.
5⃣ مرد، تکیه اش را داده بود به در انبار و غرق افکارش شده بود. گاهی فکری مثل خوره به جانش میافتاد و رهایش نمیکرد. نکند کدخدا اشتباه میکرد؟ زیر «لب لا اله الله»ی زمزمه کرد و مشغول کارش شد. چند ماهی میشد که مغول ها آبادیشان را محاصره کرده بودند؛ اما مردم و کدخدا تن به تسلیم نمیدادند و مقاومت میکردند.
زمستان سختی داشتند. آذوقه ها تمام شده بود و هیچ حیوان زنده ای نمانده بود. کدخدا انبار گاورسی داشت که اختیار آن را داده بود دست زن های آبادی. هر روز با آن گاورس ها که غذای پرندگان بود، آش یا غذاهای اینچنینی درست میکردند. به هر خانواده یک کاسه آش بیشتر نمیرسید. اما آن هم تمام شد. کارشان رسید به خوردن ریشه ی گیاهان. حتی در این شرایط هم هیچ کس راضی به کوتاه آمدن جلوی مغول ها نشد.
قبلا حکایت شهرها و روستاهای دیگر به گوششان رسیده بود. حکایت قتل و غارت و به اسیری بردن زنان و دختران. مثلا در «تون»، شهری در ولایت قهستان، هلاکو با سرِ بریدهی مرد ها تختی ساخته بود و شب تا صبح روی آن مینشست و میخوارگی میکرد. برای همین مردم حاضر بودند ریشه ی گیاهان غذایشان باشد؛ اما شرافتشان را نفروشند. کدخدا همان اول گفته بود هزینه ی مقاومت، خیلی کمتر از تسلیم است.
بالأخره یک روز صبح، قبل از طلوع آفتاب، صدای فریاد نگهبانان، دره را پر کرد. مرد با عجله و پا برهنه از خانه زد بیرون. جمعیت را دید که روی تپه ها با خوشحالی چیزی را به هم نشان میدادند. مغول ها نیمه شب رفته بودند و اثری از آن ها نبود. پرتو طلایی خورشید از بالای کوه، سرتاسر دره را روشن کرده بود...
✍🏻 رضوانه خندان رو. خراسان رضوی
اگر از این داستانک خوشت اومد،
بهش رأی بده و جایزه بگیر🎁
#چالش_نگارشی۱۰
@revayatehozour
::. روایتِ حضور .::
📝 چالش نگارشی #تیرماه این ماه قراره مستقیم برید تل آویو!😳 و زندگی این موشهای کثیف رو روایت کنید.
.
💢 اگر اهل داستان نوشتن هستید
و ذوق و دغدغهش رو دارید
یا
دلتون میخواد کارهاتون چاپ بشه،
#چالش_نگارشی رو از دست ندید.
.
1⃣ بِن، چشم هایش را باز کرد. تقریبا هیچ چیز را نمیتوانست ببیند. نه نوری بود؛ نه راهی برای نفس عمیق. سرش را بلند کرد. تنها اندازهی چند میلیمتر اجازهی تحرک داشت. دست و پایش درهم قفل شده بود.
یادش آمد، آخرین نفری بوده که وارد اتاق امن شده. پس لابد الان باید جایی نزدیک در باشد. «اتاق امن». به نظرش واژهی مضحکی آمد. او و خانواده اش پنج سالی هست که از آرژانتین به اسرائیل آمده اند. دکترای داروسازی دارد. او و همسرش کیت یهودی الاصل هستند. وقتی به تل آویو آمدند، صهیونیست هم شدند. اینجا برایشان سرزمین موعود شد. حالا زیر آوار، تک تک روزهای پنج سال گذشته از جلوی چشم هایش عبور میکنند. آمدنشان به این برج، همزمان شد با حملات هفت اکتبر حماس. مشاور فروش خانه، داشتن اتاق امن را یکی از امتیازهای ویژهی خانه میدانست.
