eitaa logo
::. روایتِ حضور .::
1.1هزار دنبال‌کننده
411 عکس
111 ویدیو
17 فایل
💠 مجموعۀ فرهنگی هنری روایتِ حضور 💠 جریان ملی راویان جوان هنرمند✨ با قصه ها دنیا می‌سازیم! • باهامون گپ بزن: @rvhz_admin • بهمون زنگ بزن: ۰۹۱۰۳۱۳۴۳۱۶ • بهمون سر بزن: تهران.خ انقلاب.چهارراه کالج
مشاهده در ایتا
دانلود
بله دیگه🙄 هر چندتا لقمه که بخواید میتونید انتخاب کنید. سه تا لقمه باهم الزامی نیست. کانال رو لطفا دقیق بخونید و هر ابهام دیگه ای داشتید بپرسید تا دیر نشده: @rvhz_admin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترسیـــــدیــــــ.د بلهههه..معلومه.. قشنگ ترسیدید! .
🔻🔻🔻اخیرا متوجه شدیم که بعضیاتون ۳ تا ترس بزرگ دارید .
اول🔻بعضیاتون میترسید از اینکه تو کارگاه های هنری شرکت کنید و جلوی بقیه ضایع بشید. چون خیلی از هنر سر در نمیارید.. .
دوم🔻میترسید حالا که قلم نوری، پد طراحی، لپ تاپ، دوربین عکاسی، لنز خفن، و تجهیزات حرفه ای ندارید، نتونید یه اثر خوب تولید کنید. .
سوم🔻میترسید اگر مجازی تو کارگاه شرکت کنید، چیزی از مطالب نفهمید و نتونید کارتون رو به استاد نشون بدید .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای همین، دادیم سر آشپزمون ۳ تا بستنی معجون ضد ترسِ خَفن براتون درست کرد، گذاشتیم تو منوی «دسر» دورۀ ۳ لقمه . . این ۳ معجون رو‌ نوش جان کنید هر ۳ ترستون درجاااا میریزه 👇 😁 .
🔴 مَـعـــجونِ 😋 ببین.. دوره سه لقمه، کلاس نیست: کارگاه خلق اثر+ آموزش تخصصی حین کاره یعنی در کارگاه برخلاف کلاس آموزشی، با بقیه مقایسه نمیشی. کسی اینجا بهت نمره نمیده. و سطحت ملاک مهمی نیست. . در این کارگاه هرکس با سطوح مختلف شرکت میکنه. هرکس به قدر توان و مهارت خودش کار میزنه و توسط استاد راهبری میشه و به اندازۀ سطح خودش ارتقا پیدا میکنه. . این معجون رو بخور، ترس اولت میریزه. میای کنار ما، سطح خودت رو میکشی بالا👍 @revayatehozour
🟢 مَـعـــجونِ 😋 اصلا لازم نیست تبلت گرافیکی داشته باشی اصلا لازم نیست دوربین عکاسی چند میلیونی بخری و لنزت فلان مارک باشه اصلا لازم نیست لپ تاپ رندرینگ بالا بگیری شرایطی رو برات فراهم کردیم، که با ساده ترین ابزار هم بتونی بیای. پس فعلا قانع باش به هرچی دم دست داری و به راحتی تمرین کن . ⚠️در هنر، ابزار شرط نیست، مهارته که شرطه! . @revayatehozour
🟡 مَـعـــجونِ معروفمون: 😋 ما دوره آفلاین نمیفروشیم. هدف تعامله! قراره همپاهای هنرجو در استان های مختلف باهمدیگه آشنا بشن. ✖️پس فرق نمیکنه کدوم استانی✖️ در کارگاه آنلاین، میتونی کارت رو به استاد نشون بدی، استاد راهبریت میکنه، باهم صحبت میکنید، سوال میپرسی، رفع اشکال میکنی و در جریان کار بقیه قرار میگیری. خارج از زمان کارگاه، میتونی توی گروه هم این تعامل رو ادامه بدی. استاد همون وقتی که برای تهرانی ها میگذاره، برای شما هم میگذاره. چون همه باهم سر جلسه اید. اگه تشخیص بده جایی از پایه و مبتدی مشکل داری، بیشتر باهات کار میکنه💪 حالا که میای، نباید خجالت بکشی و سکوت کنی! باید سماجت کنی، سوال بپرسی، از استاد رفع اشکال بخوای، جوری که همه حضورت رو احساس کنند. این معجون رو یه نفس سر بکش! تا سومین ترست هم بریزه. @revayatehozour
🛎 دقت کردید اخیرا از این تصاویر هوش مصنوعی میگذاریم رو کانال؟ بی حکمت نیستا😉 بیاید «سه لقمه» میفهمید... @revayatehozour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بااااااورتون میشه این رو یکی از هنرجوهای استاد شهریاری با انگشت و توی موبایلش کشیده؟؟😵😵 . بدون قلم، بدون تبلت! .
شما هم میتونید هنوز دیر نشده.. تو کارگاه سه لقمه، همینجوری یاد بگیرید خفن بشید. @rvhz_admin :ثبت نام همینجا
. با سلام و احترام🌿 به همپاهای هنرمند . شهریور رو یادتونه؟☝️ وقتشه دست نوشته هاتون رو منتشر کنیم .
🔻قضیه این چالش ماهانه چیه؟ قرارمون شد ماهی یک بار، قدرت قلمتون رو محک بزنید. موضوع هر ماه رو در کانال اعلام میکنیم، و شما دست نوشته هاتون رو با دیگران به اشتراک میگذارید. فرصت خییییلی خوبیه برای کسانی که علاقه مند به نوشتن هستند. شرکت در برای تمااااام اعضای کانال آزاده💯 بقیه شرایطش رو اینجا بخونید و اگر سوالی داشتید از ادمین بپرسید: https://eitaa.com/revayatehozour/1235
1⃣🔹جنگ، ناخواسته سربازهای کوچکی را برای روز انتقام آماده می‌کند. من و دختری که در سال۲۰۲۳ لباسم را از ترس گرفته بود، الان با هم ازدواج کرده‌ایم و پنج فرزند داریم. در تابستان همان سال، عکسی که در خانه پدر بزرگ از ما گرفته بودند، عکس معروفی شد. یک هفته قبل از آن، جنازه پدر بزرگ را از روی همان تشک کنار اتاق سیمانی برده بودند و در جای نامعلومی به خاک سپرده بودند. قرار نبود خانه پدر بزرگ را با بمب به آن بزرگی از هوا بزنند ولی تقدیر این بود که راز پدربزرگ برای صهیونیست‌ها تا ابد راز بماند.👇 .
من و آن دختر به خانه پدر بزرگ برگشتیم. پله‌‌ای وجود نداشت، به زحمت خود را به طبقه پنجم رساندیم. بالش پدر بزرگ را برداشتیم و با خود بردیم. در سال هایی که دنیا برای ما به آخرش نزدیک می‌شود، کسی شک نمی‌کند که باز هم پیرمردی دارایی‌های ارزشمند خود را داخل بالشش قایم کند. هزاران قطعه الماس ریز و چند قطعه الماس بزرگ، و آدرس یک تونل زیر زمینی پر از کبوترهای سفید. نقشه پدر بزرگ عملی شد و در شب مهتاب سفیدی نتانیاهو به درک واصل شد. برای جنازه‌اش جایزه گذاشتیم. برای حسن نیت خود در هر کاغذ الماسی ریز گذاشتیم و به پای کبوترها بستیم. سوره فیل را خواندیم و کبوتر‌ها را پرواز دادیم. هرکاری از دستمان بر می آمد انجام دادیم. پدر بزرگ هم همین طور بود، هر کاری از دستش بر می آمد انجام می‌داد. روزنامه‌ها آخرش هم درست و حسابی ننوشتند چه کسی او را به دوزخ فرستاد. ولی چند روز بعد یک‌ نفر آمد و الماس بزرگ را از ما طلب کرد. ما هم دو دستی تقدیم کردیم.‌ حالا آن دختر که سال ها مسئول کبوترخانه پدر بزرگ بوده، به فرزندان غزه درس های جدید می‌دهد. ✍🏻 ابراهیم قائمی. تهران اگر از این داستانک خوشت اومد، بهش رای بده و جایزه بگیر: @revayatehozour
2⃣🔹 ایستاده بود و شدیدا در فکر فرو رفته بود اما چشم هایش به برج سازی همسایه خیره مانده بود. آخر همین چند دقیقه پیش بود که آن انفجار لعنتی، کاخ فقیرانه شان را کن فیکون کرده بود. داشت در دلش به خدا می گفت: مگر گناه ما چه بود که باید خانه امیدمان، ویران میشد؟ فکر کرد شاید تاوان گناهی را پس می دهند که از آن غافل مانده است! هرچه که بود، اما این را خوب می دانست که همسایه هم بی گناه نیست. اما چرا این ویرانی نصیب او نشد؟ این افکار آزاردهنده را از ذهنش پاک می کند و به طرف خواهرش برمی گردد. او با چشم هایی ملتمسانه به او خیره شده و در صورتش مظلومیتی عمیق موج میزند. با التماس در چشم هایش به برادر می گوید: دلم خیلی برای مادر تنگ است. مادری که تا همین چند ساعت پیش دست نوازش بر سرش کشیده بود و به او وعده یک غذای فوق العاده برای شام را داده بود. مادری که همین چند ساعت پیش، از زیر آوار بیرون کشیدنش و روی او پارچه ای سفید کشیده و بردند. ✍🏻هدی. قم اگر از این داستانک خوشت اومد، بهش رای بده و جایزه بگیر: @revayatehozour
3⃣🔹نشسته بودم با برادرم نقاشی می‌کشیدیم. همیشه نقاشی های برادرم از من قشنگ تر است؛ چون از من بزرگتر هست. ما یک خانوادۀ خیلی کوچکی هستیم. من و داداشم جاسم و پدر و مادرم . من پدرو مادرم را از دست دادم. الان من و جاسم زندگی می کنیم ، زندگی اینجا خیلی سخت است. اسرائیل و آمریکا غزه رو نابود کردند ولی ما داریم مقاومت میکنیم. تقریباً ۷۳ یا ۷۴ سال است که اسرائیل به ما حمله میکند. ما همیشه از حمایت های ایران می گوییم. اگر ایران نبود، تا الان فلسطین برای اسرائیل شده بود. غرق در فکر بودم که جاسم سکوت حکم فرمای بینمان را شکست و گفت: جاسم :_ زَهْرا الشْگَدْ العُمُر إسْرائیل إهنا؟ (زهرا چند ساله اسرائیل اینجا هست ؟) زهرا :_ المائدری الظن ۷۴ لِنِه (نمیدونم فکر کنم ۷۴ سال ) من و داداشم، بر شکسته های خانه مان ایستاده ایم و مردم را تماشا میکنیم و حسرت میخوریم که مادرو پدرمان نیستند. ✍🏻 نسیم خالقیان. تهران اگر از این داستانک خوشت اومد، بهش رای بده و جایزه بگیر: @revyatehozour
4⃣🔹هر زمان در خانه بازی هایشان تمام می شد و او هنوز از انرژی سرشار بود، افکار و خیالات بچه گانه اش او را به سمت پارک نزدیک خانه شان می کشاند، دست خواهر کوچکترش را می گرفت و دل به دریا زده، از خانه بیرون می رفتند، دم در با صدای نازک و جیغ دار از مامان مثلا اجازه می گرفتند. _مامان ما داریم میریم پارک. _چرا بچه ها ؟ بیاین کارتون دارم. و چون می دانستند که مادر با آن ها کاری ندارد و فقط می خواهد از پارک رفتن منصرف شان کند، با یک فریاد لبخند آمیز دیگر می گفتند:« نه مامان، ما از بازی توی خونه خسته شدیم ، خداحافظ...» و طوری می رفتند که تا مادر چادر رنگی دم دستی اش را روی سرَش می انداخت و ، به درِ خانه می رسید، دیگر بچه ها در کوچه دیده نمی شدند! آن ها به همان جایی می رفتند که بعضی شب ها به همراه مادرشان با فلاسک چای ،چند فنجان ، قندانی دربسته ، فرشی سبک و کوچک و مقداری خوراکی به آنجا می رفتند، بازی می کردند. در بین بازی هر از چند گاهی به مادر سر می زدند و دوباره با خنده های قاه قاه و بی ریای کودکانه می دویدند و به سمت تاب سرسره می رفتند. منتظر می ماندند تا پدر از سر کار برگردد، چای بنوشد و خستگی در کند. و در آخر، دور سفرۀ کوچک شان می نشستند و شام دست پخت مادر را که با نان و سبزی تازه خوردن داشت، در صفا و صمیمیت وصف ناشدنی میل می کردند. و کم کمک دست در دست پدر و مادر به آپارتمانشان بر می گشتند.👇 .
