#به_یاد_شهدا✨
#خاطراتشهدا 💌
#روایت_عشق 🌺
#شهید_مهدی_زین_الدین🌸
چشمشان که به مهدی افتاد، از خوشحالی بال درآوردند. دورهاش کردند و شروع کردند به شعار دادن: «فرمانده آزاده، آمادهایم آماده!» هر کسی هم که دستش به مهدی میرسید، امان نمیداد؛ شروع میکرد به بوسیدن. مخمصهای بود برای خودش.خلاصه به هر سختیای که بود از...
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم❤️☘💫
⸙@Revayateeshg⸙
#روزه_قضــا🌹
#خاطراتشهدا 🌸
#روایت_عشق 🌿
✍ چند روز قبل از شهادتش ، از سر دشت مے رفتیم باختران بین حرفهایش گفت:
‹‹بچه ها! من دویست روز روزه بدهڪارم›› تعجب ڪردیم!!!
گفت:
‹‹شش سالہ هیچ جا ده روز نموندم ڪہ قصد روزه ڪنم.››
وقتی خبر رسید شهید شده، توی حسینیه انگار زلزله شد. ڪسی نمی توانست جلوی بچه ها را بگیرد توی سر و سینه شان می زدند. چند نفر بی حال شدند و روی دست بردنشان آخر مراسم عزاداری، آقای صادقی گفت:
‹‹شهید به من سپرده بود ڪہ دویست روز روزه قضا داره ڪی حاضره براش این روزها رو بگیره؟››
همه بلند شدند نفری یڪ روز هم روزه می گرفتند، می شد ده هزار روز....
📚 یادگاران ،ج ده ، ص ۹۴
#شهید_مهدی_زین_الدین
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
@Revayateeshg
👇 آیهای بود که #شهید_مهدی_زین_الدین همیشه زیر لب داشت.... 💌
...وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ « بخشی از آیه 44 غافر»
.... و من كارم را به خدا واگذار مىكنم زيرا كه او به (احوال) بندگان بيناست.
روایتی #حسین_کاجی دوست و همرزم شهید «مهدی زینالدین» 🌸
#خاطراتشهدا💚
#روایت_عشق💙
#شهید_مهدی_زین_الدین🧡
@Revayateeshg
محتاجیم؛
محتاج یک فنجان چای
که پهلویش تو باشی....🥰
#شهید_مهدی_زین_الدین❤️
#روایت_عشق🌿
#شهیدانه🦋
@Revayateeshg
ڪثرت، قلّت،ڪیفیت و ڪمیت
رزمندگان علّت پیروزے نیست،
علت پیروزے فقط و فقط خداوند است.
#شهید_مهدے_زین_الدین
#روایت_عشق
#کلام_شهدا
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@Revayateeshg
🔹شما باید بدانید که شهدا بالای سر شما هستند
🔹و ملائکه خدا حضور دارند و امام زمان (عج)
🔹از شما انتظار دارد و چشم امید او به شماست.
🔸شما امید حضرت امام زمان (عج)هستید.
👈🏻ما که از منتظران او هستیم،
👈🏻باید سعی کنیم
👈🏻و به این انتظار تحقق ببخشیم.
#شهید_مهدی_زین_الدین
#روایت_عشق
#کلام_شهدا
•┈┈•❀🌷❀•┈┈•
@Revayateeshg
چند تا سرباز از قرارگاه ارتش مهمات آوردهاند.
دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشون میریزه.
یک بسیجی لاغر و کم سن و سال میاد طرفشون.
خسته نباشید میگه و مشغول کار میشه.
ظهر که کار تموم میشه، سربازها پی فرمانده میگردن تا رسید رو امضا کنه.
همون بنده خدا، عرق دستش رو با شلوار پاک میکنه، رسید رو میگیره و امضا میکنه !!!
#شهید_مهدی_زین_الدین
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
از :
یـڪ راه طـے شـده
به:
مســافران این مسیــر
عـزیـزان مـن نگـذاریـد
حـرفـــــ ولایــتـــــ
بر زمیـن بـمـانـد ... همیــن ❤️
#شهید_مهدی_زین_الدین
#روایت_عشق
#شهیدانه
•┈┈•❀🌷❀•┈┈•
@Revayateeshg
محتاجیم؛
محتاج یک فنجان چای
که پهلویش تو باشی. . . .
#شهید_مهدی_زین_الدین
#روایت_عشق
#شهیدانه
⊱┈──╌♥️╌──┈⊰
@Revayateeshg
🌷 رفته بود شمال غرب، مأموریت فرستاده بودندش.
بعد از یک مـاه که برگشته بود اهواز،
دیده بود دخترش لیـلا، مریض شده؛ افتاده روی دست مادرش.
یک زن تنـها با یک بچه ی مریض.
باز هم نمی توانست بماند و کـاری کند.
باید برمی گشت.
رفت توی اتاق؛ در را بست.
نشـست و یـک دل سـیر گــریه کــرد.
📚 مجموعه کتب «یادگــاران»/ جلد دهم
#شهید_مهدی_زین_الدین
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
میخواست ناشناس رأی دهد، اما نشد
موتور برادرش را برداشت تا رأی بدهد. به مسجد که رسید، مسؤول پایگاه او را شناخت.
از جایش بلند شد و کلی عزت و احترام گذاشت. بقیه عوامل اجرایی رأیگیری هم بلند شدند.
آقامهدی ناراحت شد و گفت: کارتان را انجام دهید. وقتی رأی را به صندوق انداخت، سه نفر از مأموران او را بدرقه کردند و دم در گفتند: آقای زینالدین وسیله دارید؟ به موتور گازی کنار خیابان اشاره کرد و گفت: وسیلهام کجا بود؟ این موتور برای برادرم است.
#شهید_مهدی_زین_الدین
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
🌷 رفته بود شمال غرب، مأموریت فرستاده بودندش.
بعد از یک مـاه که برگشته بود اهواز،
دیده بود دخترش لیـلا، مریض شده؛ افتاده روی دست مادرش.
یک زن تنـها با یک بچه ی مریض.
باز هم نمی توانست بماند و کـاری کند.
باید برمی گشت.
رفت توی اتاق؛ در را بست.
نشـست و یـک دل سـیر گــریه کــرد.
📚 مجموعه کتب «یادگــاران»/ جلد دهم
#شهید_مهدی_زین_الدین
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg