تا آخرین لحظه است، خم شدن و نشکستن. به قلم✍: سید مرتضی مرتضوی 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
عصری دلگشا. حضور مجلس انس بود و دوستان جمع. زبانمان روزه بود و دلمان گرم به همراهی دوستانمان در رویداد گشت‌وگذار در سرزمین عجایب اصفهان، تخت فولاد. سرزمینی که قدم‌به‌قدمش انسانی خفته است قیمتی که ماجرایی دارد و ما هم که سرمان درد می‌کند برای شنیدن ماجراهای آدم‌ها. 🔸🔹🔸 روز چهارشنبه ۹فروردین ۱۴۰۲ برگی تازه و دیدنی از دورهم جمع شدن خانواده روایت خانه ورق خورد. برگی که یقیناً سال‌ها بعد میوه‌ای شیرین و دلچسب خواهد داشت. 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🌱 بسم‌الله الرَّحمن الرَّحیم إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَىٰ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ ۚ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَيَقْتُلُونَ وَيُقْتَلُونَ ۖ وَعْدًا عَلَيْهِ حَقًّا فِي التَّوْرَاةِ وَالْإِنْجِيلِ وَالْقُرْآنِ ۚ وَمَنْ أَوْفَىٰ بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ ۚ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بَايَعْتُمْ بِهِ ۚ وَذَٰلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ خدا جان و مال مؤمنان را به بهای وعده‌ی بهشت، از آنان خریده‌است؛ همان‌هایی که در راه خدا می‌جنگند، می‌کشند و کشته می‌شوند. این وعده‌ی حقّی است که خدا در تورات و انجیل و قرآن وفایش را به عهده گرفته‌است. و چه کسی از خدا به عهدش وفادارتر است؟ پس، خوشحال باشید از چنین معامله‌ای که با خدا می‌کنید و این است همان کامیابی بزرگ. توبه - ۱۱۱ محبوبا! معشوقا! ای کسی که مرا ، عشقِ مرا ، جانِ مرا پیش‌پیش خریده‌ای! تو فقط اشاره کن و منتظر بمان و ببین که چگونه جهان را به خاطرت به هم میریزم. اگر بهای رسیدن به تو و دیدارت این است پس شمشیر می‌کشم و همه‌ی مدعیان را از معرکه به در می‌کنم. و چه کسی از تو، ای محبوبِ من، خوش‌حساب‌تر است؟ می‌دانم اگر در راهت کشته شوم بازمی‌گردانیَم تا برایت بمیرم و اگر برایت بمیرم بازمی‌گردانیَم تا در راهت کشته شوم. و منِ عاشق حاضرم بمیرم و کشته شوم تا هر بار روی تو را ببینم و باز جان دهم و باز ببینمت. که این فوزِ عظیمِ من است. این همان راه مقرّبان توست که می‌خواهم به مدد خودت و خودشان پا جای پای آنان بگذارم. باشد که خودشان قدم به قدم راهنمایم باشند. امام باقر علیه السلام می‌فرمایند: خداوند به وسیله‌ی جهاد از مؤمنان، جانها و اموالشان را خریداری کرده که این خرید و فروشی رستگارانه و پیروزمندانه است که خداوند در آن حفظ حدود الهی را شرط کرده‌است. و نخستین قدم آن، دعوت‌کردن مردم از اطاعت بندگان به‌سوی اطاعت خدا و از عبادت بندگان به عبادت خدا و از ولایت بندگان به‌سوی ولایت خداست. پس ای عاشقان! "مردانه" به‌پاخیزید و "خالصانه" در این راه قدم بردارید تا مبادا در روز ملاقات پایمان بلغزد ... چون خلق درآیند به بازار حقیقت ترسم نفروشند متاعی که خریدند ✍️سید مرتضی مرتضوی 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🌱 🔸مهمانی اول 🔸 ✍ طیبه رفیع منزلت به صورت گرد مهتابی اش نگاه می کنم که نور بی رمق چراغ خواب سایه ی مژه های بلند بورش را بر آن گونه های لطیف نشانده. و نگاه لرزانش را به یاد می آورم که گفت: می ترسم! صدبار گفت تا خوابید. ابروهایش را بالا می داد: یعنی میتونم؟ و هر بار خندیدم و گفتم: نترس، قراره با هم بریم مهمونی! هواتو دارم! آخ! باید می گفتم: میزبان هوای هر دو مان را دارد یکبار گفت: مامان آخه من شکمو ام! اینبار راستکی خنده ام گرفت: نگران نباش منم شکموام ولی می تونیم خدا کمکمون میکنه. گفتم: مطمئن باش بهمون خوش میگذره. از روزی هایی که در این محفل هست و با دهان خورده نمی شوند حرفی نزدم. به جایش گفتم: هر روز عصر با هم می رویم و خوراکی های دوست داشتنی برای افطارمان می خریم. صورتش درخشید: دوغ و گوشفیل؟! با همان ماسک خنده گفتم: دوغ و گوشفیل... - و بستنی؟! انگشت اشاره ام را نشانش دادم: - هر روز یک چیز بامزه دوباره صورتش را هم کشید: ولی من خیلی میترسم! گفتم: بستنی و دیگه چی؟... - می ترسم نتونم! اینبار دل خودم هم لرزید. دست می کشم روی دستهای کوچک لطیفش. گوشه چشمی ساعت را نگاه می کنم. یک ربعی مانده تا بیدارش کنم. نمی دانم اصلا می تواند برای سحری بیدار شود؟ از فکر تلو تلو خوردنش یا نالیدن خواب آلوده اش که خوابم می آید هم کلافه می شوم. دیشب از هیجان دیر خوابش برد. برای نماز صبح هم سخت بیدار می شود چه رسد به الان! بوی برنج توی خانه پیچیده. قورمه سبزی سفارش داد و خوابید. ادامه دارد .... 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🌱 🔸مهمانی اول 🔸 🔹قسمت دوم🔹 ✍طیبه رفیع منزلت میز را برایش چیده ام. کره و خرما به رسم مادر. از آن روزها همین را خوب به یاد دارم. چرا وقتی دختری می کردم حساب اینجایش را نکرده بودم که باید روزی هم مادری کنم. آنوقت دانه دانه حرفها و کارهای مادر را به خاطر می سپردم. مادر می گفت روزه اولی ام مصادف با تیر ماه شده بود و روزه های 18 ساعته. تنها باری که فراموش کردم روزه ام، همان سال بود شاید روزهای اول. با محمد یک دل سیر پیچک ترش انگور چیدیم و نشُسته خوردیم. یک مشت را بردم از شیر حوض بشویم، مادر با یک بشقاب برنج و قیمه از آشپزخانه پا به حیاط گذشت. قیمه های سحری بود برای محمد آورده بود که یکسالی از من کوچکتر بود. زدم زیر گریه. حالا گریه کن و کی گریه نکن. پیچک های سبز را روی زمین انداختم و مثل عزیز از دست داده ها زار زدم. خیال می کردم آسمان روی سرم خراب شده. راستی معنی واجب و حرام را مادر و پدر چطور در سر ما جا انداخته بودند که روزه خواری غیر عمدی را هم تاب نمی آوردیم. این چند روز اینقدر که به مغزم فشار آورده ام مادر چطور دلم را قرص می کرد خسته شده ام. از آن روزها تنها خاطرات کمی در یادم مانده. دوباره در سرم مرور می کنم: برایش فیلم می گذارم. بتوانم با دوستش قرار پارک می گذارم. آنجا که هم دل و داستان باشند سختی ها آسان می شوند. دیگر نشد، می خوابانمش. در آغوش خودم، که خیلی دوست دارد. شاید آن دوتا جگر گوشه ی دیگرم حسادت کنند. ولی این رمضان باید برای او مادری کنم. صدای گریه ی طفل همسایه می آید. خم می شوم پیشانی دخترکم را می بوسم چشم بسته لبخند می زند. یک گوشه هایی در بندگی هست که آدم تا پدر و مادر نشود آنجاها را نشانش نمی دهند. طفل می نالد. حتما مادرش برخاسته تا آرامش کند. یاد کودکی های مریم می افتم. روز دنیا آمدنش خنده هایش دندان در آوردنش که مثل بقیه ی بچه ها نبود. راه افتادن... بزرگ شدن و بزرگترشدنش و حالا هر چه هم در نظرم کوچک باشد باید دستش را بگیرم و با هم پا به پا به میهمانی برویم. تا آشنا شود با محفل رمضان. دستهایش را باید محکم در دستهایم بگیرم تا اینهمه نترسد و غریبی نکند. و سالهای بعد در زمره ی موحدین خودش با اشتیاق پر بکشد و بیاید و جست و خیز کند. آشنا وبی ترس . دوباره طفل می گرید. وقتی بچه ها آرام نگیرند آدم را مستاصل می کنند. به صورت معصوم مریم نگاه می کنم. نفسهای آرامش را می شمارم. نمی دانم من تاب می آورم فردا از گرسنگی یا تشنگی شکایت کند؟! از دلم می گذرد بی خیال، خودش بزرگ شود و با اختیار و اشتیاق درونی بیاید روزه بگیرد. یادم می اید بچه بودم "بابی انت و امی" را هم "بنفسی" می خواندم. گاهی بذل عزیز از بذل جان عزیزتر می شود. یک گوشه هایی از بندگی هست که آدم فقط با مادری و پدری به آنها بار می یابد. ساعتش زنگ می زند و از جا می پراندم. چشمهایش توی تاریک روشن اتاق گشوده می شود و همراه با خنده اش می درخشند. بی هیچ حرفی بلند می شود. یک طوری بلند می شود که انگار وسط روز است و قیلوله ای کرده تا بلند شود. در آغوش می گیرمش: خوش آمدی مهمان کوچولوی خدا! 