eitaa logo
روایت عشق🖤
969 دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
159 فایل
﷽ 🔸تبادلツ👇🏻 تبادل باهر تعداد عضوی انجام میشه مهم محتواست😊 ❤️ @Azii0_0zii شما مهمان شهدا هستید😍😊 🌺کپی به شرط صلوات برای ظهور اقا و دعا برای شهادت خادمین کانال😊🌹 🌺لفت به شرط صلوات برای سلامتی آقا eitaa.com @Revayateeshg
مشاهده در ایتا
دانلود
باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان بدنیا آمده‌ایم و شیعه هم بدنیا آمده‌ایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی‌ها، غربت‌ها و دوری‌هاست و جز با فدا شدن محقق نمی‌شود حقیقتاً. شادی روح شهدا ٱللَّٰهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَىٰ‌مُحَمَّدٍ‌وَآلِ مُحَمَّدٍ‌وَ‌عَجِّل‌فَرَجَهُم🌺 @Revayateeshg
می‌گفت: به هیچکس اجازه نده پشت سر آقا حرف بزند خودش این طور بود دیده بودم وقتی کسی حرف نامربوطی درباره آقا میزد اخم هایش می رفت توی هم اگر با بحث می توانست جواب طرف را بدهد جواب میداد و گرنه بلند میشد و می رفت.... -----•••🌷🕊🌷•••----- @Revayateeshg
برای تعیین گرا ، از نرم افزار گوگل ارث کمک می گرفت اما خمپاره ها هیچ کدام به جایی که باید می خورد ، نمی خوردند... روی این برنامه کار کرده بود... می گفت گوگل ارث روی نقشه سوریه و عراق خطا دارد و معتقد بود این خطا عمدی است... نشسته بود مقدار خطا را در آورده بود و بعد از آن ، مقدار خطا را دخالت می داد و می زد و خمپاره ها می خوردند به هدف. 🌸راوی : همرزم شهید ⊱┈──╌♥️╌──┈⊰ @Revayateeshg
‏آن‌قَـدࢪشَھیدبودڪہ شَھادَت‌عاشِقَش‌شٌـد..! نڪتہ‌دَقیقـاًاینجـاسٺ؛ ڪہ‌بـٰایَدشَھـیدبـود؛ تـٰاشَـہیدشٌـد...! ڪٌجاۍِ‌ڪاࢪیم..؟! ┈┄┅═✾🌸✾═┅┄┈ @Revayateeshg
🌹شهـید محـمود رضـا بیضایی:  به خودمان بقبولانیم ڪه در این زمـــان به دنیا آمده ایم و شیعه هم به دنیا آمده ایم ڪه مـؤثر در تحقـق ظـــهور مـولا باشیم. و این همراه با تحمل مشکلات مصائـب، سختی ها، غـــربت ها و دوری هاست و جـــز با فـدا شدن محقـق نمی شود حقیـــقتاً. شادی روح شهدا ٱللَّٰهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَىٰ‌مُحَمَّدٍ‌وَآلِ مُحَمَّدٍ‌وَ‌عَجِّل‌فَرَجَهُم🌺 @Revayateeshg
جای شھید بیضائی خالی ڪه میگفت: ما قدر اقا سیدعلی را نمیدانیم در ڪشور های عراق و سوریہ بدون وضو به تصویر آقا دست نمیزنن.... 🌷 🌼 💕 @Revayateeshg
همیشہ‌باوضوبود،موقع‌شھادت‌هم باوضوبود دقایقۍقبـل‌ازشھادتش‌وضـوگرفت‌ وروبـھ‌من‌گفت‌ان‌شاءاللھ‌آخریش‌باشہ.. وآخریـش‌هم‌بود! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈•❀🌷❀•┈┈• @Revayateeshg
خاطره ناب و کمتر شنیده شده از زبان فرمانده تیپ مکانیزه امام زمان شبستر: ماه رمضان بود و ما در سوریه بودیم که یکی از افسرهای ارشد سوری ما را به ضیافت افطار دعوت کرد؛ با تعدادی از رزمندگان از جمله شهیدبیضایی به میهمانی رفتیم و خیلی هم تشنه بودیم؛ دو سه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذاخوری شویم اما محمودرضا منصرف شد و گفت من برمی گردم؛ 🌷 رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود و من نیز مصر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم. شهیدمحمودرضابیضائے به من گفت شما ماشین را به من بده که برگردم و شما بروید و افطارتان را بخورید، من هم بعد از افطار که بر گشتید دلیلش را برایتان می گویم. بعد از افطار علت انصرافش از میهمانی را پرسیدم و او در جوابم گفت: اگر خاطرت باشد این افسر قبلا نیز یکبار ما را به میهمانی ناهار دعوت کرده بود؛ آن روز بعد از ناهار دیدم که ته مانده ی غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها نیز از فرط گرسنگی با ولع غذای ته مانده را می خورند! امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده ی غذای افطاری مرا به این سربازها بدهند، من آن افطار را نمی خورم...🧡 @Revayateeshg
میگفت: من یک چیزی فهمیده ام خدا شهادت را همیشه به آدم هایی داده که در کار سختکوش بوده اند. 🌱 @Revayateeshg
✍ تو اتاق نشسته بودیم که محمود جستی زد و گفت: آقا بیاید می‌خوام یه کار باحال کنم و رفت سمت اتاقش چند لحظه بعد با نخ و سوزن اومد و گفت: بیاید می‌خوام پیشگویی کنم می‌خوام بهتون بگم در آینده بچه تون چی میشه حتی می‌تونم بگم بچه های پدر و مادر هاتون به ترتیب چه جنسیتی داشتن سوزن رو نخ کرد و داوطلب اول رو نشوند و سوزن رو از نخ آویزون کرد و عمود گرفت روی نبض دستش سوزن چرخ می‌زد و محمود می‌گفت که بچه اول پدر و مادرت پسره، دومی هم پسره، سومی دختره درست حدس زده بود بعد مرتضی رو صدا زد و گفت دستتو بده ببینم بچه چی میاری سوزن رو آویزون بالای نبض دست مرتضی ثابت کرد و بعد از چند ثانیه سوزن شروع کرد به حرکت کردن قهقهه ای زد و گفت پاشو مرتضی که بچه اولت دختره! صدای خنده مون بلند شد محمود پرسید: مرتضی اسمش رو چی می‌ذاری؟ مرتضی یه کم فکر کرد و جواب داد زینب... این ماجرا ادامه داشت تا محمود گفت بذار برای خودمم امتحان کنم سوزن رو آویزون کرد و اونم شروع کرد به چرخیدن چشم های محمود برقی زد و با خوشحالی گفت: بیا برای منم دختره پرسیدیم اسمش رو چی می‌ذاری؟ بی معطلی گفت: کوثر... 💞برای شادی روح و همه شهدا صلوات 🌸 @Revayateeshg
میگفت: من یک چیزی فهمیده ام خدا شهادت را همیشه به آدم هایی داده که در کار سختکوش بوده اند. 🌱 @Revayateeshg