یادش آمد که او و همسرش بعد از گرفتن کلید خانه، کلی به خزعبلات مرد فروشنده خندیدند. فکر اینکه پای موشک یا چیزی شبیه این به تل آویو باز شود برایشان خنده دار بود. جایی نزدیک به در اتاق، زیر خروار ها چوب و سنگ و آهن، به اطلاعیه ای که دیروز روی شیشهی داروخانه اش چسبانده بودند فکر میکرد: «دیگر هیچ اتاقی امن نیست.»
✍🏻سارا. تهران
اگر از این داستانک خوشت اومد،
بهش رأی بده و جایزه بگیر🎁
#چالش_نگارشی۱۱
@revayatehozour
2⃣ تنها باید از اخباری می گفت که قدرت اسرائیل و ضعف ایران را نشان دهد. بیش از این هم نمی شود از خبرنگار اینترنشنال توقع داشت!
در منطقه ای از تل آویو جلوی دوربین قرار گرفت و به اشارهی فیلمبردار شروع به صحبت کرد. صدایش را بلند کرده بود و با غرور از موشک هایی که به ایران زده بودند می گفت؛ و از شرایط به اصطلاح مساعد خودشان!
امّا...ناگهان آژیر خطر به صدا درآمد! چهره اش برافروخته شد. نمی توانست خودش را جمع کند. کلمات را به تندی ادا کرد:
_«دوباره آژیر خطر به صدا دراومده. ما...»
فرصتی برای بیان بقیه جمله اش نبود. میکروفون به دست، پا به فرار گذاشت. چنان می دوید که از چند نفر دیگر هم جلو زد. اگر مسابقه بود حتما نفر اول می شد!در چند ثانیه، پشت دیوارهایی به سمت پناهگاهشان محو شد. انگار نه انگار داشت از قدرت و شجاعتشان وراجی می کرد. فیلمبردار هم نتوانسته بود با این سرعت دوربین را خاموش کند که حداقل فیلم صحنهی فرار به آنتن نرود.
✍🏻 مهدیه بابایی. یزد
اگر از این داستانک خوشت اومد،
بهش رأی بده و جایزه بگیر🎁
#چالش_نگارشی۱۱
@revayatehozour
3⃣ _ موشه! موشه! کجایی؟! بیا دوباره اسحاق تشنج کرده!
_اه، لعنتی! الان نه!
_مگه نگفتم حواست بهش باشه؟!
_می خوای چیکار کنم؟! از وقتی از غزه برگشته حال هر هفتهش همینه! الانم با صدای آژیر تشنجش شروع شد!
_زودباش بیا نگهش دار!
_خودت یکاریش بکن! من دارم دنبال موبایلم می گردم. فقط ۶ دقیقه وقت داریم میفهمی؟!
_لعنت به تو! می گم پدرم داره میمیره، میگی یکاریش بکن؟!
_آره، آره، یکاریش بکن تا نیومدم خودت و اون پدر نجستو خفه نکردم قبل از اینکه تیکه تیکه بشین!
_خواهش می کنم. داره سیاه می شه. نفس نمی کشه.
_ولش کن! نمی شه کاریش کرد. همه رفتن به پناهگاه. الانه که موشک های ایرانی برسن.
_نفرین به تو موشهی کثیف!
_زیپی احمق! الان حتی آمبولانس هم پیدا نمی شه، همه چپیدن توی پناهگاه.
وقت داره تموم می شه. ولش کن بیا.. من که رفتم.
_وایستا لعنتی! وایستا منم بیام.
✍🏻 محمد باقر دماوندی. خراسان رضوی
اگر از این داستانک خوشت اومد،
بهش رأی بده و جایزه بگیر🎁
#چالش_نگارشی۱۱
@revayatehozour
4⃣ •/یک
آتش افتاده بود به جان دو ساختمان و بی مهابا میسوزاند. دود سیاه آن، آسمان سیاه تلاویو را سیاهتر کرده بود. جیغ زنها و مردها که هرکدام در حال دویدن به یک سو بودند آزار دهنده بود. فروشگاهِ آن سوی خیابان غلغله شده بود. من هم چیزی برای خوردن همراه نداشتم. خودم را به سیل جمعیت فروشگاه رساندم. دستم را دراز کردم. به اولین چیزی که رسید برداشتم. نان باگت. داشتم خفه میشدم. به همان بسنده کردم و خودم را از میان سیل بیرون کشیدم. نان را انداختم توی کوله پشتی و مثل باد دویدم.
••/دو
دوباره افتادم توی سیل جمعیت. این بار جلوی ورودی پناهگاه. یکدفعه آخ پسری جوان به هوا رفت: «پامو سوراخ کردی زنیکه! مگه اومدی مهمونی که کفش پاشنه ۱۰ سانتی پوشیدی!؟» زن میانسال زیر لب فحشی داد و رویش را برگرداند. از طرفی دیگر صدای فریاد عصبانی مردی آمد. صدایش در آن همهمه مبهم بود. فهمیدم گوشی موبایلش را دزدیدند. دستم را روی جیب راستم که گوشیام در آن بود حمایل کردم.
•••/سه
بالاخره موفق شدم به داخل پناهگاه برسم. مخلوط بوی تند عرق و ادکلن تلخ زیر دماغم زد. جلوتر که رفتم، بوی مدفوع سگها هم به این ترکیب اضافه شد. نشستم و به دیوار تکیه دادم. توجهم به مرد حدودا ۴۰سالهی کنارم جلب شد که به رو به رویش زل زده بود. مات و بیلرزش. در دل تحسینش کردم و گفتم حتما در سرش نقشهی انتقام را ترسیم میکند. آژیر خطر دوباره روشن شد. صدای دو انفجار دیگر شنیده شد. جیغ ها بلندتر شد. لحظهای تپش قلبم را احساس نکردم. نفس هایم یکی درمیان جا میافتاد! مرد نگاهم کرد. دلم گرم شد که حتما میخواهد دلداریام دهد. اما نزدیکم آمد و با صدایی آرام گفت: ببخشید خانم! پوشک اضافه دارید؟!
✍🏻 راضیه سهرانی. هرمزگان
اگر از این داستانک خوشت اومد،
بهش رأی بده و جایزه بگیر🎁
#چالش_نگارشی۱۱
@revayatehozour
5⃣ _صدای چی بود؟
_زمین داره میلرزه!
_یعنی حمله کردن ؟! چهطور اصلا تونستن حمله کنن؟؟ یونا! با توام!...چرا خشکت زده؟!
هییی! باید بریم. همین الان! باید جون مون رو نجات بدیم. بدو... بدو ...
_ نمیدونم اگر این پناهگاه هم جا نداشته باشه چیکار کنیم؟ کجارو داریم بریم؟
_خواهش میکنم بس کن! ما فقط دو نفریم. نمیتونیم برگردیم خونه. اونجا رو زدن.
_ پس کجا بریم؟ این موشک های لعنتیشون هم تمومی نداره!! مگه اون تحلیلگره نمیگفت ما لایه های پدافندی داریم؟!
_ کدوم پدافند! وقتی اینطوری داره موشک روی سرمون میریزه.
_ اصلا ایران چهطور تنهایی تونست با ۱۱ تا همپیمان ما مقابله کنه؟!
_ بس کن یونا! این سوالا الان چه فایدهای داره وقتی یه پناهگاه نداریم برای اینکه زنده بمونیم؟!
_ نگاه کن. اون خونهی ماست که داره میسوزه. البته خونهی ما که نه؛ خونه ای که یه روز به زور از فلسطینی ها گرفتیم!
✍🏻 حدیث خوش فطرت. قم
اگر از این داستانک خوشت اومد،
بهش رأی بده و جایزه بگیر🎁
#چالش_نگارشی۱۱
@revayatehozour
6⃣ صدای آژیر هنوز توی گوشم بود.
فکر نمیکردم مورد حمله قرار بگیریم!
با ترس و لرز همراه مادرم به پناهگاه رفتیم. خیلی وحشت کردم. انقدر از امنیت برایمان گفته بودند که تصورش هم برایمان سخت بود. نه اینکه معروف به گنبد آهنی بودیم. پس چه شد؟ خودمان داشتیم وحشت کشته شدن و آوارگی را لمس میکردیم! در آن موقعیت، ناخودآگاه دلم برای مردم لبنان و فلسطین و غزه به درد آمد. چرا ما سالهاست این کار را با آنها می کنیم؟خاطرم آمد که پدربزرگم از تبعیدشان از ورشو توسط نازیها داستان ها میگفت. حالا اگر زنده بود، می دید که نسلش چطور از ترس جان به اردوگاه پناه آوردند. چون ادعا داشت ما به سرزمین اجدادی خود آمده ایم و این ملک حق ماست. چون قوم برتر هستیم. بارها خواستم هویتم را مخفی کنم. بهخصوص که پدر بزرگم از اصطلاح موش کثیف توسط اروپایی ها برایم گفته بود. که چگونه آنها ما را خطاب میکردند. میخواستم فریاد بزنم« خسته شدم! از این همه خفت و خاری خسته شدم!» هرچند انقدر تکبر در این قوم موج می زند که اگر بلند شوم و اعتراض کنم به هزار جرم نکرده مرا زنده زنده می سوزانند! من که فکر میکنم ما قومی نفرین شده هستیم. در هر زمان از تاریخ، مثل یک موش موذیانه زندگی کردیم و الان هم مجبوریم به سوارخهایمان فرار کنیم. نمیدانم روز موعود و منجی کجاست!؟ ولی واقعا از این همه خون و خونریزی خسته شدهام. ای کاش در این قوم بهدنیا نمی آمدم! آژیر سفید را زدند. معلوم نیست تا کی ادامه داشته باشد؛ ولی می دانم این دفعه با کسانی درگیر شدیم که بزرگترین صلاحشان ایمان و اعتقاد است. تا آنجا که من از این قوم میدانم، ریشه ای قوی در تاریخ دارند. شور ميهن پرستی در رگ و پی آنهاست و عشق به دین جزئی از وجودشان.
✍🏻 صفیه وطندوست حاجی زاده. البرز
اگر از این داستانک خوشت اومد،
بهش رأی بده و جایزه بگیر🎁
#چالش_نگارشی۱۱
@revayatehozour
7⃣ ۱۳ ژوئن ۲۰۲۵: آریِل، جوانی ۲۲ ساله که سالها پیش همراه خانواده از انگلستان به تلآویو آمده بود، ساعاتی پیش شنید که اسرائیل به ایران حمله کرده است. خبری که آن را شیرینترین خبر عمرش میدانست. او اسرائیل را دوست داشت. فقط یک چیز آزارش میداد: هنوز فلسطینیها جنوب غربی سرزمین را ترک نکرده بودند تا کشوری یکپارچه یهودی ساخته شود. به باور او، ایران دشمن اصلی اسرائیل بود. مصر، با جمعیت زیاد اما وابسته، و عربستان، با پول فراوان اما افکاری سرکوبشده، تهدیدی بهحساب نمیآمدند؛ اما ایران متفاوت بود. کشوری پرجمعیت، که نه تسلیم و نه بهراحتی نابود میشد. ترکیبی که برای اسرائیل بسیار ناخوشایند بود. ۱۲ روز پس از آغاز جنگ: این دهمین باری بود که آریِل ناچار شده بود به پناهگاه رَوَد. اینبار نیز از بداقبالیاش، بنیامین با پاهایی که بوی سگ میداد در کنار او نشسته بود و روبرویش نیز، شمعون، سرهنگ بازنشستهٔ ارتش بود. کسی که پیشتر، از دلاوریهایش سخن میگفت؛ اما اکنون مشخص شده بود که دروغگویی بیش نبوده؛ چرا که باز هم با شلوار خیس به پناهگاه آمده و از بیم موشکهای ایران به لرزه افتاده بود. آریِل به خاطر میآورْد که هنگام ورود به این دیار، با دوستانش عهد بسته بودند تا پایان عمر در اسرائیل بمانند؛ اما اکنون همهٔ آنان با قایق به قبرس گریخته بودند. هیچکس تصور نمیکرد کسی که نامش «آریِل» به معنای «شیر خدا» است، نیمهشب با شنیدن صدای بمب و آژیر، همچون «خری» که طویلهاش آتش گرفته از خانه فرار کند و مانند «موش» به دنبال سوراخی برای پناه گرفتن باشد. در افسانهٔ هولوکاست روایت میشود که هیتلر از یهودیان صابون میساخته است؛ در آن لحظه امّا اوضاع چنان نابسامان بود که آریِل آرزو میکرد کاش آن افسانه حقیقت داشت و خودش صابون میشد!
✍🏻 سید احسان سادات. البرز
اگر از این داستانک خوشت اومد،
بهش رأی بده و جایزه بگیر🎁
#چالش_نگارشی۱۱
@revayatehozour
8⃣ زمین و زمان میلرزید. انگار زلزلههای هشت و نه ریشتری بود که پشت سر هم میآمد. ساختمانهای بلند مجبور شده بودند سر خم کنند. صدای جیغ و فریاد آدمهایی که فقط میدویدند که خودشان را به پناهگاهی برسانند با صدای موشکهای ایرانی قاطی شده بود. صدای مردها میآمد که:« زودتر! تا پودر نشدیم عجله کنید!» و باز همه میدویدند. بعضیها به نتانیاهو فحش میدادند و بر عقل نداشتهاش بد و بیراه میگفتند. بعضی دیگر هم گنبد آهنین را مقصر آمدن موشکهای ایرانی میدانستند و برایش زباندرازی میکردند و با اشاره دست به گنبد آهنین میفهماندند که:« خاک بر سرت حیف نان!»
گنبد آهنین هم که این حرکات را میدید دو دستی بر سر خود میکوبید و مویهکشان فریاد میکشید:« دشمن دانا بُردَهای بالا..ای یار نادان خاک بر سرم کرده!»
✍🏻 فاطمه دماوندی. خراسان رضوی
اگر از این داستانک خوشت اومد،
بهش رأی بده و جایزه بگیر🎁
#چالش_نگارشی۱۱
@revayatehozour
9⃣ دیروز مِهراس بعد از یک هفته به خانه برگشت. هنگامی که رسید، مقدار زیادی خوراکی و مایحتاج روزانه تهیه کرده بود. گوشهی پیراهنش پاره و آستینش خونی بود. فهمیدم در فروشگاه درگیر شده. مردم وحشت زده از ترس قحطی به یکدیگر رحم نمیکنند. مهراس با خستگی خودش را روی کاناپه انداخت.
_ اوضاع اصلا خوب نیست. با اینکه من یه مامور امنیتی ام؛ اما هیچ خبری از مقامات ارشد دریافت نمیکنم. معلوم نیست تو کدوم سوراخ قایم شدن! نباید مستقیم به ایران حمله میشد. تو بد مخمصه ای گیر افتادیم...
_ این کار لعنتی تو آخرش مارو به کشتن میده مهراس! چرا من و پسرتو از اینجا نمیبری؟! بچه تا صدای موشک میاد جیغ میزنه و گریه میکنه.
_تو خودتم میزنی زیر گریه! وقتی مادر انقدر ترسو باشه از بچه انتظاری نیست! خداروشکر کن یه پناهگاه امن تو خونه داریم. مردم تو پناهگاه های عمومی عذاب میکشن. فردا دوباره باید برم سرکار. فقط اومدم بهتون سر بزنم.
_ یعنی چی که باید بری! من دیگه طاقت ندارم تو این خونه بمونم!!!
جر و بحث های دیروز در ذهنم مرور میشد. به سرم زد تا وضعیت سفید است به یک پناهگاه عمومی بروم. حداقل آنجا در کنار دیگران احساس تنهایی نمیکنم. یک ساک انداختم روی شانهام و دست بچه ام را گرفتم. وقتی رسیدیم ناگهان وضعیت قرمز شد. جمعیت هجوم آورد. از ترس بچه را در آغوش گرفتم. در فشار جمعیت داشتم خورد میشدم. هرکسی فقط به فکر نجات خودش بود. به سختی خودم را بیرون کشیدم. تمام بدنم درد میکرد. با خشم و نفرت به جمعیت نگاه میکردم.
ناگهان صدای بلندگوهای پناهگاه بلند شد. وقتی شعار دادن را شروع کرد، تازه فهمیدم که سیستم ها توسط ایرانی ها هک شده:خیبر خیبر یا صهیون...
✍🏻 فاطمه نظری زاده. همدان
اگر از این داستانک خوشت اومد،
بهش رأی بده و جایزه بگیر🎁
#چالش_نگارشی۱۱
@revayatehozour
0⃣1⃣ ساعتی از نیمهشب گذشته برای بار چندم مجبور شدند سراسیمه به خیابان بدوند. آریل، نوزاد به بغل و زنش ماریا و سه بچهی قد و نیمقدشان. پناهگاه نزدیکشان تقریباً پر بود. با هوای نامناسب و برخوردهای بین افراد که گاهاً تبدیل به زد و خورد میشد.
در یکی از کوچههای فرعی بعد از چهارراه، در بزرگی پیدا کردند. احتمالاً پناهگاه بود.
خلوت هم بود. میتوانستند پناهگاهی خصوصی برای خودشان داشته باشند.
در بزرگ بسته بود. در زدند و هوار کشیدند، بلکه کسی از داخل بازش کند. خبری نشد.
صبح فردا، آریل باز سری به آنجا زد. از درِ نیمهباز به آهستگی داخل رفت. یک مرد تقریباً جوان و چهارشانه، مشغول جابجایی چند وسیله بود.
آریل با صدای نسبتاً بلندی گفت: «یه لحظه صبر کن. تو حق نداری! این پناهگاه مال مواقع اضطراریه. پس درسته که پناهگاههای اشغالی معضل شده؛ اونوقت تو...»
غریبه نگذاشت آریل حرفش را تمام کند: چرا اومدی تو؟ برو بابا! برو ببین تلآویو و قدس چه خبره!
آریل متعجب ادامه داد: تو پناهگاه مشترک رو اشغال کردی واسه منافع شخصیت؟!
- اجارهشو میدم. اونا ۲۰ ساله که برای جنگ با ایران آماده میشن، نمیتونستن حداقل پناهگاههای ضدبمب آماده کنند؟
- پس خبر نداری.. فرماندهی جبهه داخلی گفته تا زمانی که حمله غیرنظامی یا خرابکاری باشه و مستقیماً یه نگرانی امنیتی نباشه هیچ کاری نمیشه کرد.
غریبه پوزخند زد: بهتر. یعنی سر کارید همهتون.
- خنده داره؟ برات اهمیت نداره نه؟
- حالا در پناهگاه باز بشه که چی؟ کی میاد همچین جایی؟ زیاد ناراحت نباش. میخوان پناهگاههای سیار بسازن. تو تلآویو بزرگ و مناطق جنوب و حیفا. البته به مناطق عربنشین چیزی از این پناهگاهها نمیماسه. نژاد برتر همچین مواقعی خودش رو نشون میده دیگه.
✍🏻 حامده علیپور. فارس
اگر از این داستانک خوشت اومد،
بهش رأی بده و جایزه بگیر🎁
#چالش_نگارشی۱۱
@revayatehozour