هنوز در پارک مشغول بازی بودند که چند صدای مهیب در جا به زمین میخکوب شان کرد. این صداها را قبلا هم شنیده بودند و از تلویزیون محله های ویران شدۀ شهرشان و آوارگی هم شهریانشان را دیده بودند. با شنیدن صدای اصابت موشک های دشمن، صدای جیغ، داد و فریاد مردم محله، وحشت زده به طرف هم دویدند. دست گرم خواهر برادری همدیگر را که گرفتند، انگار کمی احساس امنیت در تن ترسان و لرزانشان جان گرفت. آنان با اضطراب تمام و گریه کنان به سمت آپارتمانشان می دویدند. در مسیر، در گوشه کنارها پناه می گرفتند تا آسیب نبینند و دوباره با اطمینان بیشتر شروع به دویدن می کردند. از سر کوچه که آپارتمانشان را دیدند، رمق از دست و پایشان رفت. وحشت کرده بودند. عماد خواهرش را در آغوش کشید و در حالیکه به آپارتمان سوراخ شده و ویرانشان می نگریست به خواهرش گفت:« نگران نباش هانیه جان! بیا زود برویم مادر را ببینیم. او حتما نگران ما و تنهاست.» هانیه گفت:« نه آنجا خانۀ ما نیست» و اشک می ریخت. هر دو به سمت خانه دویدند و متعجبانه دیدند که فقط از آپارتمانشان یک اسکلت آجری مانده است. از پله های نیمه فرو ریخته که بالا می رفتند، هر دو مادرشان را صدا می زدند و امیدوار بودند که بلائی بر سرش نیامده باشد.👇 .
به طبقۀ خودشان که رسیدند، هیچ کس نبود و هیچ چیز هم سر جایش نبود. هر چه گشتند اثری از مادرشان نیافتند. تنها و بی پناه کنار پنجرۀ فروریختۀ پذیرایی شان ایستادند و با نگاهی معصومانه به افق قابل دید، در دل سلامتی پدر و مادر مهربانشان را از خداوند خواستند. اصلا برایشان مهم نبود که تمام دوست داشتنی هایشان، دنیای اسباب بازی ها و عروسک هایشان در اندک زمانی به زیر خاک رفته است. بله فقط و فقط برای آمدن یکی از والدین شان لحظه شماری می کردند. چند دقیقه بعد، مادر که با شنیدن صدای انفجار سراسیمه خانه را ترک کرده و برای یافتن فرزندانش بیرون رفته بود. پس از نیافتن بچه ها کوچه را به تاخت می آمد و با خود می گفت:«خدا کند اتفاقی برایشان نیفتاده باشد و هی با گریه صدا می زد، عماد؟هانیه؟» عماد و هانیه که از دور صدای آشنای مادرشان را شنیدند بی تاب و بی قرار بودند تا او را ببینند؛ اما می دانستند که در آن شرایط نباید از هم جدا شوند و به جاهای دیگر ساختمان بروند. پس منتظر شدند که مادر به خانه برود، مادر که رسید آنان را بغل کرد و بوسید و سه تایی با هم خدا را به خاطر در کنار هم بودن شکر کردند؛ اما هر چه به انتظار پدر نشستند به خانه برنگشت انگار او در محل کارش به دیدار خداوند رفته و به شهادت رسیده بود. ✍🏻 رفعت حسنی.خراسان جنوبی اگر از این داستانک خوشت اومد، بهش رای بده و جایزه بگیر: @revayatehozour
5⃣🔹منظره ای دلگیر زنگ مدرسه به صدا درآمد. زهرا با شادمانی بندهای کیفش را روی شانه اش محکم کرد تا بتواند تا خانه با برادرش رضا مسابقه بدهد. با شنیدن عدد سه، دویدن آغاز شد. با کفش های صورتی اش به سرعت می دوید. در هر لحظه که از برادرش پیشی می گرفت، انگیزه اش دوچندان میشد؛ اما ناگهان صدای انفجار بلند شد. صدای انفجار، سوت پایان مسابقه بود. گردو خاک تمام محله را پرکرده بود و چشم ها نمی‌توانستند به وضوح ببینند. نفس نفس زنان به خانه رسیدند. دیوار ها سوراخ شده اند و کف اتاقش با آجر و سیمان های خورد شده پوشیده شده است‌. تمامی دلخوشی هایش را در زیر قدم هایش حس می‌کرد. عروسک و اسباب بازی ها تکه تکه شده بودند‌. توجهش به برادرش جلب می‌شود، در کنار دیوار ایستاده است و از جای خالی پنجره به خیابان نگاه می‌کند، پاهایش سست شده‌. کاش می شد خانه ها را دوباره ساخت! ✍🏻 حوریا. خراسان رضوی اگر از این داستانک خوشت اومد، بهش رای بده و جایزه بگیر: @revayatehozour