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🌱 بسم‌الله الرَّحمن الرَّحیم وَآتِ ذَا الْقُرْبَىٰ حَقَّهُ وَالْمِسْكِينَ وَابْنَ السَّبِيلِ ... حقّ قوم‌وخویش و فقیر و درراه‌‌مانده را ادا کن ... اسراء - ۲۶ محبوب من! ما فقیران و درراه‌ماندگانِ عشقت چه داریم جز محبت تو در دلمان؟ همان را هم که خودت بهمان بخشیده‌ای. ای کریم و مهربان! خودت راهش را نشانمان بده تا عشق و محبتت را در عالم جار بزنیم و عالمیان را فقیر و درراه‌‌مانده‌ی عشقت سازیم. تا مگر حقی را که به گردنمان است، ادا کرده باشیم. و اما ذا القربایت! همان چهارده نوری که همه از تو سرچشمه گرفته‌اند و مثلِ خودت مثل و مانندی ندارند. اصلاً آنها خودِ تو هستند در کالبد مخلوق. پس همانطور که تو را دوست داریم آنها را دوست داریم. و همانطور که تو را اطاعت می‌کنیم آنها را اطاعت می‌کنیم. که حق همین است. و همانطور که به تو چشم امید داریم به آنها چشم امید داریم. و همانطور که از تو می‌خواهیم از آنها می‌خواهیم. و حاشا که کار با کریمان دشوار باشد! از امام حسن مجتبی علیه‌السلام پرسیدند: «چرا شما هیچ گاه فقیری را مأیوس بر نمی‌گردانید؟» امام حسن علیه السلام پاسخ دادند: «من خود، نیازمند خداوند هستم و به الطافش امید دارم. به همین دلیل شرم دارم که خود، فقیر باشم ولی فقیری را مأیوس کنم. خداوند، مرا عادت داده است که نعمت‌هایش را به من ارزانی دارد و من هم خود را عادت داده‌ام که نعمت هایش را به مردم ببخشم.» پس ای عاشقان! ای نیازمندانِ الطافِ حضرتِ عشق! بیایید درب خانه‌ی کریمش را بکوبیم تا بی‌تمنّا از عشق بی‌نیازمان کند ... ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست در محضر کریم تمنّا چه حاجت است به قلم✍:سید مرتضی مرتضوی 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🔺روایت خانه به روایت بهزاد دانشگر و اهالی‌اش 6️⃣ طعم شیرین کشف ✍️اهالی: 🔸 ما آن روزها دانشجوی دانشگاه معارف و علوم قرآن و حدیث بودیم. خبر آمد که قرار است کلاس نویسندگی داشته باشیم. آن هم کجا؟ خانه‌ای قدیمی که ویژۀ دانشجویان پسر در دانشکدۀ معارف قرآن بود. اینجا برای ما دخترها کشف جدیدی بود. خانه‌ای با حیاط قشنگ و باغچه‌ای پر از گل که به تنهایی برای نویسنده‌شدن کافی بود. 🔹 استاد دانشگر را برای اولین بار در ظهر پنجشنبه‌ای مه‌آلود دیدیم. سال 88 بود. مردی جوان با محاسن مشکی و پلیوری که نقش‌های مشکی و نارنجی داشت. ظاهرش بسیار متفاوت با استادهای ملبس و کت‌شلواری دانشکدۀ معارف بود. 🔸چهل نفری بودیم. استاد موضوع می‌دادند و ما می‌نوشتیم. از آن چهل نفر چند تایی قلابمان به نویسندگی گیر کرد. ادامۀ راهمان شد حوزۀ هنری. با چند نفر از شاگردان استاد که اهل یزد بودند و هفته‌به‌هفته با هر مشقتی بود، خودشان را به کلاس می‌رساندند. 🔹برای ما دخترهای جوان استاد هیبت خاصی داشت. با اینکه از استاد حساب می‌بردیم؛ ولی بذر کشف‌کردن در دلمان جوانه زد. مدتی بعد دورِ هم جمع شدیم و دوباره شدیم شاگرد استاد. مسیر نویسنده‌شدن صبوری و پایداری می‌خواست. ریزش و رویش زیاد داشتیم. شاید مهم‌ترین علت ماندگاری ما عزم استاد بود. وقتی جا و مکان نداشتیم، یا وقتی زن باردار و بچۀ کوچک داشتیم، استاد به خانه‌های ما می‌آمد تا نور داستان‌نویسی در جمع ما خاموش نشود. این عزم فقط برای مانبود بلکه برای یک حرکت و فکر نو بود... ادامه دارد 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 تماشا کنید... . پوسته‌ای می‌شکافد و از درون آن نهالی شکفته می‌شود؛ شکافتن، شکفتن و شکوفه. چنین است که عالم در خود تجدید می‌شود ... و انسان نیز. . . 📚رستاخیز جان/ سید مرتضی آوینی . 🎞 دقایقی از مستند آقا مرتضی 🔸به مناسبت سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم، سید مرتضی آوینی 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane