فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 قیافه همپاها وقتی برای بار دوم میان دفتر
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 قیافه همپاها وقتی شش ماه
از فعالیتشون میگذره
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 قیافه همپاها بعد از یک سال عضویت
.
📣 اعلام برندگان چالش نگارشی
°•°•°• برنده چالش شماره ۵ (آبان):
خانم امیدی 🎁 از استان چهارمحال و بختیاری
°•°•°• برنده چالش شماره ۶ (آذر):
خانم میراحمدی 🎁 از استان البرز
.
روی اسمشون بزنید و داستانکشون رو بخونید.
@revayatehozour
🌟میدونستید؟؟؟
ما از بین اعضای کانال، افراد توانمند و مستعد در نویسندگی رو شناسایی میکنیم و براشون برنامه های مهم و جذابی داریم؟ پس اگر سرِ سوزنی استعداد دارید، #چالش_های_نگارشی رو جدی بگیرید😉
@revayatehozour
امروز وقتشه نوشته های شمارو منتشر کنیم.
⚠️ لطفا قبل از خوندن داستانها، فیلم کوتاه چالش رو کامل ببینید تا بتونید به داستان مورد علاقه تون رأی بدید و جایزه نقدی بگیرید.💰
.
1⃣ دستم را توی هوا تکان میدهم، نه سرد است و نه گرم. حتی جریان هوا را هم حس نمیکنم. اصلا اینجا کجاست؟ خنده ام میگیرد از ایده مسخرهای که به ذهنم رسیده. یاد فیلم "interstellar" افتادهام. نکند من هم در فضا مانده ام و باید به کسی در زمین کد بفرستم؟ حتی یاد یک سکانس از "life" افتادم. قرار است بمیرم و تا ابد در این فضایِ بی سر و ته که از نظر من زمان برایش تعریف خاصی نشده، معلق بمانم؟
نه! نه! نه! بس است! این فکرهایِ بی سر و ته را تمام کن! الان باید ببینم کجا هستم و چهکار میتوانم بکنم. شاید باید به همان اسکناسها راضی میشدم. شاید نباید امروز شیفت اضافه میماندم؛ حتی شاید نباید هیچوقت پایم را اینجا میگذاشتم.
هرچقدر هم ایدههایم را برای ساخت قبول نمیکردند، باز هم باید همانجا میماندم.
فشار روی سرم زیاد است. واقعا چهشکلی میتوانم در همچین موقعیتی به این چیزها فکر کنم؟ فکر هدفهایی که با پدرم چیده بودم و به او قول داده بودم بالاخره "آرتوی خودم" را میسازم، نمی گذاشت فشار اشک چشم هایم را کنترل کنم. من قبول کردم از آن کتابها، آن تختهی بزرگ، آن نوشتهها و ایدهها و غول آهنیِ قشنگم که اسمش را از بچگی آرتو گذاشته بودم بگذرم؛ اما حالا دقیقا پرت شده ام وسط سیاهیِ بی انتهایی که خیلی شبیه فرمولهای ورقههایم بود؛ ولی واقعی.
بوی مرگ میداد. از وقتی که خودم را در این سیاهی دیدم، بویش را حس کردم؛ بوی آشنای آرزوهایی که کشتم و هدفی که از آن دست برداشتم. شاید آرتو برگشته تا من را نجات...
حس میکنم به شدت کشیده میشوم. نمیدانم این حس درست است یا نه؛ ولی یک نقطهی روشنِ خیلی کم و دور میبینم؛ درست پایین پاهایم.
✍🏻 فاطمه رجایی. تهران
اگر از این داستانک خوشت اومد،
بهش رای بده و جایزه بگیر🎁
#چالش_نگارشی۷
@revayatehozour
هدایت شده از مخزن کانال
2⃣ برگهی سیاه که روی زمین افتاد، مردک توی گاوصندوق گیر افتاد. هرچقدر جیغ و فریاد کشید صدایش بیرون نرسید که نرسید. نفس های مردک به شماره افتاده بود. صدای نفس هایش هر لحظه آرام تر و کوتاهتر میشد؛ حتی لگدهایی که می انداخت هم چاره ساز نبود. توی قبر کوچک تاریکی گیر افتاده بود که هیچ راه فراری از آن نداشت. فهمید که جیغ و فریاد چاره کار نیست. حتی لگدهایش کاری از پیش نمی برند. آرام به اسکناس ها نگاه کرد. اسکناس هایی که او را گرفتار این برزخ کرده بود. آب دهن بزرگی روی پولها انداخت و آن ها را در دستش مچاله کرد.
صبح زود، رییس اداره اسکناس ها را که بیرون صندوق دید شوکه شد. کاغذ را به گوشه ای پرت کرد و گاوصندوق را باز کرد. جسد مچاله و کبود شده مردک توی صندوق او را ترساند و فریاد بلندی کشید! در حالی که بوی فاضلاب از جسد و گاوصندوق می آمد، درش را بست و با پلیس تماس گرفت.
✍🏻 سمیرا شیروانی. مازندران
اگر از این داستانک خوشت اومد،
بهش رای بده و جایزه بگیر🎁
#چالش_نگارشی۷
@revayatehozour
3⃣ برگهی سیاه که روی صندوق بود، آرام روی زمین افتاد. مرد، در داخل گاوصندوق گیرافتاده بود. صدای نفس های ریز و درشتش هرلحظه اوج می گرفت و بر خودش می لرزید. یک دقیقه از گیر افتادنش در صندوق نگذشته بود که شروع کرد با پا به صندوق کوبیدن. با مشت هایش بر صندوق کوبید. آن قدر با پاها و دست هایش بر صندوق فشار وارد کرده بود که دستانش زخم و خونی شده بود. لحظاتی بعد، صندوق به طرفی که برگه کاغذ افتاده بود افتاد. مرد تمام تلاشش را کرده بود و از داخل، صندوق را هل داده بود. دایره سیاه که بیرون گاوصندوق افتاده بود سوراخی ایجاد کرد. سعی کرد پاهایش را از صندوق بیرون بگذارد؛ اما ممکن نبود. چون پاهایش به زمین میخورد. کاغذ را از سوراخی وارد کرد و روی آن سمت دیوار گاوصندوق قرار داد و از گاوصندوق خارج شد. تلوتلو خوران درحالی که با دستان زخمی اش دستگیره در را باز می کرد از مغازه خارج شد. روز بعد، کارمندان با یک گاوصندوق خالی که درش باز نشده و لکه خونی بر روی در مواجه شدند. مرد روبروی بانک مرکزی ایستاده بود تا زمان تعطیلی بانک برسد.
✍🏻 مائده شیروانی. ایلام
اگر از این داستانک خوشت اومد،
بهش رای بده و جایزه بگیر🎁
#چالش_نگارشی۶
@revayatehozour
4⃣ بدجوری گیر کرده بود. نه راه نفس کشیدن داشت، نه راه فرار. مرگ را به چشم میدید. از طمَعی که به خرج داده، پشیمان شد؛ اما برای پشیمانی خیلی دیر بود.
همچنان که برای نجات خود مشغول تقلا بود، ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد. پس از لمس کردن آن، چشمانش از شدت ترس و تعجب گشاد شد. با خود گفت:« نمیدانستم مدیرعامل اسلحه هم دارد! چرا آن را اینجا مخفی کرده؟! ولش کن اصلا. وقت فکر کردن به این چیزها نیست. باید راهی برای نجات خودم پیدا کنم. او نباید مرا اینجا ببیند؛ وگرنه دَخلم را می آورد.»
فورا فکری به ذهنش خطور کرد. نمیدانست با آن تفنگ، واقعا میشود درِ گاوصندوق را باز کرد یانه؛ اما تنها راه نجاتش همین بود؛ باید تمام تلاشش را میکرد. بالاخره با خالی کردن آخرین تیر، موفق شد. نفس عمیقی کشید و سریع یک کیسهی زباله پیدا کرد و پولها را در آن ریخت. کاغذ جادویی را هم برداشت و خواست از اتاق بیرون بیاید که ناگهان مدیر، شتاب زده در اصلی را باز کرد و آمد داخل. حتما صدای تیر را شنیده بود که اینچنین هراسان بود و به همه طرف چشم میچرخاند.
"کریس" از ترس نزدیک بود قلبش از کار بایستد. با خود گفت:« اگر او مرا اینجا و با این کیسه ببیند، کارم تمام است!»
راهی جز استفاده از برگهی جادویی نداشت؛ اما دلش هم نمیآمد به این راحتی از آن بگذرد. با آن، کارهای زیادی میتوانست انجام دهد؛ اما فکر کرد فعلا نجات جانش، آن هم با اینهمه پول، از هرچیز مهمتر است. در یک ثانیه بهوسیله برگهی جادویی از دیوار عبور کرد و مُهره ی شانسش را همانجا باقی گذاشت. در همان لحظه، مدیر وارد اتاقِ گاو صندوق شد و چشمش به درِ باز آن افتاد؛ اما هیچ رَدّی از سارقش نبود؛ جز یک برگهی عجیبِ سیاه و سفید...
✍🏻هدی از قم
اگر از این داستانک خوشت اومد،
بهش رای بده و جایزه بگیر🎁
#چالش_نگارشی۷
@revayatehozour
5⃣ همینکه خواست برگردد، سرش با جسم سختی برخورد کرد. چه شده بود؟! در تاریکی به اطرافش دست کشید و بدون پیداکردن روزنهی امیدی، تنها دیوار سرد و سخت گاو صندوق برایش قابل لمس بود. باز هم با دستانش جست و جو کرد. گویی بینایی اش در نوک انگشتانش جریان داشت. با احساس کردن دستههای اسکناس، اطمینان پیدا کرده بود که آن دایرهی مشکی او را جایی غیر از همان گاوصندوق لعنتی نبرده. پس چه شده بود؟راه ورود همان دایره بود. پس چرا برای خروج راهی نبود؟؟ داشت دیوانه میشد. مگر میشد؟؟ مگر امکان داشت؟! دیوانه وار دستان مشت کرده اش را به گاوصندوق میکوبید و فریاد میزد؛ اما نه...کسی آن وقت شب آنجا نبود. چه کسی به دادش میرسید؟ کاش طمع نکرده بود. مگر همانقدر که برداشته بود کافی نبود؟؟ کاش با همان ها برای همیشه از آنجا رفته بود. کاش...
صبح روز بعد، وقتی کارمندان یکی یکی از راه میرسیدند با صحنهی عجیبی روبرو میشدند.
نوار زردی که اجازهی ورود به اتاق رئیس را نمیداد. صدای فش فش بیسیم نیروهای پلیس و تصویری باورناپذیر از جسم بیجان همکارشان که از گاوصندوق بیرون کشیده میشد. و چند دقیقه بعد، صدای مامور پلیس را شنیدند که به مدیر اداره توضیح میداد: «همه چیز باید بررسی بشه. فیلم دوربین های مداربسته، ساعت ورود و خروج کارکنان و خیلی چیزهای دیگه. تنها چیزی که معلومه اینه که اون بیچاره اون تو دیگه هوایی برای نفس کشیدن نداشته و بعد هم کارش تموم شده».
✍🏻 زینب جاودان. هرمزگان
اگر از این داستانک خوشت اومد،
بهش رای بده و جایزه بگیر🎁
#چالش_نگارشی۷
@revayatehozour